بازگشت

حسن و حسين دو ستاره ي درخشان




بخشش پروردگار براي زهرا از نرمي روزگار مهربانتر بود...

زيرا آسايش، بخشش است...

دانش، بخشش است...

ليکن شکيبايي، بخشش بخشش هاست...

و به فاطمه از سرچشمه ي خشنودي خدا مايه يي داده شد که هر بخشش پروردگاريي را دربرداشت بخششي که انديشه را تيز و دريافت را روشن مي کرد، پايگاه فاطمه را در ميان جهانيان برتر از هر پايگاهي بالا مي برد...

اگرچه فاطمه- همچنانکه در چشم جهان آشکار شد- همدم اندوه و رنج بود و هم پيمان غم و درد، اما با بخشايش خداوندي، همواره در برابر رنجهاي تيره، روي بر خاک فرو افتاده نبود، به گونه اي که پس از بازايستادن لبخند به سوزش چشم و پريشاني خيال گرايد... سپس برگردد و اين کار را از سر، آغاز کند تا از نو بر راهي دور و دراز از اندوه و رنج گام نهد...

زيرا از لابه لاي ابرهاي انبوه اندوه، و تيرگي ميدان ديد او- که گاه حسي بود و گاه نفساني- بخشايش خداي مهربان پرتوي تابناک فرو مي فرستاد


که از پيرامون فاطمه گوشه هايي از کرانه ي زندگي اخم گرفته و ترشروي او را روشني مي بخشيد. کرانه اي که سايه هاي تيره ي خود را بر روشنايي روز روان مي رکرد چنان که گويي آفتاب آن روز يکسره در تاريکي خورشيد گرفتگي فرو رفته است...

در برهه اي از رنجهاي به هم پيوسته ي فاطمه بر گستره ي عمر کوتاه اين جهاني وي، پرتوهايي تابان از آسايش، آرزو و آرامش آشکار مي شد که جان او را با شادماني، خوشي و خرسندي شستشو مي داد...

فاطمه هرگز در چنگال نوميدي نيفتاد. نوميدي بيدادگر، آشوبگر و سبکسر که در دل تباهي مي افکند و آن را به بازي مي گيرد...

زندگي را در دهان ها از حنظل تلختر مي کند...

گشادگي رگها را در سينه به گره ها و ترنجيدگي هايي برمي گرداند که نفسها را از دميدن بازمي دارد...

چشمها را از تاريکيي پر مي کند که زير و زبر آن سياهي است...

دل فاطمه در برابر نوميدي، جايگاهي آسوده و پناهگاهي دست نايافتني بود...

از آمرزش و بخشش خدا نااميد نبود...

خدا او را به پاس آن همه شکيبايي، پاداشي از نااميدي کفرآميز، نمي داد.

آنگاه رنج و درد بر فاطمه نيرو گرفت که کينه هاي قريشيان بر پدرش انبوه شد...

بي خردانشان دور او را گرفتند و راه را بر او بستند...

پيامبر در ميان پرچيني از شمشيرها گرفتار آمد که براي کشتن او از نيام بيرون آمده بود...


در آن روز به فاطمه خبر رسيد که چگونه پدرش از آن خطر بزرگ رهايي يافت...

پيامبر حلقه ي محاصره ي تنگ و سخت آنان را با سلامت شکافت. آنان که در انتظار کشتن او ايستاده بودند به او مي نگريستند اما او را نمي ديدند... گوشهايشان را براي شنيدن آواز هر جنبشي، تيز کرده بودند اما نمي شنيدند...

چهره هايشان برگشته و مسخ شده بود!...

بينشهايشان نابود شده بود!...

چشمانشان کور شده بود!...

روزي که فاطمه از مکه کوچ کرد و جنگاوران «جناح» او را دنبال کردند.

نهادهاي پست درمانده شد...

سرکشي هاي خودستايانه به ناکامي کشيده شد...

لبه ي جنگ افزارها شکسته شد...

کاري را که جناح و سوارانش در انديشه پرورانيده و براي آن آماده شده بودند، نتوانست به فاطمه زياني برساند. ترسان ترسان يورشي بردند. شتري را رمانيدند. فاطمه را بر خاک افکندند. اگرچه آن افتادن تا اندازه اي به فاطمه آزار رسانيد ليکن آن بدکاران به خواسته ي خود نرسيدند و آب زندگي از پيکر لاغر فاطمه بيرون نرفت...

مرگ با رسوايي از او پا به گريز نهاد...


هنگامي که رنجها و دردها در روز جنگ «احد» بر دل فاطمه انباشته شد...

و پيامبر براي جنگ بيرون رفت...

عمويش- حمزه- به زشتترين روش مثله شد...

گروهي از برگزيده ترين مومنان بر دامنه ي آن کوه بر زمين افتادند...

پروردگار فاطمه پيش از آن رويداد دلخراش براي او در دانش خود شادماني جان فزايي آماده ساخته بود تا پاره اي از آن اندوه را از او برگرداند، از رنج آن درد، سبک سازد اگر چه نتواند همه ي آن را نابود کند، گزند آشکار آن را از راه، دور سازد اگرچه نتواند آن را به ماننده ي ذرات پراکنده در هوا نابود کند...

آن شادماني، شادماني مادري بود براي تولد نخستين فرزندش...

شادمانيي بود که خدا با آن ميان ترشرويي و گشادگي چهره، و ميان لبخندها و اشکها همترازي بخشيد...

ديري نپاييد که مهر پروردگاري بر پيمانه ي خود افزود، شادماني زهرا دو چندان شد...

بار ديگر براي او روزي گران سنگي بر دستان پر مهر خداوند روانه شد!..

پس از يک سال و چند روز خدا به زهرا برادري براي پسر خردسالش ارزاني فرمود. پسر خردسالي که در آن هنگام مي کوشيد بر روي دو پايش بايستد يا پاهايش را به آهستگي بردارد و گامي اينجا نهد و گامي آنجا...

با فرا رسيدن ماه رجب سال چهارم هجري در مدينه براي فاطمه دومين سرور جوانان بهشت به دنيا آمد...

در اين هنگام يک پسر فاطمه دو پسر شده بود...


و يک شادماني او دو شادماني...

فاطمه شب مي کرد و روز در حالي که دو ستاره ي درخشان در دو کنار خود داشت!...

اما پيامبر خدا با آرزويي هرچه بيشتر براي آمدن آن پسر بچه ي تازه رسيده شتافته بود...

لحظه لحظه با دلباختگيي آرزومندانه آمدنش را انتظار مي کشيد. گويي که آن دو براي ديدار يکديگر وعده ي معيني گذاشته بودند!...

بدان سان که پيامبر با شيرينترين احساسات خود به سوي پسر نخستين سبک شتافت، به سوي اين پسر دوم نيز با مهري پاک و سرشار، سبک شتافت تا بر هر عاشقي و معشوقي پيشي جويد. با مهري که هيچ قلبي جز قلب گسترده ي پيامبر گنجاي آن را نداشت...

همانند پيامبر در ميان آفريدگان خدا کجا مي توان يافت؟...

عشقي همانند عشق او کجا مي توان يافت؟...

قلبي همانند قلب او کجا مي توان يافت؟...

همانند دو نوجوان او کجا مي توان نوجواناني يافت که رحمها آنها را زاييده باشد؟...

پيامبر بدان گونه که حسن را با آغوش باز پذيرا شد، اين نوزاد را نيز با گشاده رويي در بر گرفت، در گوشهايش اذان گفت و برخاست...

همچنانکه برادر بزرگتر را «حسن» نام نهاد، برادر کوچکتر را نيز «حسين» ناميد...

چه بسا اين نامگذاري از روي شگون و فرخنده فالي به نام نخستين فرزند بود...

چه بسا براي هم آوايي اين دو نام و خوش آهنگي آنها در پي هم بود...


چه بسا از گونه ي واژه آرايي نمکين و ناز و کرشمه اي بود که در آيين زبان با مفاهيم و معاني شيرين اسم مصغر سازگار است...

پيامبر در روز هفتم ولادت آن نوزاد جشن و مهماني برپا کرد همچنانکه براي حسن نيز چنين کرده بود...

قوچي براي او عقيقه کرد...

ديناري به ماما بخشيد...

سر نوزاد را تراشيد و هم وزن آن نقره بخشش کرد....

آن پدر و مادر با دو پسر خردسال خود به نيکبختي رسيدند. نخستين انگيزه ي نيکبختي آنان اين بود که مي دانستند به زودي در آن دو پسر نشانه هاي آن انسان برتر و نمونه، و يا آن پيامبر انسان تکرار خواهد شد...

اما آن پدربزرگ، شيفته ي آنان بود چه شيفتگيي، دلباخته ي آنان بود چه دلباختگيي...

عشق او نيرويي بود از آرزومندي و از جان گذشتگي که قلب هيچ انسان و هيچ آفريده ي زنده اي با چنين عشقي نمي تپيد...

عشق او احساساتي بود به معني کل کلمه که هر عشق سخاوتمند و بخشنده اي حتي از دريافت پاره اي از آن درمانده مي شد...

احساساتي بود با آبشخورهايي شيرين و سرچشمه هايي گوارا که بيرون مي ريخت و سيل آسا مي گذشت، کرانه هاي زمين را پر مي کرد، طغيان مي کرد و فوران مي نمود تا آنجا که لايه اي آسمان را نيز در خود غرقه مي ساخت....

پيامبر را مي ديدي که توان نداشت از آن دو پسر دور شود يا آن دو پسر از او دور شوند...


اگر آنان براي هر کاري دور مي شدند، از ديدگاه و تصور پيامبر دور نمي شدند...

و اگر پيامبر دور مي شد، انديشه و احساس وي از آنان دور نمي شد...

ما مي بينيم که آن دو پسر در ميان تپشهاي قلب پيامبر جاي مي گيرند...

و در گردش خون او زندگي مي کنند...

در ذهن او با انديشه ها و دريافتهايش درمي آميزند...

در روان او بر پهنه اي از واکنشهاي احساسش روان مي شوند...

اندوه آن دو اندوه وي است...

و شادي آن دو شادي وي...

خشم آن دو خشم وي است...

و خشنودي آن دو خشنودي وي...

و شايسته است آن دو به چنين جايگاهي از عشق بزرگ پيامبر دست يابند و از آن بهره مند شوند. عشقي که پروردگار آن را از ميان همه ي مهرورزي ها و عشقها با برترين پايگاه، ويژه ي پيامبر خود گردانيد...

زيرا آن دو از پاره ي تن گرامي و محبوبش زهرا بودند. زهرايي که پيامبر- درود بر او- درباره ي وي فرمود:

«به راستي که خدا با خشم تو خشمگين مي شود و با خشنودي تو خشنود...»

آن عشق پيامبر، عشق بي همانندي بود که به ناممکن مي مانست!...

غلوهاي اغراق آميز اسطوره ها به نزديکترين مرزهاي آن نمي رسيد...

همه ي خيالپردازي هاي شاعران براي يک حرف از حرفهاي آن واژه گنجايش نداشت...


هان اين فاطمه است که از عشق آشکار و قلبي پيامبر به پسرانش مبهوت و خيره مي ماند تا آنجا که- با همه ي اندوخته هاي مهر پاک و دلسوزي مادرانه ي خود- توان برابري کردن با آن را ندارد...

اگر خاري به سر انگشت يکي از آن دو پسر مي خليد، يا بند انگشت ديگري را خونين مي کرد، قلب پدر فاطمه از آن رويداد، زخم فراخي از سر نيزه اي آهنين و داغ در نهاد خود احساسي مي کرد!...

اگر اشکي از چشم اين يا آن روان مي شد فاطمه پدرش را مي ديد که از ريختن آن اشک بي تابي مي کرد بدان سان که بخيلي ناخن خشک براي از دست دادن مرواريد گرانبهاي خود بي تابي مي کند. مرواريدي که همه ي گنجهاي قارون به ارزندگي آن نبود!...

آيا در چنين هنگامي براي فاطمه سزاوار نبود که بداند اين عشق بزرگ پدر به دو پسر خردسالش، بيانگر اين است که عشق او با همه ي کرانه هاي خود درست به اندازه ي ترس وي بر آن دو پسر مي باشد. ترس از اينکه مبادا به آنان گزندي برسد؟...

آري. جاي هيچ سخني نيست!...

زيرا همواره ترس ما بر محبوب درست به اندازه ي عشق ما به اوست...

و عشق ما به او به اندازه ي ترس ما بر اوست...

عشق، مهرورزيي نيست که ريشه و بنيادي يگانه داشته باشد. از ديگر مهرورزي ها جدا و بريده باشد. مهرورزيهايي که در سينه، احساسات شيرين و تلخ، شادي بخش و اندوهبار را به جنبش درمي آورد...

بلکه عشق احساس و دريافتي است که دو کرانه ي آن ترس است و اميد، تار و پود آن نگراني است و آرامش...

زيرا آنگاه که شور عشق ما را بگيرد و زندگي شادمانه باشد، اين


شادماني را مي کشيم و گسترش مي دهيم تا در پرتو تابان آن هر تاريکي را غرقه کنيم، تاريکيي که فرداي فريبکار و ترشروي مي خواهد با آن بر ما به ناگهان يورش آورد...

و آنگاه که شور عشق ما را بگيرد و زندگي تيره و تار باشد، ترشرويي و ناخوشايندي آن، بلندپروازي ما را به سوي فردايي تابناک و پر اميد نابود مي کند...

و احساس و انديشه ي ما همواره در ميان يکي از دو کرانه ي آسايش و هراس... روشنايي و تاريکي ايستايي مي يابد يا به جنب و جوش درمي آيد، آرام مي گيرد يا آشفته و پريشان مي شود...

چه بسيار فاطمه گواه رنگها و نمونه هاي گوناگون از اين شور عشق بود. پيامبر در هر لحظه از روز و شب، جهان را با فاطمه از زير چشم مي گذرانيد...

چه بسيار مردم درشگفت مي شدند که مي شنيدند يا مي ديدند فاطمه چگونه گواه عشق ورزي هاي گوناگون پدر خود به فرزندانش مي باشد... در اين هنگام شگفتي برخي از مردم از روي بزرگداشت بود و شگفتي برخي ديگر از روي ناباوري...

و شگفت نيست اگر واکنشهاي سرشتهاي بشري، پياپي از خود عشقها و مهرها نمايان سازد، مهرهايي که بر نردبان ارزيابي گاهي اوج مي گيرد و گاهي فرود مي آيد...

پيامبر در همه ي روشهاي رفتاري روزانه ي خود نشانه هايي از آن عشق بزرگ را نمايان مي ساخت...

در جنبشهايش، در آرامشهايش...

در کردارش، در رفتارش...


در ساعتهاي سنگين کوشش و پويايي. در لحظه هاي آرام دلخوشي و سرگرمي...

حتي آنگاه که به رسالت آسماني خود مژده مي داد...

حتي آنگاه که در برابر خدا به ستايش مي پرداخت...

گاهي پيامبر را مي ديدند که پسرانش را با شوخي هايي شيرين و واژه هايي انس آميز ناز و نوازش مي کرد و آن ناز و نوازش درسي بود که شايستگي داشت بزرگان آن را فراگيرند پيش از آنکه براي کودکان سرگرمي باشد...

آيا پايان آنچه براي کودک آرزو مي کنيم اين نيست که با استواري و پايداري جوان شود، نيروهاي بدني او با توانايي هاي عقلي او سازگار شود، انگيزه هاي نفس در او با تابندگي هاي روح هموزن شود؟...

پيامبر را- درود بر او- مي بيني که دو دست حسين را مي گيرد، پيوسته او را به رقص درمي آورد. او را بالا مي کشد تا پاهاي کوچکش به سينه ي پدر بزرگش مي رسد. پدر بزرگي که از شادي سرمست است و براي نوه ي خود مي خواند:

«کوچولو آي کوچولو!...

«بالا برو کوچولو!...

«با دو تا چشم ريزه!...

«مثل دو چشم پشه!...

و آن کودک خردسال مي خندد...

پيامبر او را به سينه مي چسباند و با آرزويي هر چه بيشتر او را مي بوسد...


چه بسا مي گفتند:

اين کار پيامبر ناز و نوازشي است بيرون از اندازه...

چه بسا مي گفتند:

بدعت نادرستي است در کار مقدس پيامبري. خدشه اي است بر شکوه پيامبر...

ليکن اين سخن با ديد نقد و بررسي، گفته اي است نادانانه از گوينده اي نادان!...

زيرا حواس پنجگانه: شنوايي، بينايي، بساوايي، بويايي و چشايي نخستين چيزهايي هستند که در کودک پيدا مي شوند و شکل مي گيرند، به وظايف طبيعي خود عمل مي کنند، گاهي آگاهانه و گاهي ناآگاهانه، گاهي به گونه ي کردارهايي واکنشي و خود به خودي و گاهي به گونه ي هوشيارانه و از روي خواست، و کودک با هر يک از آن کردارها، پاسخ و واکنشي نفساني و معين همراه مي سازد...

بلکه با پژوهش علمي و آزمون عملي به اثبات رسيده است که نيروهاي حسي غالبا در پرورش و پيدايش تا هنگام زاييده شدن کودک يکسان نيستند اما واکنشهاي رواني در کودک از آن هنگام به کار مي افتد که هنوز جنيني است در شکم مادر و کودکي کامل نشده است...

روشن است مهرباني و دلسوزيي که بازي و شوخي با کودک و ناز و نوازش کردن وي از آن مي جوشد در حقيقت مشارکتي رواني و وجداني است که گرايش، خواستاري و نياز ما را به او مي فهماند...

آن مهرورزي جاي کمبودهاي آفرينشي و کاستي هاي هستي او را پر مي کند...

گرسنگي توانايي هاي حسي او را سير مي کند. مي توان گفت آزموني


عملي است براي پرورش توانايي هاي کودک تا به اوج پختگي و کمال زندگي خود برسد...

در خبر آمده است:

«هفت سال با پسرت بازي کن، هفت سال او را تربيت کن، هفت سال با او همدمي و گفت و شنود کن، آنگاه او را به خود واگذار...»

اين خبر برگزيده از کشتزار پوچي و ياوه گويي نرسته است، بلکه ميوه ي تجربه ي دراز انسان در زمينه ي کودکي و شناخت دوران آن است...

آنگاه که پيامبر با دو نوه ي خود بازي مي کند، آن بازي براي سرگرمي، دلخوشي و شادماني نيست بلکه پرورشي است در برهه اي تازه از زندگي کودک که با توانايي هاي ناچيز او سازگاري دارد. او را وامي دارد- با خرسندي و خشنودي و گرايشي خالصانه- به فراگيري روي آورد، سينه ي او براي آموختن گشوده شود، بدان گونه که هر کودک خردسالي براي بلعيدن دارويي تلخ که رويه ي آن را يک لايه ي شيرين پوشانيده باشد- روي مي آورد...

به گمان من پيامبر- آن پرورش دهنده ي بزرگ- به ماننده ي کسي است که از دو فرزندش ابزار آموزشي آشکاري ساخته است يا از آن دو کشتزار باروري براي رويانيدن پايه هاي درست پرورشي فراهم آورده که پدران از دانه ها و بار و برهاي آن چيزهايي برداشت مي کنند تا به زودي در بوستان پرورش پربار اسلامي کشت شود....

بيا و ببين که پيامبر در اين زمينه چگونه رفتار مي کند:

روزي پيامبر با گروهي از يارانش بيرون مي رود. حسين را مي بيند که با کودکان همسال خود بازي مي کند... پيامبر با دلي پر از آرزو و چهره اي لبريز از شادماني به سوي او پيش مي تازد تا او را بگيرد...


حسين خردسال از روي واکنش و پاسخ به خواسته هاي کودکانه ي شاداب و پاک خود از پيش روي پيامبر به اينجا و آنجا مي گريزد و هر بار که پيامبر از گرفتن او ناتوان مي شود حسين غرق خنده مي شود...

پيامبر پياپي او را دنبال مي کند تا به او مي رسد، براي او آشکار است که دويدن به دنبال حسين به خوشي و شادماني او مي افزايد...

سپس پيامبر حسين را مي گيرد، او را بالا مي آورد با شيدايي او را مي بوسد، پيشانيش از شادي مي درخشد...

به همراهانش مي گويد:

«حسين از من است و من از حسينم...»

براي حسين نزد پروردگار دعا مي کند:

«بار خدايا دوست بدار کسي را که حسين را دوست مي دارد...»

يکي از ياران پيامبر که آن رفتار و گفتار او را مي بيند و مي شنود در شگفت مي شود، گويي که کار پيامبر را ناپسند دانسته مي گويد:

«پيامبر را مي بينم که از روي ساختگي اين همه نوه اش را نوازش مي کند!...

«به خدا سوگند من پسري دارم که هرگز او را نبوسيده ام!...»

پيامبر درشت رويي و خشک خويي آن مرد را زشت مي شمرد و به او پاسخ مي دهد:

«کسي که مهرباني نکند با او مهرباني نمي کنند!...»

پيامبر با اين سخن گهربار به دوست داشتن خردسالان ارزش فراوان مي بخشد...

زيرا شوخي با کودک تعبيري است رفتاري از دلسوزي...


و دلسوزي از دوست داشتن است...

و دوست داشتن مهرباني کردن است...

پس اگر اين درسي که محمد به آن گروه از ياران خود داد شايستگي داشته باشد که براي همه بزرگسالان روش و آيين گردد، اين شايستگي را نيز دارد که نقشي از مهر و عشق در نهاد تازه و شاداب کودک بيفکند تا آنگاه که بزرگ شود مهرورزي، دلسوزي، عشق و دوستي با نهاد او سرشته باشد...

بلکه اين درس شايستگي دارد در نهاد کودک رنگي از حق شناسي و سپاسگزاري پديد آورد که دوستي را به دنبال خود مي کشاند...

زيرا عشق و دوستي هميشه مهرورزيي است دو سويه ميان دو قلب، دادن است و گرفتن، بخشيدن است و دريافت کردن...

اگر پدر، عشق و دوستي خود را به فرزندش آشکار سازد، بخشش است...

و اگر پسر، پدرش را دوست بدارد، پاداش است و سپاسگزاري...

گاهي اين پاداش از روي خواست دل و احساسي پاک مي آيد... که در اين هنگام دوستي است و خيرخواهي...

گاهي اين پاداش از روي ترس و تنها براي پرهيز از ناشايستها مي آيد...

که در اين هنگام دورويي است و ظاهرفريبي...

آيا اين دو حالت يکسانند؟...

هرگز يکسان نيستند...

دارنده ي حالت نخست با گرفتن خويهاي نيکو بزرگ مي شود، زيرا او با مهري خدايي، نرمخويي دل انگيز خود را فرامي گيرد، در مهرباني خود


از دلسوزي پيامبر خدا پيروي مي کند... و در اين هنگام با مردم به دوستي، يکرنگي و همدلي رفتار مي کند...

با آنان در پنهان و آشکار روراست است همچنان که با نهاد خود روراست است...

انديشه اي دلاورانه دارد...

و دلي استوار و پابرجاي...

و رفتار و پنداري درست...

و شگفت نيست، زيرا اين چنين کسي از سرچشمه ي خويهاي خوش پيامبر بزرگواري سيراب شده که خدا درباره ي او فرموده است:

(تو بر خويي بسيار نيکو هستي...) (قلم، 4)

و نيز درباره ي او فرموده است:

(اگر درشت خو و ستيزه دل بودي از گرد تو پراکنده شدندي...) (آل عمران، 159)

و پيامبر خود در اين راستا درباره ي خويش فرموده است:

«پروردگارم مرا تربيت کرد و تربيتم را نيکو گردانيد...»

اما دارنده ي حالت دوم با خويهاي ناپسند بزرگ مي شود، زيرا سايه ي درشت خويي و خشک طبعي زشتي که پدرش او را با آن پرورش داده است همواره تا پايان زندگي با او همراه خواهد بود و او را دنبال خواهد کرد...

اين چنين کس در اين هنگام ميان بيم و اميد زندگي مي کند...

هستي او به لرزش درمي آيد...

نفس او گسسته مي شود...

دورويي، آيين او مي شود...


ترس، خوي او مي شود...

به زبان چيزي مي گويد که به دل باور ندارد و انجام نمي دهد...

آنگاه در پنهان هر ناشايستي که بخواهد مرتکب مي شود...

طبيعي است که پيامبر خدا، در سرپرستي و پرورش پسرانش، خود به تربيت پروردگار تربيت يافته و به راهنمايي ارزشمند او رهنموني شده است...

از همين روي هر کاري که پيامبر با دو پسر خود در زمينه هاي پرورشي و رهنموني انجام دهد، سزاوار است از الهامات خداوندي به شمار آيد...

زيرا رفتار روشن بينانه ي پيامبر تنها به قصد آن نيست که ويژه ي دو پسرش باشد و بس، به آنان اختصاص يابد و به کار عموم مردم نيايد...

البته در اينباره نشانه ها و نمايه ها برپاي است و نمايان...

پيامبر- درود بر او- دوست دارد در بازارهاي مدينه بگردد و يکي از دو نواده اش با او همراه باشد. گاهي او را بر دوش کشد و گاهي با او سخن گويد و گام به گام راه رود و آنگاه که گردش پيامبر در بازار به درازا انجامد، گامهاي خود را کوتاه و هماهنگ يا گامهاي کوتاه و خسته ي نوه ي خود بردارد...

چون به مسجد رسد و نماز برپا دارد، او را با مهرباني در کنار خود جاي دهد..

چه بسا پيامبر با نوه ي خود در اينجا و در آنجا همراهي و همگامي مي کرد تا او را به روش مردم آميزي آشنا کند...

چه بسا مي خواست او را با واجبات خدا خويگر کند...

بازار- همچنانکه پيداست- جايگاهي است عمومي...

مسجذ نيز جايگاهي است عمومي...


و سخن به آشکارا گفتن در اين دو جايگاه عمومي شايسته است که داراي ويژگيهاي عامه پسند و در خور و سودمند براي عموم مردم باشد...

گويند:

يک بار پيامبر به سجده رفت و سجده ي خود را چندان به درازا کشانيد که بر نمازگزاران دشوار آمد...

چون سلام نماز گفت و نماز را به پايان برد، برخي از مردم، شگفت زده به او گفتند:

«اي پيامبر خدا...

«سجده را چندان دراز گردانيدي که گمان برديم کاري پيش آمده يا بر تو وحي نازل شده است...»

پيامبر پاسخ داد:

«هيچ يک از اينها نبود...

«پسرم بر پشت من سوار شد، دوست نداشتم او را براي فرود آمدن به شتاب وادارم!...»

سخني فشرده و کوتاه با معنايي روشن و بياني رسا که بينشي پدرانه و پيامبرانه را براي بزرگداشت نوه اي گرامي به نمايش مي گذارد...

جاي هيچ سخني نيست!...

با وجود اين، سخن و کار پيامبر کاري خصوصي را به آموزشي عمومي تبديل مي کند...

زيرا حکمت آن کار و آن سخن شايسته است نخست به گروه حاضر در مسجد و پس از آنان به همه ي مسلمانان تعلق يابد، آنگاه به پسر بچه اي که دو سه سال بيش از عمر خود را سپري نکرده است؟...

کار و سخن پيامبر درسي است براي آسان گيري، رفتاري است


خردمندانه از سوي پيامبر خردمند. چه بسا آن کار براي همه ي سخت گيران بي گذشت سودمند باشد. سخت گيراني که خرد خود را از دريافت مغزها بازمي دارند و تنها به پوستها در مي آويزند، آنگاه با زياده روي و غلوپردازي در کار دين تا دورترين دوردستها پيش مي روند!...

اين روش رفتاري پيامبرانه، بينشگرانه و رهنمايانه- که براي مردم نمونه و سرمشقي است روشنگر تا بر خويشتن و خردسالان سخت نگيرند اگرچه در پاکترين آيينهاي ديني باشد- همان روش پيامبر بزرگوار است که نمونه ي آشکار آن را در جايي ديگر مي بينيم...

روزي پيامبر را ديدند که بر بالاي منبر براي مسلمانان در کارهاي دين و دنيايشان سخنراني مي کرد. به آنان چيزهايي را که از خدا آموخته بود ياد مي داد.

ناگهان چشمش به حسن و حسين افتاد که به سوي او پيش مي آمدند.

راه مي رفتند و بر روي زمين مي لغزيدند...

پيامبر بي درنگ سخن خود را بريد...

مهرورزي و دلسوزي بر او چيره آمد. ديگر سخن نگفت از منبر به سوي آن دو پسر فرود آمد و دست آنان را گرفت و نزد خود بر منبر بالا برد...

چون آن دو پسر بر روي منبر نزد پيامبر جاي گرفتند و با نزديک شدن به او دل آسوده شدند و پيامبر نيز با آسايش دادن آنان در ميان دو بال خود آرامش خاطر يافت... به گروه مسلمانان گفت:

«خدا راست فرمود که:

(دارايي ها و فرزندانتان آزمايشي است...) (تغابن، 15)


«به اين دو پسر نگريستم که راه مي رفتند و بر روي زمين مي لغزيدند. شکيبم نماند، سخنم را بريدم و آنان را بر منبر بالا آوردم...»

آنگاه پيامبر سخنراني خود را پي گرفت...

رساترين درسهايي که پيامبر مي خواست به پيروي از سخن پروردگار در گوشها کند و در دلها استوار سازد، همان درسي بود که در سرتاسر زندگيش همواره شعار برگزيده ي او بود. از تکرار آن براي مردم، اندکي پيش از روشن شدن هر روز کوتاهي نمي کرد. گويي که ترس داشت مردم آن را فراموش کنند. از اين مردم را با تکرار آن، يادآوري مي داد و از افتادن در دام فراموشي نگاه مي داشت!...

آيا تکرارهاي پيامبر سودمند بود و به پيروزي رسيد؟...

آيا يادآوريهاي او در يادها ماند؟...

خبرها به ما چنين گوشزد مي کند:...

پيامبر- درود بر او- هر روز به هنگام نماز بامدادي بر در خانه ي فاطمه، علي، حسن و حسين مي آمد و بر آستانه ي در مي ايستاد...

و مي گفت:

«درود بر شما، اي مردم خانه...»

سپس مي گفت:

«نماز!... نماز!... نماز!...»

(همانا خداوند مي خواهد که همه ي ناپسنديهاي را از شما خاندان پيامبر ببرد و شما را پاک گرداند پاک گردانيدني...) (احزاب، 33)

آيا فاطمه و همدمانش در آن خانه، خواب بودند و نياز به کسي داشتند تا چرت را از چشمانشان بپراند؟...


خير. بخش نخست سخن پيامبر خلاف اين را مي گويد زيرا تو بر شخص خفته سلام نمي گويي!...

آيا مردم آن خانه براي نماز گزاردن بيدار نمي شوند مگر اينکه پيامبر آنان را فراخواند؟...

خير، بانگ بلال براي بيدار شدنشان بسنده است...

پيامبر را مي بينيم سرآغاز هر روز کار خود را از سر مي گيرد تا در دلها و گوشها جاي دهد که اين خاندان وي بلند پايگاه ترين، نزد خدا و پيامبرش برگزيده ترين، و براي دوستي و نگاهداشت و پيروي شايسته ترين همه ي آفريدگان خدايند...

زيرا آنان از ناپسندي پاکند...

از گناهان پاکند...

پاک شدگان پاکند...

و اين ويژگي ها را قرآن خود درباره ي آنان آورده است...

گويند:

پيامبر، علي، فاطمه، حسن و حسين را گرد آورد، آنان را با کسايي خيبري فروپوشانيد...

آنگاه براي آنان نزد پروردگارش دعا کرد:

«پروردگارا اينان خانواده ي منند. ناپسندي را از ايشان ببر و پاکشان گردان پاک گرديدني...»

از آن پس آيه آمد:

(همانا خدا مي خواهد که...) (احزاب، 33)

عاطفه و آرزو، ام سلمه را که گواه آن گروه بود بر خود مي لرزاند. از پيامبر مي پرسد:

«آيا من نيز از خانواده ي تو هستم؟...»


پيامبر پاسخ مي دهد:

«خير... وليکن بانويي نيکو و فرخنده هستي...»

گويند:

هنگامي که خدا آيه ي زير را فرو فرستاد:

(بگو من براي اين پيغام رسانيدن از شما مزدي نمي خواهم جز دوست داشتن هر کس که با من قرابت و خويشاوندي دارد...) (شوري، 23)

از پيامبر پرسيدند:

«اي پيامبر خدا...

«خويشاوندانت چه کساني هستند که دوست داشتن آنان بر ما واجب است؟...»

گفت:

«علي، فاطمه و دو پسرشان...»

پيامبر خدا مي فرمايد:

«به راستي که خانواده ي من در ميان شما به ماننده ي کشتي نوح است. کسي که بر آن سوار شد رستگار گشت و کسي که از آن پس ماند غرق شد...»

درباره ي فاطمه، همسر و دو پسرش گفته اند و گفته اند...

و چه بسيار گفته اند!...

و چه دلپسند و شگفت انگيز گفته اند!...

اگر گوشها بشنود، دلها آگاهي جويد و خردها دريابد!...