حبيبه حق
چون من به نوبهار جواني كسي نبود
پهلوي او شكسته و بازوي او كبود
هجده بهار بود كه از عمر من مي گذشت
اين عمر بهر من همه غم بود و غصه بود
خواهم روم به نزد پدر شكوه ها كنم
از دست آن گروه كه بر من جفا نمود
آتش زدند خانه و كاشانه مرا
آن قوم كينه گستر و آن فرقه عنود
بابا ببين بعد تو زهرا چه ها كشيد
تو خميده صورت نيلي بود شهود
بعد از پدر ز جان و جهان سير گشته ام
با اين همه مصيبت و غم زندگي چه سود
دست طلب رحيمي اگر مي زني بزن
بر دامن حبيبه حق مظهر و دود
شاعررحيمي