غسل آيينه


بُرد در شب تا نبيند بي نقاب ماه نوراني تر از خود، آفتاب



بُرد در شب پيكري همرنگ شب بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب



شسته دست از جان، تن جانانه شست شمع شد، خاكستر پروانه شست



روشنانش را فلك خاموش كرد ابرها را پنبه هاي گوش كرد



تا نبيند چشم گردون، پيكرش نشنود تا ضجّه هاي همسرش



هم مدينه سينه اي بي غم نداشت هم دلي بي اشك و خون، عالم نداشت



نيست در كس طاقت بشنيدنش با علي يا رب چه شد؟ با ديدنش



درد آن جان جهان، از تن شنيد راز غسل از زير پيراهن شنيد



جان هستي گشته بود از تن جداي نيستي مي خواست، هستي از خداي



***



دست دست حق چو بر بازو رسيد آنچنان خم شد كه تا زانو رسيد



دست و بازو گفتگوها داشتند بهر هم، باز آرزوها داشتند



دست، از بازوي بشكسته خجل بازو از دستي كه شد بسته خجل



با زبان زخم، بازو، راز گفت دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت



سينه و بازو و پهلو از درون هر سه بر هم گريه مي كردند خون



گفت بازو، من كه رفتم خونفشان تو، يدالله، فوق ايديهم، بمان



***



راز هستي در كفن پيچيده شد لاله اي با ياسمن پوشيده شد