شام غريبي


نخل بريده من، ديگر ثمر ندارد

شام غريبي من، ديگر سحر ندارد

پروانه مدينه، افتاده بين بستر

غير از پري شكسته، جز چشم تر ندارد

خواهد نماز خود را بر روي پا بخواند

بيمار خانه ي من، اما كمر ندارد

اي واي از دمي كه، افتاد بين كوچه

افتاده بود آنجا، قنفذ به جان زهرا