فرشته اي خواهد آمد
جاهليت همچنان دندان نشان مي داد، چنگ مي انداخت، عربده مي كشيد و خون مي طلبيد، هر از چندگاه شمشير تعصب از نيام برمي كشيد و بر قربانيان فرود مي آورد. هرگز نه هيچ قساوتي بدين پايه رسيده بود و نه هيچ مظلوميتي بدين حد، كه زن اين شريك آفرينش به جرم زن بودن بدان محكوم گرديد.
قيس بن عاصم رييس قبيله بني تميم اسلام آورد، نزد رسول خدا رسيد، يكي از اصحاب پرسيد؟ قيس! حال دخترانت چطور است؟ قيس: دخترانم؟! دختري ندارم، همه را زنده بگور كردم.
- همه را؟!
- آري همه را.
- اي سنگدل! آيا در وجودت ذره اي ترحم نبود؟!
قيس: چرا، يكبار از كشتن دخترم غمي رقيق بدلم نشست.
صحابي: چگونه؟
قيس: همسرم حامله بود، به مسافرت رفتم. مسافرتم قدري
طولاني شد، بازگشتم، زنم زايمان كرده بود، از كودك سؤال كردم، گفت در اثر بيماري جان داده است. سالها بدين منوال گذشت، در يكي از روزها در خانه مشغول استراحت بودم، دختري چون ماه، در آستانه درب طلوع كرد. موهاي بلندش چون آبشار مي خروشيد تا به پشت زانوهايش فرومي ريخت و شادابي در چهره اش برق مي زد، زيبا بود و خندان، به گردن بندي كه در سينه اش آويخته بود طراوت مي بخشيد، فرياد زد: مادر! مادر! از همسرم پرسيدم اين پري چهره كيست؟ اشك در چشمانش حلقه زد و گفت:
اين دختر توست، اين دختر توست، همان دختري كه در غياب تو زاييدم، و از ترس تو نزد خواهرم بزرگش كردم.
با سكوتم اعلام رضايت كردم، او از اين رضايت احساس پرواز مي كرد و مست باده ي اين رضايت. در دل من غوغايي بود، آتشي بپا شده بود كه هيچ چيز جز مرگ خاموشش نمي كرد. در يكي از روزها از غياب همسرم استفاده كردم و به دخترك نگون بختم گفتم: دخترم! مايلي با هم به تفريح برويم؟
- پدر! چرا كه نه؟ چه خوشبختي بزرگي!
دست دخترم را گرفتم و به نقطه اي دور از شهر رفتيم، دخترم مشغول بازي شد و من به كندن گودالي مشغول، دخترم پرسيد:
پدر! براي چه اين گودال را مي كني؟
- تو به بازي مشغول باش! خواهي فهميد.
دخترم مكرر اين سؤال را مي پرسيد و من با صلابت به حفر گودال
مشغول بودم، كار تمام شد. دست دخترك بيچاره را گرفتم، كشان كشان به درون گودال آوردم، او را ته گودال انداختم. يك پا روي سينه او نهادم و با دستهايم خاك روي او مي ريختم، دخترك بيچاره ام، فرياد مي زد، پدر! پدر!
آري هنوز، صداي دلخراشش تارهاي وجودم را زخمه مي زند و آواز حزينش دلم را مرتعش مي سازد!
چشمهاي رسول خدا پر از اشك شد، سكوتي غمبار وجودش را درهم نورديد، قطرات اشك بر گونه زيباي رسول خدا مي غلتيد و در زير محاسن مباركش فرومي رفت، ناگهان عقده دل گشود و با صدايي غم آلود فرمود:
«ان هذه قسوة و من لا يرحم لا يرحم»: اين نهايت سنگدلي است، كسي كه رحم ندارد مورد رحمت خداوند قرار نخواهد گرفت. سپس رو به قيس كردند و فرمودند:
- قيس! تاكنون چند دختر زنده به گور كرده اي.
قيس: دوازده دختر. [1] .
آري، اي اختران فروريخته در خاك! اي غمهاي تپيده در اشك! اي دختران فسرده در رنج! اي بنفشه هاي ساقه شكسته! اي شكوفه هاي پر پر! اي لاله هاي واژگون! غم مخوريد كه ايام غم سرآمد. فرشته اي فرود خواهد آمد و بر مظلوميتتان اشك خواهد ريخت، تيغ
ستمكاران را خواهد شكست و بالهاي مهرش را بر شما خواهد گسترد.
فاطمه (س) خواهد آمد تا دست در دست محمد (ص) به كعبه تكيه زند و فرياد برآرد كه بشكنيد بت هاي تعصب جاهليت را.
مي آيد كه شانه به شانه پدر به مسجد رود تا ثابت كند زنان همدوش مردانند و افتخار پدران.
مي آيد تا كوثري باشد كه چشمه سار نبوت را در بستر تاريخ جاري كند و نقش زنان را در رهبري جامعه ثابت.
مي آيد تا پا به پاي مردان هجرت نمايد و جاي خالي زنان را در ساختن مدينه اي نو پركند.
مي آيد تا بر رهوار خويش نشيند و در كوچه هاي تاريخ درب خانه مردان را بكوبد و آنان را براي ياري رهبري حق به قيام خواند.
مي آيد تا با قامتي راست بر بالين هزاران شهاب به خاك افتاده فرياد زند كه «باي ذنبٍ قتلت»
پاورقي
[1] اين داستان برگرفته از فروغ ابديت ج 1 ص 29 مي باشد و داستاني را به همين مضمون تفسير روح المعاني ج 14 ص 169 از مرد ديگري نقل کرده است.