درياي اشك


شد درياي اشك و عقده از دل وا نشد

ماه گم گرديد و امشب هم اجل پيدا نشد

آنچنان كاندر جواني قامت من گشته خم

روز پيري هيچكس اينگونه قدش تا نشد

تا سحر شب را بسر بردم بحال احتضار

هيچكس حتي اجل حال مرا جويا نشد

روز روشن خانه ام را از جفا آتش زدند

اين چنين بي حرمتي با خانه اعدا نشد

بهر ذوي القربا مودت خواست قرآنت ولي

جز به قتل من ادا حق ذوي القربا نشد

كشته گشتم بارها از خانه تا مسجد ولي

شادمانم كه سر موئي كم از مولا نشد

همسري چون من براه شوهر خود جان نداد

كودكي چون محسنم قرباني بابا نشد

بر فراز منبرت گرديد حقم پايمال

هر چه ناليدم لبي هم در جوابم وا نشد

بر رخ پوشيده ام آثار سيلي نقش بست

منكه رويم باز پيش چشم نابينا نشد

اي قلم بنويس اي تاريخ در خود ثبت كن

يك نفر در موج دشمن حامي زهرا نشد

همچو ميثم دوستان در اشك حسرت گم شدند

قبر ناپيداي زهرا عاقبت پيدا نشد