بازگشت

جبرائيل گفت..




کسي که گويد آن دو همزادند سخني بيهوده نگفته است...

همانند دو خرمابن بودند شکوفه برآورده، با يک ريشه و دو تنه...

زيستگاه، همان زيستگاه...

رستنگاه، همان رستنگاه...

نژاد، همان نژاد...

ميوه ها، همان ميوه ها...

ميراث فکري در حوزه ي زندگي بشري همان ميراث فکري...

خدا کوچکترين آن دو را با پذيرفتن اسلام ارج بخشيد. وي در برهه ي کوتاهي پس از راهنمايي شدن همتاي بزرگتر خود به راه راست، دين خدا را پذيرا شد. از آن پس هر دو به يکديگر همانند شدند، يا نزديک بود که همانند شوند. تفاوت آن دو با يکديگر تفاوتي بود ناچيز در سن، کالبد، سيما و سرشت، بدان سان که دو شاخه يا دو خوشه ي خرما- در درازا و پهنا- با هم تفاوت دارند...

نخستين آن دو ابوبکر است...

و دومين آنان پسر خطاب...


آنان در همان راهي که برگزيده بودند...

برادران ديني شدند...

براي فراخواندن به سوي خدا دست به کار شدند...

در نبرد زندگي و پيکار مسلحانه همرزم شدند...

براي پيامبر ياراني نزديک شدند تا آنجا که اگر پيامبر مي خواست براي خود وزيراني برگزيند، اين دو براي وزير شدن از همه به او نزديکتر بودند...

ابوبکر بر عمر در افتخار خويشاوندي با پيامبر پيشي جست زيرا دخترش عايشه با سرفرازي، همسر پيامبر و مادر مومنان شده، به خانه ي پيامبر رفته بود...

عمر نيز از همين راه با ابوبکر همسان شد، زيرا وي با به زني دادن دخترش، حفصه، به پيامبر، همان افتخار خويشاوندي را به دست آورد...

گويي که آن دو مرد، دو اسب مسابقه اند!

هرگاه يکي از آنان گامي پيش مي نهاد، دومي نيز گامي به اندازه ي گام برادرش برمي داشت...

يا گويي که آن دو همزاد يکديگرند...

گاهي همزادي با همزاد خود در خوي و سرشت همانند مي شود بدان سان که در نهاد و آفرينش همانند مي شود. ليکن اين همانندي در نتيجه ها و پايانها، از مغايرتي نسبي- ميان پديده هاي واکنشي رواني و روشهاي رفتاري- تهي نمي باشد، مغايرتي نسبي به باريکي موي و به نازکي دانه ي ژاله اي بامدادي بر شکوفه ي ياسمين...

آري... گاهي آن دو در جنبش و حرکت احساسات از هم جدا مي شوند.


گاهي در روشهاي انديشه...

گاهي در ابزار ارزيابي...

گاهي در راهکار و در باورها...

گاهي در گونه هاي وفاي به عهد و نگاه داشت پيمان...

و اينها همه پوسته هايي است بيروني...

تفاوتي است سطحي و نمايان. اگر چه نشانه هاي اين تفاوت بر پهنه ي نقش و نگارها و خطوط چهره، در احساس برخي از مردم آشکارا بالا مي گيرد و به چشم درمي آيد، ليکن در نهان برخي ديگر فرومي رود و ديده نمي شود.

اما سنجش در گوهر است و سرشت...

در گوهر آن دو همتا هيچ اختلافي نيست...

هر دو با هم سازگارند و در خور...

اگر هم اکنون سازگار و يکسان نباشند، به کمال سازگاري خواهند رسيد...

به راستي اکنون احساس آن دو يار، هماهنگي يافته...

روش انديشه ي آن دو همسان شده...

آنگاه پس از اندکي، سبک گفتاري و کرداري آنان نيز يکسان گرديده است...

ابئوبکر مي خواهد ميان خود و پيشواي بزرگوارش پيوند تازه اي افزون کند...

پيوندي که گرامي ترين پيوندهاست...

براي خواستگاري از فاطمه پا پيش مي نهد...


اگر او در اين کار پيروز شود در يک آن به دو افتخار بزرگ دست مي يابد:

دامادي پيامبر و خويشاوندي سببي با او...

هم از همسر شدن با بهترين زنان برخوردار مي شود...

و هم پيامبر براي او بهترين پدرزن خواهد بود...

و چه بسا براي درخت گشن سار دودمان نبوي از اين زناشويي ميوه اي بار آيد که نام ابوبکر را در نسلهاي آينده گرامي نگاه دارد...

ابوبکر آهنگ خود را استوار ساخت...

روزي که آرزوي ازدواج با فاطمه در خيال او راه يافته بود و جو انديشه ي او از بوي اطمينان، عطرآگين شده بود، به سوي پيامبر شتافت تا از آن آرزو که روز و شب در روياهايش پديدار مي آمد، پرده بردارد...

او- که نيمي اميد بود و نيمي آزرم- گفت:

«اي فرستاده ي خدا...»

شايد به ابوبکر- پيش از آنکه راز درونش را آشکار سازد- اندکي دودلي راه يافت

«اي فرستاده خدا براي خواستگاري فاطمه آمده ام...»

سخن کوتاه کرد و منتظر جواب ماند...

در دل اميدوار بود پيامبر اين پيشنهاد را بپذيرد. گمان مي کرد به زودي پاسخي همراه با رضامندي بر لبان پيامبر روان خواهد شد...

يا پيامبر نگاه خرسندانه اي دال بر پذيرفتن اين پيشنهاد، به او خواهد افکند.

ليکن جوابي که دريافت کرد اين بود:

«اي ابوبکر... براي فاطمه منتظر فرمان خدا هستم!...»


چه چيزي محمد را وادار کرد تا در برابر يار غار خود اين چنين موضع گيري بکند؟..

پس از اين همدلي و همساني ميان آن دو همزاد به کمال خود رسيد...

چه در آهنک چه در پا پيش نهادن... و چه در واژه هاي گفتاري...

زيرا پس از روزگاري نامعلوم...

شايد پس از چند روز...

و به گمان قوي پيش از آنکه يکي از آن دو، ديگري را از انديشه اي که در سر داشت و از رفتنش نزد پيامبر، آگاهي دهد...

عمر نيز به اميد ازدواج با فاطمه نزد پيامبر رفت...

وي با همان واژه هاي ابوبکر گفت:

«اي پيامبر خدا براي خواستگاري فاطمه آمده ام...»

پاسخ پيامبر هماني بود که به ابوبکر فرمود:

«براي فاطمه منتظر فرمان خدا هستم!...»

پاسخي نرم، بي نکه احساس را خدشه دار کند، و بزرگ منشي را جريحه دار سازد...

ليکن به هر حال آن پاسخ سرباز زدني بود از آن پيشنهادها!...

چهارتن از بزرگان مسلمانان: ابن عوف، عثمان، ابوبکر و عمر...

از راستين ترين و نزديکترن همنشينان پيامبر، و باايمان ترين، نژاده ترين، والاجاه ترين آنان به خواستگاري فاطمه آمدند، اما پدر از دادن دختر خود به آنان سرباز زد...


آيا سرباز زدن پيامبر براي کاستي در برتري و بزرگ منشي آنان است؟...

به راستي زود باشد که يکي از آنان بر گروه ياران و همنشينان پيامبر برتري يابد...

آيا بر اي بدگماني در دوستي و يکرنگي آنان است؟...

به راستي که آنان براي پيروزي رسالت پيامبر و پاک گردانيدن دوستي خود با وي کوششي گسترده دارند و با دست و دلبازيهاي هرچه بيشتر از جان و مال و خون و توان خويش مي گذرند و اندکي فرومايگي نشان نمي دهند...

آيا پيامبر مي خواهد براي زهرا ديگري را برگزيند که نزد وي از همه ي اينان بهتر است؟...

پيامبر نه، که خداي پاک چنين مي خواهد...

گويند:

«پيامبر خدا فرمود:

«به راستي که خداي خجسته و بلندمرتبه به من فرمود فاطمه را به همسري علي درآورم...»

گويند:

«از پيامبر روايت کرده اند که فرمود جبرئيل نزد من آمد و گفت:

«خدا به تو دستور مي دهد که فاطمه را به همسري علي درآوري...»

بلکه گويند:

«... يک روز پيامبر خدا نزد ياران خود آمد. چهره اش به سان قرص ماه مي درخشيد... يکي از آنان پرسيد: اي پيامبر راز شادماني شما چيست؟


«پيامبر پاسخ داد:

«از سوي پروردگارم درباره ي برادر و پسر عم، و دخترم به من مژده رسيد که خدا، فاطمه را به همسري علي درآورده است...»

آيا اين سخن پيامبر، همواره دانش پنهاني بود در دل غيب که خدا هيچ يک از آفريدگانش را به آن آگاهي نداد، و پيامبر نيز آن را آشکار نکرد تا آنگاه که خواستگاري ميان آن دو يار دوران کودکي تمام شود، و يا تا روزي که ميان فاطمه و علي عقد زناشويي بسته شود؟...

هيچ کس در آن روز و پيش از آن روز نبود که شک داشته باشد شايسته ترين مرد براي اين دامادي فرخنده علي پسر ابوطالب است. علي که در دامن محمد پرورش يافت، با فاطمه از آنگاه که هر دو کودک بودند زندگي کرد، و از آنگاه که آن دو روز به روز بر نردبان شادابي و جواني پيش مي رفتند، جان علي در آرزوي فاطمه بود...

حتي آن دو يار بزرگ، ابوبکر و عمر- که يکي پس از ديگري براي خواستگاري فاطمه نزد پيامبر رفتند- احساس مي کردند بهتر است آن دختر براي آن جوان نگاه داشته شود و آن جوان نيز براي آن دختر نذر شده باشد...

اين حقيقتي است که ما آن را در آن روزها در پوششي ستبر از پوشيدگي، پنهان نمي بينيم...

گويي که يار غار پيامبر چون مي بيند روزگار مي گذرد و پاره ي تن پيامبر همچنان در مرحله ي دوشيزگي مانده است، اين آرزو در دل او راه مي يابد که همسري با فاطمه بهره ي او شود!...

سپس گويي که پسر خطاب در پي ابوبکر روان مي شود با اين اميد که در چيزي پيروزي يابد که ديگر خواستگاران پيروز نشده اند»!...


آري آرزو عادتي است سمج و سرسخت...

ستوري است سرکش و توسن. سرکشي خود را به کسي که بر آن سوار مي شود سرايت مي دهد سوار در چسبيدن بر پشت آن سخت پافشاري مي کند تا شايد آن ستور را دست کش و رام خود سازد، اگرچه ستور از وي سرکشي مي کند و مي رمد و تا پا دارد مي گريزد، و اگرچه سوار نيز مي داند که آن ستور پيش از وي چه بسيار بر سوارکاران دلاور سرکشي کرده و آنان را يکي پس از ديگري از پشت خود بر زمين ميدان اسب دواني افکنده است!...

اما اينک سخن ازدواج علي و فاطمه از زبان کسي به گوش آنان رسيده که هرگز دروغ نمي گويد و به همان حقيقت پنهان و پوشيده اي برمي گردد که پيامبر از سوي خدا اجازه ي آشکارسازي آن را نداشته است. ابوبکر و عمر دانستند فاطمه- به فرمان خداي آسمان- بهره ي کسي شده که از آن دو و از همه ي مسلمانان بهتر است...

چه کسي در رده هاي مومنان از علي بهتر است؟...

اينک روز روشن شده!...

نور درخشيدن گرفته!...

حقيقت بي پرده و برهنه آشکار گرديده!...

گويي که سخنان پيرامون اين ازدواج زير دندانها و زبانها جويده و مزه مزه شده...

گويي که اين آگهي به همه جا پخش شده و گوشها را پر کرده...

گويي که اين پيام پاک که از زبان پيامبر به گوش مردم رسيده، به ابوبکر و عمر نيز رسيده و از آن آگاهي يافته اند...


آنان در اين هنگام دريافته اند که زهرا برتر و بالاتر از آن است که بر سر همسري با او ميان همتايان و همالان هم چشمي افتد...

باور کرده اند فاطمه امانتي است که واجب است پيامبر آن را به صاحبش بسپارد

آيا فرماني براي انجام دادن سزاوارتر از فرمان آسمان يافت مي شود؟...

ابوبکر و عمر با گروهي از ياران ويژه پيامبر گرد آمدند...

ميان آنان سخن ها گفته شد...

آنگاه از سخن بازايستادند و آرام گرفتند...

آهنگ آنان بر اين استوار شد که در پي آن جوان ياد شده روانه شوند...

زنان نيز اينجا و آنجا در پي او پراکنده شدند...

در پايان او را يافتند که نخلستان يکي از انصار را آبياري مي کردند...

خرقه اي بر تن داشت بي آستين، با دامني کوتاه که به زانوانش نمي رسيد، با ريسماني از ليف خرما کمرگاه آن را بر ميان خود بسته بود...

از خطوط چهره اش فرسودگي و خستگي مي باريد، رنجوري از سر تا پايش نمايان بود. از بسياري زحمت و سختي گرما عرق مي ريخت. گرمايي که خورشيد از لابه لاي پرتوهاي خود پراکنده مي ساخت و به سان سيمهايي داغ برافروخته بود...

او را بانگ زدند... به بانگ آنان پاسخ داد...

خبري را که آورده بودند براي او آشکار کردند و گفتند:

«اي علي... بزرگواران و پيشينه داران در اسلام، نزد پيامبر خدا رفتند تا از پاره ي تنش- فاطمه- خواستگاري کنند... ليکن پيامبر به آنان جواب رد داد. اگر تو خود را پيش کشاني مي پذيرد!...


آنگاه گوش فراداشتند تا علي چه خواهد گفت:

علي نگاه هاي کوتاهي بر چهره ي آنان افکند و در انديشه فرورفت...

آنان از راز دروني علي با وي سخن مي گفتند...

از آرزوي پنهانش گزارش مي دادند و پرده برمي داشتند...

به آن زهي دست مي سودند که از ديرباز در قلب وي با روياهايش به آواز درآمده بود. اکنون خيالاتي که علي در خواب و بيداري داشت پيش چشمش نمايان شده بود...

علي فاطمه را همواره با جان و وجود خود همراه داشت...

احساس مي کرد پيوند او با فاطمه تنها از روي خويشاوندي و پيوند خانوادگي و هم تباري نيست...

همانند پيوند دو شاخه از يک درخت تنومند و بزرگ، با ميوه هاي پاکيزه و سايه هاي بلند و کشيده نيست...

هرگز، پيوند ميان آن دو پيوند بشري نيست!...

بلکه پيوندي است برتر از پيوند بشري!...

پيوندي است قدسي!...

سازش جاني است با جاني ديگر...

علي احساس مي کرد فاطمه- با دريافت تيز و روان تابناکش- از اين احساسي که در نهاد وي راه مي جويد، آگاهي دارد...

اينک تصويري از احساسات علي در ميان چشمانش پديدار است...

در پس لبانش واژه هايي بکر و شرمگنانه نهفته است. وي دوست دارد آن واژه ها کلماتي آهنگين گردد که ناقوس آنها همراه با تپش هاي پي درپي قلب تپنده اش، به کوبش درآيد...

علي در ميان دورزدنهاي پياپي خود پيرامون پدر فاطمه- در کنار


عشق کاملش به پيامبر خدا- تفت مهر دلنشين ديگري مي ديد که او را به جنب و جوش درمي آورد.

به راستي که فاطمه علي را مي ديد...

او را در آشکار و پنهان مي ديد...

آيا فاطمه همچون رگ گردن به علي نزديک نيست؟...

آيا از کنه هستي وي- همچون خود وي- آگاه نيست؟...

آيا او تداوم زندگي علي نيست؟...

آيا به سان ايمان علي در نهاد علي جايگزين نيست؟...

اين ياران پيامبر نخستين و آخرين کساني نبودند که کار زهرا را براي علي آشکار کردند...

غير از آنان بسيار بودند...

گروهي از خانواده ي علي او را برانگيختند تا در اين کار پيشي جويد...

ليکن علي به سبب شکوهي که در پيامبر مي ديد خودداري مي کرد...

او آزرم داشت درباره ي کار خود و فاطمه با پدر او سخن گويد. همواره براي سخن گفتن در اين باره دچار زبان گرفتگي مي شد و زبانش بند مي آمد...

علي چگونه بايد پا پيش نهد؟...

راه چاره چيست... در حالي که ميان علي و فاطمه دو ديوار بلند کشيده شده که گذشتن از آنها دشوار است و دشوار...

ديوار از شرم...

و ديواري از تهيدستي...

علي با اينکه همه وقت به ماننده ي سايه با پيامبر همراه بود، به جز


ساعتهايي که به کار و کوشش مي پرداخت يا به ستايش و گوشه نشيني سپري مي کرد...

و با اينکه علي و پيامبر بسيار به يکديگر عشق مي ورزيدند و الفت آنان با هم به گونه ي الفت پدر به پسر و پسر به پدر بود...

با همه ي اينها آزرم علي از پيامبر بر استواري و آرامش قلبش چيره مي آمد. علي چشم خود را از روي پيامبر بر مي گردانيد بدان سان که چشم خسته و مانده ي خود را از پرتو خورشيد درخشان و تابش برق چشم رباي برمي گردانيد...

شرم همواره پيرامون وي را از سر تا پا همانند رنگين کمان بر کرانه ي آسمان فراگرفته بود. هر آنگاه که با پيامبر برخورد مي کرد، اگر نيازي نمي ديد که درباره ي چيزي با او سخن بگويد- يا اينکه در چشم رس پيامبر بود- ترجيح مي داد چهره به چهره با او ديدار نکند...

از روي بزرگداشت و فروتني در برابر پيامبر، هرگز چشمانش از چهره ي او پر نشد!...

اکنون اين مرد شرمگين چگونه مي خواهد درباره ي زهرا با پيامبر سر سخن خود را بگشايد؟...

اين آزرم علي بود!...

اما تهيدستي علي يار، دوست و همتاي او بود...

بهترين يار...

علي و تهيدستي هيچگاه از هم جدا نمي شدند...

تهيدستي گنج گرانبهاي علي بود. گنجي که علي در نگاهداشت آن حرص مي ورزيد، سرشت وي با آن به توانگري رسيده بود، گويي که در تهيدستي براي او بي نيازي است و بي نيازي...


به راستي که سيم و زر چيست؟...

دارايي چيست؟...

مال چيست؟...

او در زندگي به خود زندگي بسنده مي کرد. آيا مي توان علي را ديد که- کم يا بيش- به کالا و سيم و زر گرايش داشته باشد؟...

ثروت از ديد او با خاک يکسان و هم ارزش بود!...

همه ي مال دنيا را ذرات ناچيز پراکنده در هوا مي ديد...

او به همين خرسند بود که براي ديگري در برابر يک دانگ يا يک درهم کار کند تا آنجا که دستانش تاول زند و زخم شود!...

گاهي دستمزدش را به نيازمندان صدقه مي داد و خود با نوشيدن آبي شب را گرسنه به روز مي آورد...

علي نان خشک و سخت مي خورد بي نان خورش، يا نان خود را در سرکه فرو مي برد و يا با نمک همراه مي کرد. با اينکه بهره ي او از خوراک همين بود، وي در سرتاسر روز يک بار غذا مي خورد و دو بار ديگر گرسنه مي ماند...

علي جامه هاي زبر و ستبر و وصله دار مي پوشيد. جامه هايي که اندامها در آن آرامش نمي يافت و پهلوها آسايش نمي گرفت...

در اين هنگام علي چه در دست دارد تا همانند ديگر خواستگاران پيش کش کند؟...

حتي دوستان و هواداران نيز با چشم احساس مي ديدند که علي براي فاطمه و فاطمه براي علي شايسته تر است اگرچه بسياري از اين پيوند ناخرسند بودند...


آن چنان که نمايان مي شود، آن هواداران، دريغ مي ورزيدند که فاطمه در خانه ي ديگري از برگزيدگان به جز علي شب را به روز آورد، و خرسند نبودند براي فاطمه به جاي علي همسري ديگر برگزيده شود، هر چند آن ديگران از پايگاهي بلند و توانگري بسيار برخوردار باشند...

آرزوي همه ي آرزوهاي آنان اين بود که گردش روزگار علي و فاطمه را به آشيانه اي برساند که در آن پيوند زناشويي باشد و خوشبختي...

آيا آنچه آنان را به آن دريغ ورزيدنشان وامي داشت اين بود که- در روند سالها- عادت کرده بودند فاطمه و علي را زير سايه ي پيامبر بزرگوار همواره با هم ببيند، بي آنکه از هم جدا شوند؟...

آيا مهر و کشش آنان به فاطمه و علي از آنجا بود که شادابي جواني و تازگي عشق و بالندگي در آن دو فراهم آمده بود بدان سان که زيبايي و خوشبويي در گل سرخ فراهم مي آيد...

به راستي که جواني افسوني دارد که دلها را به خود فرامي خواند و آرزومند مي کند. آيا آن احساسي که در آن لحظه ها در دلهايشان ره يافته بود همان احساس اشراقي و تابناک الهام بخش نبود که گاه گاه انسان را با خود پيش مي برد و از ديدگاه هاي اوضاع و احوال موجود و صورتهاي واقعي و نمايان به ديدگاه هايي پنهان و ناشناخته مي کشاند. ديدگاه هاي پنهاني که به زودي پديدار خواهند شد اگر چه اکنون در پس پرده ي غيب نهفته اند و برآورد گمانها و رواني انديشه ها نمي تواند چيزي- افزون بر ديد چشمها- از آنها دريابد؟...

اگرچه برخي از افراد خانواده و گروهي از ياران ويژه ي پيامبر، با علي از اين خواسته ي درونيش سخن گفته بودند و او را در کنار گذاشتن شرم و آزرم خود و بازکردن سر سخن با پيامبر براي خواستگاري از فاطمه برانگيخته


بودند، اما بي گمان هوادارانش پيشتر از آنان او را وادار کرده بودند که گام خود را بر آغاز اين راه گذارد تا دربرآورده ساختن روياي زندگي خود پيروز شود. رويايي که آرزوي بزرگ او شده بود و آرزويي جز آن نداشت...

علي گويد:

«بانويي از هواداران من گفت:

«آيا مي داني که فاطمه را از پيامبر خواستگاري کرده اند؟...»

«گفتم:

«خير...»

«گفت:

«خواستگاري کرده اند!...»

شگفتا! آيا علي خبر رفتن دوستانش را نزد پيامبر براي خواستگاري فاطمه نشنيده است؟...

يا شنيده است و مي داند که پيامبر به آن دو پاسخ رد داده و رفتن آنان نزد پيامبر بي اثر بوده است و اکنون علي هيچ هراسي از آن ندارد، چنان که گويي هيچ خواستگاريي پيش نيامده است؟...

يا در نهاد او افتاده است که فاطمه از اوست اگرچه بسياري به خواستگاري او روند و خواستگارانش گروهي انبوه باشند؟...

سخن خود را دنبال مي کند...

آن بانو گفت:

«... چه چيزي تو را از رفتن نزد پيامبر بازمي دارد؟...»

«گفتم:

«آيا چيزي دارم که با آن ازدواج کنم؟...»


«گفت:

«اگر نزد پيامبر بروي بي گمان فاطمه را به همسري تو درمي آورد...»

علي گويد:

«آن بانو پيوسته مرا اميدواري مي داد تا نزد پيامبر خدا رفتم...

«پيامبر از شکوه و فره ي ويژه اي برخوردار بود...

«چون پيش روي او نشستم زبانم بند آمد... به خدا سوگند توان سخن گفتن از من گرفته شد!...»