بازگشت

قسمت 14




از ابتداي خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا که مي آفريد و زمين و خورشيد و ماه و بر و بحر را، اعلام کرد که آفرينش شما، آفرينش همه چيز به طفيلي آفرينش پنج تن است که محور آن پنج تن زهرا است.

يا مَلائِکَتي وَ سُکّانَ سَماواتي اعْلَمُوا اَنّي ما خَلَقْتَ سَماءً مَبْنيّه وَ لا اَرْضاً مَدْحيّه وَ لا قَمَراً مُنيراً وَ لا شَمْساً مُضيئه وَ لا فلکاً يَدُور وَ لا بَحْراً يَجْري وَ لا فَلَکاً يَسْري اَلّا في مَحَبّة هوُلاءِ الْخَمْسه.

اگر به خاطر اينها نبود من دست به کار خلقت نمي شدم، آفرينش را رقم نمي زدم، بر اندام عدم لباس هستي نمي پوشاندم.

اگر به خاطر اين پنج تن نبود، آفرينش به تکوينش نمي ارزيد.

اين پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوي او و فاطمه و پسران او.

نه تنها من آسمان، که خورشيد و ماه نيز، که ستارگان و افلاک نيز، که بر و بحر نيز چشم انتظار آمدنت بودند.

همه غرق اين سؤال و مات اين کنجکاوي بوديم که اين فاطمه کيست که اينقدر عزيز خداوند است و حتي حساب و کتاب خدواند بسته به شاهين محبت و رضايت اوست.


وقتي آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمين فراق هبوط کرد، شما تنها وسيله ي نجات او شديد و نامهاي شما، اسماء حسناي سوگندنامه ي او. و ما بيش از پيش قدر منزلت شما را در پيش خداوند دريافتيم و به همان ميزان متحيرتر و مبهوت تر شديم در شکوه و عظمت وجود شما.

وقتي نوح در پس آن و انفساي طوفان و سيل، با استعانت از نام شما بر خشکي فرود آمد همه يکصدا گفتيم رازي است به سنگيني خلقت و رمزي به پيچيدگي آفرينش در اين نامهاي مبارک، اما چه راز و رمزي؟!

اين انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به لحظه گسترش يافت و در بستر آن، سوالي غريب شروع به رشد و نمو کرد تا آنجا که اين سئوال انتظار پا به پاي هم، دست به کار سوزاندن جان و مچاله کردن دل شدند.

سؤال اين بود که:

اين فاطمه با اين شخصيت، با اين عظمت، با اين جلال و جبروت، با اين قرب و منزلت وقتي پا به عرصه ي زمين بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفاني به وقوع خواهد پيوست، چه معجزه اي رخ خواهد شد؟ چه طوفاني به وقوع خواهد پيوست، چه معجزه اي رخ خواهد داد و خلايق او چگونه برخورد خواهند کرد؟!

مساله، مساله ي کوچکي نبود، خلايق هميشه بر روي زمين به دنبال خدايي ملموس و محسوس مي گشتند، بت را نه به اين دليل مي ساختند و مي پرستيدند که او را خدا مي دانستند، بت را مي خواستند به عنوان جلوه اي محسوس از خدا بر روي زمين، بت ها را به عنوان شفعائي در نزد خدا تصور مي کردند. آنها را واسطه ي ميان خود و خدا مي پنداشتند.

به بت مي گفتند آنچه را که از خدا مي خواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب وسعت، طلب... مي خواستند مجرايي باشد که همه ي خواسته ها و طلب ها، از آن طريق مطمئن، به سوي خدا صعود کند.


بت ها تجسم کاذب اين نياز بودند و خدا مي خواست کساني را به زمين هديه کند که تجسم صادق اين درخواست باشند. محبوبي ملموس و محسوس باشند، دستگير مردم باشند براي رفتن به سوي او و خلاصه، چيزي باشند ميان مردم و خدا، برتر از مردم، پايين تر از خدا. و تو اي فاطمه و پدر و شوي و فرزندان تو چنين بوديد.

وَ لَها جَلالٌ لَيْسَ فَوْقَ جَلالُها اِلّا جَلالُ اللَّه جَلَّ جَلالُه وَ لَها نَوالٌ لَيْسَ فَوْقَ نَوالِها اِلّا نَوالُ اللَّهَ عَمَّ نَواله.

فاطمه را جلال و جبروت و عظمتي است که برتر از او هيچ جلالي نيست مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و کرمي است که بتر از او هيچ نوال و کرامتي نيست مگر نوال خداوند، عم نواله.

پس ما حق داشتيم چشم انتظار آمدن شما و کنجکاو کيفيت برخورد مردم با شما باشيم.

وقتي پدرت زمين را به تولد خود مزين کرد، من از ميان تمام خلايق، نگاه و چشم توجهم فقط به او شد.

هرگاه آفتاب، جسم لطيفش را مي آزرد، ابري را سايبان او مي ساختم. هر گاه سرما آزارش مي داد، شعله ي خورشيد را زياد مي کردم، اگر شبانه راه مي پيمود، دامن مهتاب را پيش رويش مي گستردم و فانوس ستاره را نزديکتر مي بردم که مبادا سنگي پاي رسالتش را بيازارد.

اما... اما من يکي که در خود شکستم وقتي ديدم با او به قدر او رفتار نمي شود، و نه به منزلت او که حتي به شان يک انسان عادي و معمولي هم با او برخورد نمي شود. انسان معمولي تمسخر نمي گردد، متهم به جنون نمي شود، با او کينه و عداوت و دشمني نمي ورزند، اما با او کردند.

او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمني ورزيدند، با او


جنگيدند، بر سر او خاکستر کينه ريختند. پيشاني اش را آزردند. داندانش را شکستند، محصور شعب ابي طالبش کردند و...

و من... من آسمان، من بي جان، من سايه بان، من ديده بان، خون دل مي خوردم و در خود مچاله مي شدم، وقتي که مي ديدم با مقصود خلقت، با مخاطب «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْاَفْلاک»، با رمز «انّي اَعْلَمُ مالا تَعْلَمُون»، با آدم تمام، با انسان کامل، با عقل کل، اينچنين جاهلانه و کافرانه بر خورد مي شود.

و... بعد از او با تو، دردانه ي خداوند.

من تصور مي کردم وقتي شما بيائيد خلايق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روي چشم خواهند گذاشت، دلهايشان را منزل محبت شما خواهند کرد، سايه تان سجود خواهند برد، از بوي حضور شما مست خواهند شد، خاک پايتان را توتياي چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوقت به لب هاي شما تا فرمان را نيامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت کنند.

همه مقيم کوي شما خواهند شد و دنبال وسيله براي تقرب خواهند گشت.

من که ديده بودم يک نفر با خاک پاي ماديان جبرئيل، دست در کار خلقت برد، خيال مي کردم خلايق از گرد پاي شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت.

چه سفيه بودند اين خلايق، چه نادان بودند اين مردم! چه مي خواستند که در محضر شما نمي يافتند؟! چه مي جستند که در شما پيدا نمي کردند؟! دنيا مي خواستند شما بوديد، آخرت مي خواستند شما بوديد، معرفت مي خواستند شما بوديد. علم مي خواستند شما بوديد، معرفت مي خواستند شما بوديد، بهشت مي خواستند شما بوديد، حتي اگر مال و منال و شهرت و قدرت


مي خواستند، باز مخزن و گنجينه اش در دست شما بود.

چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصيان کردند؟ به کجا مي خواستند بروند؟! چه مي شد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبکر هم، راه ابوذر را مي رفتند؟! من و کل کائنات، موظف شديم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنيم. گرامي بداريم، عزيز بشمريم، چه مي شد اگر بقيه هم پا جاي پاي سلمان مي گذاشتند. پا جاي پاي سلمان نگذاشتند، ولي چرا دشمني کردند؟ چرا کينه ورزيدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتداي خلقت، عشقم به اين بود که آسمان مدينه بشوم گاهي از شدت خشم به خود مي لرزيدم، صداي سايش دندانهايم را اگر گوش هوشي بود، به يقين مي شنيد، گاهي تاسف مي خوردم، گاهي حسرت مي کشيدم، گاهي گريه مي کردم، گاهي کبود مي شدم، گاهي اشک مي ريختم، گاهي ضجه مي زدم، گاهي خون مي خوردم و گاهي خود را ملامت مي کردم، من از کجا مي دانستم که بايد شاهد اينهمه مصيبت باشم؟!

من سوختم وقتي در خانه خدا، در خانه قرآن، در خانه ي نجات، در خانه تو به آتش کشيده شد.

من در خود شکستم وقتي در بر پهلوي تو شکسته شد.

وقتي تو فضه را صدا زدي، انسانيت از جنين هستي سقوط کرد.

خون جلوي چشمان مرا گرفت وقتي گل ميخ هاي در، از سينه ي تو خونين و شرم آگين درآمد.

من از خشم کبود شدم وقتي تازيانه بر بازوي تو فرود آمد.

من معطل و بي فلسفه ماندم وقتي زمين ملک تو غصب شد.

اشک در چشمان من حلقه زد وقتي سيلي با صورت تو آشنا شد.

من به بن بست رسيدم وقتي اهانت و توهين به خانه ي تو راه يافت.

و... بند دلم و رشته اميدم پاره شد وقتي آوند حيات تو قطع شد.

ديشب که علي تو را غسل مي داد وقتي اشک هاي جانسوز او را


ديدم، وقتي ضجه هاي حسن و حسين را شنيدم، وقتي مو پريشان کردن و صورت خراشيدن زينب و ام کلثوم را ديدم ديگر تاب نياوردم، نه من، که کائنات بي تاب شد و چيزي نمانده بود که من فرو بريزم و زمين از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.

تنها يک چيز، آفرينش را بر جا نگاه داشت، و آن تکيه ي علي بود بر عمود خيمه ي، ستون خانه ي تو.

علي سرش را گذاشته بود بر ديوار خانه ي تو و زار زار مي گريست.

اين اگر چه اوج بي تابي علي بود اما به آفرينش، آرامش بخشيد و کائنات را استقرار داد.

چه شبي بود ديشب! سنگيني بار مصيبت ديشب تا آخرين لحظه ي حيات، بر پشت من سنگيني مي کند. همچنانکه اين قهر بزرگوارانه تو کمر تاريخ را مي شکند.

از علي خواستي- مظلومانه و متواضعانه- که ترا شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفي بدارد.

مي خواستي به دشمنانت بگويي دود اين آتش ظلمي که شما برافروخته ايد نه فقط به چشم شما که به چشم تاريخ مي رود و انسانيت، تا روز حشر از مزار دردانه ي خدا، محروم مي ماند. چه سند مظلوميت جاودانه اي! و چه انتقام کريمانه اي!

دل من به راستي خنک شد وقتي که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقيع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پيامبر کجاست.

من شاهد بودم که در زمان حياتت آمدند براي دغلکاري و نيرنگ بازي اما تو مجال ندادي و آنها باقي مکر و سياست را گذاشته بودند براي بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب کردي.

اما هميشه خشک و تر با هم مي سوزند، مومنانو و مريدان آينده ي تو


نيز اشک حسرت خواهند ريخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.

چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضي واله و سرگشته، برخي متعجب و حيران، عده اي مغبون و شکست خورده، گروهي از خشم و غضب، کف به لب آورده و معدودي از خواب پريده و هشيار شده.

عمر گفت:

- نشد، اينطور نمي شود، نبش قبر خواهيم کرد، همه ي قبرها را خواهيم شکافت، جنازه ي دختر پيامبر را پيدا خواهيم کرد، بر او نماز خواهيم خواند و دوباره... خبر به علي رسيد. همان علي که تو گاهي از حلم و سکوت و صبوري اش در شگفت و گاهي گلايه مند مي شدي، از جا برخاست، همان قباي زرد رزمش را بر تن کرد، همان پيشاني بند جهاد را بر پرپيشاني بست، شمشيري را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بيرون کشيد و به سمت بقيع راه افتاد.

تو به يقين ديدي و بر خود باليدي اما کاش بر روي زمين بودي و مي ديدي که چگونه زمين از صلابت گامهاي علي مي لرزد.

وقتي به بقيع رسيد، بر بالاي بلندي ايستاد- صورتش از خشم، گداخته و رگهاي گردنش متورم شده بود- فرياد کشيد:

- واي اگر دست کسي به اين قبرها بخورد، همه تان را از لب تيغ خواهم گذارند.

عمر گفت:

- اي ابوالحسين بخدا کن نبش قبر خواهيم کرد و بر جنازه ي فاطمه نماز خواهيم خواند. علي از بلندي حلم فرود آمد، دست در کمر بند عمر برد، او را از جا کند و بر زمين افکند، پا بر سينه اش نهاد و گفت:

- يا بن السوداء! اگر ديدي از حقم صرفنظر کردم، از مثل تو نترسيدم، ترسيدم که مردم از اصل دين برگردند، مامور به سکوت بودم،


اما در مورد قبر و وصيت فاطمه نه، سکوت نمي کنم، قسم بخدايي که جان علي در دست اوست اگر دستي به سوي قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمين را از خونتان رنگين مي کنم.

عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت:

اي ابوالحسن ترا به حق خدا و پيامبرش از او دست بردار، ما کاري که تو نپسندي نمي کنيم.

علي، شوي با صلابت تو رهايشان کرد و آنها سر افکنده به لانه هايشان برگستند و کودکاني که در آنجا بودند چيزهايي را فهميدند که پيش از آن نمي دانستند... راستي اين صدا، صداي پاي علي است. آرام و متين اما خسته و غمگين. از اين پس علي فقط در محمل شب با تو راز و نياز مي کند.

من لب ببندم از سخن گفتن تا علي بال بگشايد بر روي مزار تو.

اين تو و اين علي و اين نگاه هميشه مشتاق من...