قد كمان


داغ تو ياد داده به من اشك و آه را

آهي كه سوخت در نفسي مهر و ماه را

ترسم ز گريه آب شود چشم روزگار

اندازد، ار بقّد كمانم نگاه را

مويم سپيد گشت در آغاز زندگي

ديدم زبس شكنجه بخت سياه را

همسايگان ز گريه من شكوه مي كنند

گويند برده گريه ات از ما رفاه را

ديگر براي گريه برون مي روم ز شهر

تا نشوند زين دل غمديده آه را

بگرفت انتقام علي را عدو ز من

آنجا كه بست بر من مظلومه راه را

در كوچه اي كه آمد و شد سخت بود سخت

سيلي زدند فاطمه بي پناه را

كردم دفاع پشت دراز محسنم ولي

كشتند دشمنان تو آن بي گناه را

گويند فضه شاهد مظلومي من است

روزي كه حق بپاي كند دادگاه را

ترسم كه پاره پاره شود قلب دادخواه

آرند اگر براي شهادت گواه را