بازگشت

قسمت 01




روزگار غريبي است دخترم! دنيا از آن غريب تر!

اين چه دنيايي است که دختر رسول خدا را در خويش تاب نمي آورد؟

اين چه روزگاري است که «راز آفرينش زن» را در خود تحمل نمي کند؟

اين چه عالمي است که دردانه ي خدا را از خويش مي راند؟

روزگار غريبي است دخترم. دنيا از آن غريب تر.

آنجا جاي تو نيست، دنيا هرگز جاي تو نبوده است. بيا دخترم، بيا، تو از آغاز هم دنيايي نبودي. تو از بهشت آمده بودي، تو از بهشت آمده بودي...

آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتي دوست داشتني بود، جبرئيل؛ اين قاصد ميان عاشق و معشوق، اين رابط ميان عابد و معبود، اين ملک خوب و پاک و صميمي، اين امين رازهاي من و پيام هاي خداوند، پيام آورد که معبود، چهل شبانه روز تو را مي خواند،


يک خلوت مدام چهل روزه از تو مي طلبد...

و من که جان مي سپردم به پيام هاي الهي و آتش اشتياقم زبانه مي کشيد بادم خداوندي، انگار خدا با همه بزرگي اش از آن من شده باشد، بال درآوردم و جانم را در التهاب آن پيام عاشقانه گداختم.

آري، جز خدا و جبرئيل و شوي تو کسي چه مي دانست حرا يعني چه؟ کسي چه مي داند خلوت با خدا يعني چه؟

اما... اما کسي بود در اين دنيا که بسيار دوستش مي داشتم- خدا هميشه دوستش بدارد- دل نازکش را نمي توانستم نگران و آزرده ي خويش ببينم.

همان که در وقت بي پناهي پناهم شد و در وقت تنگدستي، گشايشم و در سرماي سوزنده ي تکذيب دشمنان، تن پوش تصديقم؛ مادرت خديجه.

خدا هم نمي خواست او را در دل نگران و مشوش ببيند.

در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال، آمده بود که اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام کنم.

و کردم، عمار، آن صحابي وفادار را گسيل کردم:

«جان من! خديجه! دوري ام از تو، نه بواسطه ي کراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائکه خويش مي کشد، به تو مباهات مي کند و... من نيز.

اين ديدار چهل روزه ي من با آفريدگار و... ضمنا فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و در خانه را به روي هيچکس نگشاي.

من چهل افطار در خانه ي فاطمه بنت اسد مي گشايم تا وعده ي الهي سرآيد و ديدار تازه گردد.»

پيام که به مادرت خديجه رسيد، اشک در چشمهايش حلقه زد و


آن حلقه بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از دربرداشتم و وقتي صداي دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد که:-

کيست کوبنده ي دري که جز محمد (ص) شايسته کوفتن آن نيست؟

گفتم:-

محمدم.

دخترم! شادي و شعفي که از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمايش درخششي آشکار مي گرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان امده بود، طرف هاي غروب جبرئيل، آن ملک نازنين خداوند، با طبقي در دست، آمد و کنار نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت که افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب- جل و علا- از بهشت برايت هديه کرده است.

در پي او ميکائيل و اسرافيل هم آمدند- خدا ارج و قربشان را افزون کند- جبرئيل با ظرفي که از بهشت آورده بود، آب بر دست هايم مي ريخت، ميکائيل شستشويشان مي داد و اسرافيل با حوله لطيفي که از بهشت همراهش کرده بودند، اب از دستهايم مي سترد.

ببين دخترم!- جان پدرت به فدايت- که همه ي مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوين مي يافت.

اين را هم بازبگويم که تو اولين کسي هستي که به بهشت وارد مي شوي. تويي که بهشت را براي بهشتيان افتتاح مي کني.

اين را اکنون که تو مهياي خروج از اين دنياي بي وفا مي شوي نمي گويم، اين را اکنون که تو اسماء را صدا مي کني که بيايد و رخت هاي مرگ را برايت مهيا کند نمي گويم...

اين را اکنون که تو وضوي وفات مي گيري نمي گويم، هميشه گفته ام، در همه جا گفته ام که من از فاطمه بوي بهشت را مي شنوم.

يک بار عايشه گفت: چرا اينقدر فاطمه را مي بويي؟ چرا اينقدر


فاطمه را مي بوسي؟ چرا به هر ديدار فاطمه، تو جان دوباره مي گيري؟

گفتم: «خموش! عايشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوي بهشت مي شنوم، فاطمه عين بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاي من در گروي رضاي فاطمه است، رضاي خدا در گروي رضاي فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاي فاطمه بهشت خدا.»

فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدين خاطر مي خواهم که تو دختر مني، تو سيده ي زنان عالمياني، تو برترين زن عالمي، خدا تو را چنين برگزيده است و خدا به تو چنين عشق مي ورزد.

اين را من از خودم نمي گويم، کدام حرف را من از جانب خودم گفته ام؟

آن شب که به معراج رفته بودم، ديدم که بر در بهشت به زيباترين خط نوشته است:

خدايي جز خداي بي همتا نيست، محمد (ص) پيامبر خداست. علي مشعوق خداست، فاطمه، حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان که کينه ورز اين عزيزان خدا باشند.

اين را اکنون که تو غسل رحلت مي کني نمي گويم.

آن روز که من در خيمه اي نشسته بودم و بر کماني عربي تکيه کرده بودم يادت هست؟

تو و شوي گرامي ات علي و دو نور چشمم حسن و حسين نشسته بوديم و من براي چندمين بار اعلام کردم که:

اي مسلمانان بدانيد: هر کسي که با اينان- يعني با شما- در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفايم و هر کس با اينان- يعني با شما- به جنگ برخيزد، من با او در ستيزم، من کسي را دوست دارم که اين عزيزان را دوست بدارد و دوست نمي دارند اين عزيزان را مگر پاک طينتان و دشمن نمي دارند اين عزيززان را مگر آلودگان و


تردامنان».

فاطمه جان بيا! بيا که سخت در اشتياق ديدار تو مي سوزم، بيا، بيا که دنيا جاي تو نيست و بهشت بي تو بهشت نيست.

راستي! به اسماء بگو: آن کافور که از بهشت برايم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خويش به کار گرفتم و دو ثلث ديگر آن را براي تو و علي گذاشتم بياورد.

به آن کافور بهشتي حنوط کن دخترم که ولادت تو بهشتي است و وفات تو نيز بهشتي است. سلام بر تو آن روز که زاده شدي، سلام بر تو آن دو روز که زيستي، سلام بر تو اکنون که مي آئي و سلام بر تو آن روز که برانگيخته مي شوي.