بازگشت

از كرانه كوثر


فاطمه! اي گلواژه آفرينش!

کجا زبان ما را رسد که وصف تو گوييم و کجا به انديشه ما آيد که ذکرتو آريم، و کجا توان قلم بود که نقش حسن تو نويسد و کدام آينه است که درخشش نور تو را بتاباند.

فاطمه! اي بزرگ بانو!

اي نام تو، جامع کمالاتت که گوياي عصمت آتش سوز توست. اي آن که دامنت، رسالت سردار توحيد را پرورد. اي آن که مهر رخت،خورشيد فروزان مريم و آسيه و خديجه را فزونتر است؛ چرا که جهان بانوان را تو سروري. اي آن که شهد شهادت سوزانت را ازچشمه صداقت و اخلاص چشيده اي. اي آن که بر گرده گيتي، دوريحانه مصطفي (ص) را مادري، پس نقش آفرين کربلاي 61 تويي؛ آري تويي. اي آنکه بر در بهشت، نامت نقش بسته است، تو مظهر خشم خدايي، تو جلوه گاه رضاي حقي.

و تو اي نامت، زينت آراي آستانه بهشت، تو چه ديدي؟ چه کشيدي که جز خداي، خبر ندارد! آن فرشته که تسليت بخش دل آزرده و به غم نشسته ات بود، چه مي گفت؟ چگونه تسليتت مي داد؟

فاطمه! اي دختر رسالت!

اي به حق واصل! اي ناجي شانه هاي در بند بردگي! همه مي گفتند: اين دختر رسول خداست، او فرزند رهبر ماست. ولي تو يادگار همسرت را از گردنت باز مي کني، و گردني را با بهاي آن آزاد مي سازي، چرا که مايه مسرت قلب پيامبر است.

فاطمه! اي زاير قبر شهيدان!

تو گلواژه شهادتي. تو بهشتيان را جلوداري. تو مظهر حيايي. چه کسي را رسد که فرداي قيامت در مسيرت سر بر آرد. اي خلايق! سر فرودآريد! چشم فرو بنديد که حيا مي آيد. پس چگونه بود که همين ديروز،آري آن روز که در سوگ بودي، تو را حرمت نداشتند؟ چه کسي درخانه توحيد را پاس نداشت؟ چه کسي جمع بهشتيان را پريشان کرد؟تو را پدر، «شافعه » خواند چرا که بانوان بهشتي به شفاعت تو دربهشت خانه گزينند.

فاطمه! اي واژه خوشبختي!

تو واژه خوشبختي را معنا بخشيدي. تو توحيد را خانه داري کردي.دستي که چرخ هدايت را مي گرداند، همو آسياي کوچک خانه خويش را براي پخت گرده ناني مي چرخاند. شاهدش دست پينه بسته و تاول زده است. همو که در کنار خندق براي پدر، گرده ناني مي برد، وهمو که شمشير مجاهد مردي چون علي مرتضي (ع) را مي شويد، و هموکه در دفاع از ولايت و فدک که مظهر افشاي دوزخيان و دشمنان سامري نسب بود، به خطابه مي نشيند، آري، همو غنچه دامن خويش را به سينه مي چسباند تا از گريه باز ايستد و مهر مادر بچشد.

فاطمه! اي ام ابيها!

تو پاره تن پدر بودي. تو را مي بوسيد و تو نيز مي بوسيدي. مي بوييد، به جاي خويش مي نشاند، آخرين وداعش با تو بود و اولين خير مقدم ازتو. چرا تو عزيزترين مردم برايش بودي؟ آيا چون فقط دخترش بودي!او که دختران ديگر نيز داشت. تو را از بهشت گرفته بود و دامنت جايگاه شکوفه هاي سرخ ولايت کبراي حق بود. تو جوابگوي پرسشي بودي که ديگران مانده بودند. بازو و پهلويت، نشان از مرزباني حريم ولايت و امامت دارد.

فاطمه! اي پاره وجود مصطفي!

در کنار خندق بر تو چه گذشت؟ براي پدر چه آورده بودي؟خودت گفتي:

«ناني است که براي فرزندم پخته ام؛ تکه اي از آن را براي شما آوردم ».

پاسخ پدر با دل تو چه کرد؟

«اي دخترم! بدان که اين اولين غذايي است که بعد از سه روز در کام پدرت جاي مي گيرد».

فاطمه! اي گلبانگ ولايت!

تا تو مي خروشيدي و تا بر منافقان بانگ برمي آوردي، کسي را ياراي سلطه بر ولي خدا نبود. تو «ام ابيها»ي پدر و همچون او، رکن همسربودي، و چه زود اين دو استوانه ولي (ع) فرو ريخت. خوانده ايم که توبعد از پدر، تبسم را از ميان بردي. تو ديگر نخنديدي؛ خنده که هيچ،حتي تبسمي ننمودي؛ جز يک تبسم پرمعنا! براي چه بود؟ مگر آنگاه که شبه تابوت ساخته دست دوست وفادارت «اسماء» را ديدي، کدام آرزويت را جامه عمل يافته مي ديدي؟

شايد پيکرت را در آن، مصون از ديده بيگانه مي ديدي که بر اين حسن قضا لبخند مي زدي. مگر در آن دل شب، چند نفر به مشايعت بدن پاکت مي آمدند؟ و شايد هم لحظه «لحاق » موعود را در ذهنت نقش بسته مي ديدي. تو نظاره گر چه عالمي بودي که بر آن لبخندمي زدي. نيک مي دانيم که تو پايان غم هجران پدر را و لقاي پروردگارت را در آن مي ديدي.

تو از پيراهن پدر چه مي بوييدي که مدهوش مي افتادي. تو ياد صداي مؤذن پدر کردي؛ مگر آن صدا يادآور چه خاطراتي بود؟ بلال که ديگر بناي اذان گفتن نداشت، ولي چه کند که پاره تن مصطفي (ص)خواسته است. پس چرا اين صدا در گوش مؤذن پيچيد که: بلال! ادامه نده، که فاطمه (ع) جان داد!

فاطمه! اي راز سر به مهر!

تو مگر يگانه يادگار اشرف کاينات نبودي؟ چرا کسي نبايد از درد توآگاه باشد؟ گويا تو با اين سکوت، با عالمي سخن داري؛ سخن از ظلم نفاق پيشگان؛ سخني در سکوت؛ سکوت شبهاي علي (ع) که پرستاريت مي کرد؛ سکوت غسل شب و دفن شب و پنهاني قبر. تو با علي (ع) که سرور سينه اش بودي، چه رازي، چه سري، چه عهدي داشتي که باگونه هاي تر، مقابل قبر مصطفي (ص) از قلت شکيبايي خود، در غم فراقت سخن مي گويد؟

راستي اي جلوه گاه صبر و رضا! مگر آن روز که نشان قهرماني را به بازويت گرفتي، به علي (ع) نگفتي که چه گذشت؟ مگر به او نگفته بودي که استخوان پهلو، ضربه ديده است؟ هاي! خلايقي که در قيامت، درمعبر عبور فاطمه (ع) سر به زير و چشم بر هم مي نهيد، آيا مي نگريد که سامري مسلکان، بر بازوي فرزند «و ما رميت اذ رميت، ولکن الله رمي » چه فرود مي آورند؟ آيا مي شنويد ناله جانسوز فرزند «و ماينطق عن الهوي، ان هو الا وحي يوحي » را که چه سان ميان در وديوار کمک مي طلبد؟

فاطمه! اي کوثر حيات!

حيات تو، شهادت تو، قبر تو، همه و همه، افشاگر خط سامري صفتان است.

اي مقتداي ما! خط سرخ شهادت را ملت ما، که امامشان آنان رافرزندان معنوي کوثر تو خواند، از تو و گلهاي دامنت گرفته اند. نيک مي دانيم که حضور تو در صحنه محشر، محشر ديگر است. آنگاه که قايمه عرش را به دست مي گيري و داوري خون گل کربلايت راخواهاني.

به خداي کعبه سوگند که حق از آن تو است، و بهشت در انتظارت.آنک دلمان به حضور تو خوش است؛ ما را درياب.