بازگشت

سخني درباره ي عبدالله بن عمر




وقتي مسلمانان با جان و دل علي عليه السلام را براي خلافت برگزيدند و دست بيعت به وي دادند، عبداللَّه بن عمر و چند نفر ديگر از بيعت امتناع کردند، ولي آن هنگام که حجّاج بن يوسف در مکه عبداللَّه بن زبير را به چوبه ي دار زد، عبداللَّه بن عمر به نزد حجّاج آمد و گفت: دستت را بده تا با تو از براي عبدالملک بيعت کنم، زيرا پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم فرمود:«مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِف امامَ زَمانِه ماتَ مَيتَةً جاهِلِيَّة» (يعني: هرکس بميرد و امام زمانش را نشناسد همچون دوره ي جاهليت مرده است).

حجّاج پاي خود را به طرف او دراز کرد و گفت:«پايم را بگير! فعلاً دستم مشغول است!»


عبداللَّه گفت: مرا مسخره مي کني؟!

حجّاج گفت: اي احمق! تو با علي بيعت نکردي، آيا علي امام زمان نبود؟ به خدا قسم تو براي پيروي از کلام پيامبر به اين جا نيامده اي، بلکه آمده اي تا به سرنوشت ابن زبير گرفتار نشوي! [1] .

عبداللَّه بن عمر در هيچ يک از جنگهاي سه گانه ي علي عليه السلام شرکت نکرد و از ياري اميرالمؤمنين عليه السلام خودداري نمود، ولي وقتي در آستانه ي مرگ قرار گرفت در حال احتضار مي گفت:«ما اَجِدُ في نَفْسي مِنْ اَمْرِ الدُّنيا شيئاً اِلّا أنّي لَمْ اُقاتِل الفِئَةَ الباغِيَةَ مَعَ عَليّ بن أبي طالب» [2] ، يعني: من از چيزي در امور دنيا متأسف نيستم جز اين که چرا در رکاب علي عليه السلام با گروه ستمکاران جهاد نکردم.

عبداللَّه بن عمر وقتي آگاه شد که امام حسين عليه السلام قصد حرکت به سوي کوفه دارد به حضور آن حضرت آمد و گفت: من چنين صلاح مي بينم که با بني اميه صلح کني و سر جنگ و ستيز را پيش نگيري!

حضرت فرمود:«يا أباعبدالرحمن! أما علمت أنّ من هوان الدُّنيا علي اللَّه تعالي أنّ رأس يحيي بن زکريّا اُهدي إلي بغيّ من بغايا بني اسرائيل» [3] يعني: اي اباعبدالرحمن! آيا هيچ دانسته اي


که يکي از وقايع زشت روزگار، داستان يحيي بن زکرياست که سر او براي يکي از افراد پست و زشتکار بني اسرائيل به عنوان هديه فرستاده شد؟!

سپس امام حسين عليه السلام به او فرمود:«از خدا بترس و ياري مرا ترک مکن»، ولي عبداللَّه بن عمر عذري آورد و با آن حضرت وداع کرد.

عبداللَّه بن عمر وقتي از شهادت امام حسين عليه السلام باخبر شد، زمينه را مناسب ديد تا با انجام حرکاتي مقدمات ادعاي خلافت را فراهم کند، به همين منظور با جماعتي به سوي شام رفت تا يزيد را به خاطر شهيد کردن حسين بن علي عليه السلام و ظلم بر اهل بيت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم محکوم کند و آن را دليلي براي خلع يزيد از خلافت قرار دهد و در نتيجه هنگام بازگشت به مدينه زمينه براي بيعت بزرگان بلاد اسلامي با وي فراهم شود، ولي او در شام با ماجرايي برخورد کرد که باعث شد اين فکر و انديشه براي ابد از صفحه ذهنش پاک شود.

و آن ماجرا از اين قرار است:



پاورقي

[1] الکني و الألقاب، ج 1، ص 363.

[2] الکني والألقاب، ج 1، ص 364

[3] بحارالانوار، ج 44، ص 365؛ لهوف، ص 26