بازگشت

هجرت




جنبش هجرت نگراني ها و انديشه ها و خاطرات فاطمه را به خود مشغول کرد. هجرتي که آمادگي آن را قريشيان بت پرست فراهم کردند تا با آنچه پيامبر براي اسلام آماده ساخت برخورد کنند...

بر هيچ کس پوشيده نيست که چگونه مشرکان براي پيامبر کمين


کردند. آنان هنگامي در کمين پيامبر نشستند که براي او ياران و هواداراني از مهاجران و سرنشينان يثرب پيدا شد و کار پيامبر به دست آنان نيرو گرفت. قريشيان از آنان بيم داشتند که مبادا برگردند و با جنگي سخت بر ايشان بتازند و همه را نابود سازند و دين نياکانشان را ريشه کن کنند...

پيشوايان کفر در «ندوه» گرد آمدند تا هم رايي کنند...

يکي از آنان که ديگران را به شورش وادار مي کرد گفت:

«اين مرد کار خود را به جايي رسانيده است که ديده ايد. سوگند به خدا ما از حمله ي او و پيروانش بر جاي خود امنيت نداريم... هم انديشي کنيد و پيشنهاد بدهيد که با او چه چاره سازيم...»

در اين هنگام يکي از آنان پيشنهاد داد:

«او را به غل و زنجير بکشيد و در زندان کنيد و در را به روي او بربنديد تا همانند ديگر شاعران گنهکار، مرگ او را از پاي درآورد...

آيا با اين پيشنهاد مي توانستند تضمين کنند که اگر پيامبر را نزد خود در زندان نگاه دارند، يارانش حمله نمي کنند و او را با نيرومندي و زور از جايي که گذاشته اند بيرون نمي کشند؟...

ديگري پيشنهاد داد:

«او را از ميان خود بيرون مي رانيم و تبعيد مي کنيم و از آن پس نگران اينکه به کجا مي رود نخواهيم بود...»

با اين پيشنهاد نيز پيامبر بهتر مي توانست با گفتار نيکو و زبان دلنشين خود بر دل ها و خردهاي مردمان آن تبعيدگاه چيرگي يابد و آنان نيز پيروان و هوداران او شوند...

در کار پيامبر سردرگم مانده بودند...


وي براي آنان در هر دو حال مشکل بزرگي بود، نمي دانستند او را بيرون کنند يا نگاه دارند...

ليکن ابوجهل پيشنهادي داد که به گمان وي و ديگران، کار پيامبر را يکسره مي ساخت و آن خطري را که از آن بيم داشتند دور مي کرد...

آن دشمن خدا به آنان گفت:

«پيشنهاد من اين است که از هر قبيله جواني چالاک بگيريد که از تبار و نژادي بهينه برخوردار باشد... آنگاه به هريک از آن جوانان شمشيري بران بدهيد... سپس آنان را به سوي پيامبر روانه کنيد تا همه ي آنان به سان يک مرد به او ضربه اي بزنند و او را بکشند، و با اين روش خون او در همه ي قبيله ها پراکنده شود و فرزندان عبدمناف نتوانند براي گرفتن خون او با همه ي قبيله ها از در پيکار درآيند!...»

همه پيشنهاد ابوجهل را پذيرفتند و رفتند تا براي انجام آن چاره سازي کنند...

پيامبر ابوبکر را ديد. به او گفت:

«به من اجازه ي هجرت داده شد...»

پسر ابوقحافه با آوايي تشويق آميز پيامبر را گفت:

«اي پيامبر خدا همسفر نمي خواهي؟...»

«تو همسفر من خواهي بود...»

نشانه ي روشن روز رفت...

نشانه ي تاريک شب آشکار شد...

شب از زير گنبد افق فرارسيد، به سان سيلي بر کوه هاي مکه سرازير شد. خانه ها و درها و گذرگاه ها را با رنگ سياه خود قيرگون کرد...

در اين هنگام آن جوانان چالاک قريشي به رهبري بزرگان خود، شمشير


به دست، همانند افعي ها بيرون خزيدند و از هر سوي به خانه ي پيامبر پيش آمدند و آهسته و بي سر و صدا پيرامون آن پراکنده شدند به گونه اي که جز آواز پاي تاريکي ها، آوازي به گوش نمي رسيد...

ليکن محمد از آنچه مي کردند آگاهي داشت...

آيا چشم او براي ديدن آنان ديوارها را نمي شکافت...

آيا براي زير نگاه گرفتن هر مردي از آنان دو چشم نداشت که از پاييدن او غفلت نمي ورزيدند؟...

فاطمه ديد پدرش برخلاف عادت هميشگي شب در بستر خود نخوابيد. بلکه از آن جدا شد و به علي دستور داد تا در بستر وي بخوابد...

و آن جوان، فرمانبرداري کرد...

اين است از جان گذشتگي و فداکاري!...

آيا خدا خواست تا پيامبرش را از آن خاطر رهايي دهد، و از همين روي براي وي پرده از ترفند آن دسيسه سازان برداشت؟...

يا خواست دينش را به جاهاي ديگر نيز پراکنده سازد؟...

خدا هم اين را مي خواست و هم آن را!...

و اين هر دو به هم وابسته اند...

زيرا در اينجا پيوسته علتي بايد باشد و معلولي، سببي و مسببي، تا کارها و رويدادها در ديد منطقي بشر پي درپي روانه شود، بي آنکه با روند معمول و قابل پذيرش مغاير باشد و بر خردها و عقل ها دشوار آيد...

خواست خدا بر اين بود که علي را وادار کند مقدمه باشد و رهايي پيامبر از گزند دشمنان نتيجه. تا از اين راه کار اسلام نيرو گيرد و ارج پيدا کند...


پيامبر بر آن گروه کمين کرده، از خانه بيرون آمد و از ميان حلقه ي محاصره اي که پيرامون خانه اش زده بودند گذشت...

چه بسا در دل آن گروه افتاده بود که پيامبر همچنان در بستر خويش آرميده است و ايمان داشتند که در آن لحظه از خانه ي خود بيرون نمي آيد، و بيرون آمدنش در چنين هنگامي محال است زيرا همواره پچ پچ سخنان و آواز پاها و چکاچک نرم جنگ افزارها که از نزد آنان بر در خانه اش به گوش او مي رسيد، تصميم شوم آنان را پديدار مي ساخت!...

و از ديرباز گفته اند: بر ترسو از در پناهگاهش درمي آيند!...

چه بسا پيامبر با گام هايي نزديک به هم و آهسته از خانه به سوي آنان بيرون رفت و آنگاه که آنان درگير سراسيمگي خود بودند وي در سايه ي اين يکي خود را پنهان کرد و در پس سايه ي آن ديگري خزيد تا از ميانشان به سلامت رهايي يافت و آنان همچنان غرق آماده شدن براي حمله کردن به او بودند!...

آري تاريکي هاي دل شب، چشم ها را نابينا مي کند...

چه بسا پيامبر به شکل يکي از آنان درآمد به گونه اي که او را يکي از خود پنداشتند و نشناختند...

درست بدان سان که عيسي پسر مريم براي سربازان رومي به شکل انساني ديگر درآمد. سربازاني که گرد آمده بودند تا او را دستگير کنند و به صليب کشند!...

آنچه براي آن جوانان پيش آمد يا آنان را فراگرفت، به هرگونه که بود، موجب شد پيامبر از ميان آنان بگذرد و به آنجا رود که همسفرش چشم به راه مانده بود و آنان همچنان به سان چوب پايه هاي فرونشانده در زمين


يا بت هاي کور و کر ايستاده بودند بي آنکه بشنوند يا ببينند و يا احساس کنند...

فاطمه با نگراني، آن شب سر در گريبان فروبرده بود و با خود از فردا روز افسانه مي گفت!...

چه خواهد شد اگر آن مشرکان در آن خانه بر او يورش آورند؟...

چه خواهد شد اگر آنان که جوان را که جامه ي پيامبر را بر خود پيچيده و در بستر او خوابيده، چاک چاک کنند، پيش از آنکه دريابند او آن آشکار دلخواهي نيست که با شمشيرهاي تيز براي او کمين کرده اند؟...

به راستي که پدر فاطمه در راه خدا از شهر خود بيرون رفته بود...

و به راستي که علي در راه خدا بر جاي او خوابيده بود...

و همچنان که مرگ داس خود را بالا برده و در يک قدمي راه آن کوچندگان ايستاده بود، داس خود را بالا برده و در يک قدمي بستر آن خفتگان در خانه ي پيامبر نيز ايستاده بود...

پس شگفت نيست اگر در اين هنگام تپش و لرزش، قلب آن دختر را فراگيرد تا آنجا که گويي در سينه ي او تنوري شعله ور است و نزديک است آتش درون خود را بيرون ريزد بدان سان که آتش فشان گدازه هاي خود را بيرون مي افشاند...

آيا براي فاطمه چاره اي هست جز اينکه پريشان و ناآرام و بي قرار باشد.

فاطمه اي که ترسي در انديشه ي او پيشي جسته و اميدي نيست پرده هاي شب از پيش انديشه ي او پاره شود و روشنايي روز بر آنان تابيدن گيرد؟...

چاره اي براي او نيست!...


راه گريزي نيست اگر چه به يقين مي داند که پروردگارش نگاهبان آن دو کوچ کننده است و آنان را تندرست به پناهگاه خود خواهد رسانيد...

آري ترس، غريزه است...

و نافرماني خوي غريزه هاست...

و ترس از چيزي که در پس پرده ي سرنوشت خدايي، ناشناخته و پوشيده است، از سرشت انسان است...

ليکن ترس همواره به معني نابود شدن يقين نيست...

ترس نه تنها يقين را نفي نمي کند بلکه تأکيد نيز مي کند...

انديشه ي انساني در زندگي اين جهاني، محدود است و کمال نمي شناسد...

و نگرش انسان- با توانايي ها و سنجه هاي بشري خود- به چيزها و کارها نسبي و مختلف است...

گاهي آنجا تندرستي نهفته است و آرامش وليکن به بهره اي از کمال نيازمند است تا کامل شود. حال نگرش ها و انديشه هاي گوناگون درباره ي آن بهره ي کمال در پي هم فرامي رسد، برخي از آنها تا مرز کفايت بالا مي رود و برخي تا فرودينه ترين حد کاستي پايين مي آيد...

گاهي آنجا رستگاري است و رهايي وليکن- کم و زياد- با سختي ها و هراس ها درهم آميخته شده است...

پس ترس در اينجا به گونه اي از اشتياق آرزومندانه درمي آيد براي رسيدن به يقين بيشتر...

يا خواهشي است سخت براي نزديک شدن به اطمينان و آرامش...

يا آرزويي است براي رسيدن به جرعه اي از ايمان...

ترس، با همه ي حالاتش پديده اي است رواني که با آنچه در ذوق و


سليقه درمي آيد واکنش نشان مي دهد، در دل جاي مي گيرد، در نهان نهاد استوار مي شود، از راه امور حسي براي عقل روي مي آورد، روح پاره اي از امور غيبي را به آن الهام مي کند، آنگاه از ميان اين عناصر ترس، آسايش و آرامش پديدار مي گردد...

بر ما پوشيده نيست که ابراهيم از خدا پرسيد:

(پروردگارا به من بنماي که چگونه مردگان را زنده مي کني...

گفت:

آيا باور نداري؟...

گفت:

آري!... وليکن تا دلم آرام شود...

گفت:

چهار پرنده بگير، و آن ها را پاره پاره کن...

آنگاه بر هر کوهي پاره اي از آن ها را بگذار...

سپس آنها را فراخوان تا با شتاب نزد تو آيند...) (بقره، آيه ي 260)

آيا ابراهيم- پدر پيامبران- روزي که آن خواهش را از خود آشکار ساخت بر ستيغ باور و ايمان نبود؟...

زهرا را بگذار تا با انديشه و احساس خود پيامبر را هر جا که رفت، دنبال کند...

او را بگذار تا گام به گام پيامبر را با دعا خواندن و زمزمه کردن نام خدا دنبال کند...

اينک ترس فاطمه چيست که خدا نگاهبانان جهنمي مسلح قريش را به


خواري راند و آنان را با نيرنگشان، شکار نوميدي و سراسيمگي و زيان گردانيد؟...

آواز آنان از بيرون در خانه به گوش فاطمه رسيد که از برگشت زيان بار و رسوايي برانگيزشان آگاهي مي داد...

فاطمه شنيد کسي نزد آنان آمد و گفت:

«اينجا منتظر چه هستيد؟...»

گفتند:

«محمد...»

وي آنان را ريشخند کرد و گفت:

«خدا اميدتان را نااميد کناد!... به خدا سوگند محمد بر شما بيرون آمد و بر سر يکايک شما خاک افشاند و در پي کار خود روانه شد... آيا نمي دانيد بر شما چه پيش آمده است؟...»

فاطمه در اين هنگام سراسيمگي را در چهره ي آنان درمي يافت و گويي مي ديد چگونه با انگشتانشان خاکي را که بر سرهايشان پاشيده شده لمس مي کنند!...

گوش هايش آواز خشم آنان را که در دل هايشان به سان ديگ به جوش آمده بود مي شنيد. زيرا آنان دريافته بودند کسي که جامه ي پيامبر را پوشيده و در بستر او آرميده، علي است...

هراسي بر آنان چيره شد...

آنگاه سراسيمگي، آنان را در خود فروبرد...

سپس با پاي خود کورمال کورمال و خزان خزان با پريشاني و غرولند به سان رمه اي رمان از در خانه ي پيامبر دور شدند!...

اما فاطمه آواز پدرش را در لحظه اي که از لابلاي صف هاي درهم


فشرده ي آنان بيرون مي رفت، به ياد آورد که چگونه مشتي خاک نمناک از شبنم شبانگاهي، برداشت و بر آنان پاشيد و اين آيه ي قرآن را خواند:

(ما جلو ايشان را ديواري کرديم و از پس ايشان هم ديواري، و پرده اي بر چشم و دل آنان افکنديم تا نبينند...) (يس، آيه ي 9)

و با اين رفتار پيامبر روان فاطمه بر استواري و دل او بر آرامش خود افزود...

و چگونه نيفزايد در حالي که پروردگارش حواس آن جوانان قريشي را از کار انداخت تا نتوانند پيامبر را دنبال کنند، چنانکه گويي در ميان آنان شنوا و بينايي نيست؟...

اکنون کجا مي توانند به پيامبر دسترسي پيدا کنند!...

فاطمه باور داشت زمين براي پيامبر شانه هايي رام آماده مي کند تا بر روي آن از هر راهي که بخواهد در امن و آسايش به سوي هجرت گاه خود روانه شود...

راه ها در پيش روي تعقيب کنندگان پيامبر همانند سراب شد!...

پرچين هايي پيرامون پيامبر درآمد که او را- چه آنگاه که آسايش مي گرفت و چه آنگاه که راه مي پيمود- از چشم ها پنهان مي کرد...

شب پرده اي بود...

سايه پرده اي...

زمين ناهموار پرده اي...

شنزار گسترده که کرانه هايش در چشم نمي گنجيد پرده اي...

عنکبوت و حشرات بيابان ها پرده اي...

کبوتر و پرندگان پرده اي...

و پيش از همه ي اينها خط مشي بود و مآل انديشي...


پيامبر هجرتش را در راه پر پيچ و خم موقعيت ها و زمان ها، سر خود رها نکرد بدان سان که چوپاني سر به هوا شتران بي بند و بارش را آزاد رها مي کند تا بي نگاهبان بچرند و بچمند تا آنجا که از دست او بگريزند يا گرگ آنها را بربايد...

پيامبر براي هر چيزي ساز و برگي آماده کرد...

براي هر گامي حسابي گشود...

براي هر حرکتي برآوردي کرد...

براي هر رفتار ناگهاني دشمن، رفتاري مخالف از همان دست در پيش گرفت که بتواند خود را از خطرها نگاه دارد...

از همين روي خبر کوچ کردنش را از مردم پنهان نگاه داشت...

و راه خود را از چشم آنان پوشيده ساخت...

و روزي که به خانه ي ابوبکر رفت تا او را از آماده شدن براي سفر آگاهي دهد، اصرار داشت آن خبر ميان خودشان پنهان بماند. وي به ابوبکر فرمود:

«سفر خود را از خانه تو آغاز خواهم کرد!...»

و هنگامي که آن دو، خانه را ترک کردند، از دريچه ي پشتي خانه- برخلاف عادت- بيرون رفتند تا راز کارشان از چشم مردم پنهان ماند...

آنگاه که پيامبر و ابوبکر مکه را ترک گفتند، هيچ کس در مکه از رفتن آنان آگاهي نداشت مگر گروه کوچکي که تعدادشان از شمار انگشتان يک دست تجاوز نمي کرد. فاطمه، علي، اسماء دختر ابوبکر و برادرش عبداللَّه از اين گروه بودند...

زهرا به ماننده ي خود پيامبر بود...

علي خزانه ي اسرار پيامبر بود...

اسماء سه شب پياپي با خوراک به سوي غار مي دويد تا آنگاه که لحظه ي روانه شدن پيامبر و دوستش به هجرتگاه فرارسيد...


عبداللَّه نيز در انجمن هاي قريش مي گشت و اخبار آن تعقيب کنندگان را به پيامبر مي رسانيد...

هنگامي که پيامبر پس از سه شب غار ثور را ترک کرد از سوي شمال غربي و راه پر رفت و آمد ساحلي- آن چنان که معمول و مورد انتظار بود- به يثرب روي نياورد بلکه به جنوب رهسپار شد، آنگاه از راهي متروک و ناشناخته به مقصد خود پيش تاخت...

ليکن اين همه پرهيز و احتياط که به ماننده ي دژي استوار برپا مي شد تا هر خطر احتمالي را در پيش ديوارهاي ستبرش درهم شکند، چيزي از هراس ابوبکر را- از اينکه مبادا آسيبي به پيامبر برسد- کم نمي کرد...

ابوبکر از همان لحظه اي که همراه با پيامبر خانه را ترک گفت در زنجيري از هراس با حلقه هايي به هم پيوسته به سر مي برد...

پاهايش ترسان ترسان پيش مي رفت...

حرکتش لرزان بود...

پايداريش پريشان و ناپايدار بود...

در گام هايش رعشه افتاده بود...

کوهي از ترس بر سينه ي او نشسته بود...

به نفس تنگي افتاده بود...

آوازش بريده بريده شده بود، گويي آب دهانش خشک شده بود، واژه ها به سختي در گلويش راه مي يافت، گويي که با کارد گلويش را مي شکافت...

نگاه هايش لرزان و سراسيمه به اين سوي و آن سوي در امتداد راه ها کشيده مي شد، و چشمش بر هيچ سويي ثابت نمي ماند...

اگر او را مي ديدي گمان مي کردي از ترس کج و مج مي شود، به ماننده ي


کسي است که در سرزمين پريان راه مي رود، از زمين پيرامونش جنيان و هيولاها سر برمي آورند...

منتهاي خواسته ي اين دوست وفادار و بزرگوار چيست؟...

منتهاي خواسته ي او فداکاري است!...

او مي کوشد تا براي پيامبرش سپر بلا باشد...

گاهي پشت سر او راه مي رود...

گاهي پيش روي او...

گاهي بر سوي راست او...

گاهي بر کنار چپ او...

و به پيامبر مي گويد:

«اگر من کشته شوم تنها يک مرد کشته شده است... اما اگر تو کشته شوي امت اسلام نابود مي شود...»

حتي آنگاه که در غار ثور پناه گرفتند و آنجا براي آنان پناهگاهي امن بود، ابوبکر آواز پاي برخي از تعقيب کنندگان را شنيد که بر دهانه ي غار نزديک شده بودند، سخت غمگين شد و آهسته گفت:

«اگر يکي از آنان به پايين پاي خود بنگرد ما را خواهد ديد!...»

پيامبر آشفتگي او را با اين سخن آرامش بخشيد:

«بدگماني تو درباره ي دو تن که سومشان خداست براي چيست؟...»

واژه هاي پيامبر داروي شفابخش رهايي بود و رستگاري...

تا پايان سفر دشوار پيامبر به يثرب، زهرا همانند کسي زيست که روزها براي او ميان خواب و بيداري سپري شد...

او روزها در رؤياهايي درخشان و روشن با پيش درآمدهايي پرتوافشان به سر مي برد و همواره نشانه هاي خجستگي و نيکويي بر صفحه ي ديدگاه هايش درخشيدن مي گرفت...


و شب ها در هوشياري و بيداري به سر مي برد... نزديک بود با خود آگاهي شگرف و حس شفاف خود، در آن روزها چيزهايي بشنود و ببيند که گوش ها از شنيدن آن و چشم ها از ديدن آن ناتوان است...

اما روزها به کندي مي گذشت و آرام سپري مي شد...

شبها از روزها نيز کندتر مي گذشت چنانکه گويي نزديک بود از رفتن بازايستد...

و زمان همانند روزگار، دراز بود...

فاطمه با قلب خود گام به گام بلکه وجب به وجب و لحظه به لحظه پدر را در راه خود که پوشيده از خطر بود، دنبال مي کرد...

و مکه يکسره همچون بيماري تب دار در هذيان و ياوه گويي به سر مي برد...

ياوه پردازي و شايعه سازي در مکه، مهتران را ميان يقين و حدس، و درستي حقيقت ها و ياوه پردازي وهم ها سراسيمه و آشفته مي کرد...

ياوه گويي آنان تعبير راستيني بود از آرزوهايشان نه از واقعيتي که در اين روزها بيابان ها، غارها، کوه ها و شنزارها به راستي آن گواهي مي دادند...

بلکه آنان در ياوه گويي بسيار به بيراهه مي رفتند...

آنگاه بيماري مسري ياوه گويي و شايعه سازي، از آنان به ديگران نيز راه مي يافت زيرا در آن هنگام آنچه خود گمان مي کردند يا درمي يافتند به صورت گمان ها و دريافت ها و خيال هاي بيهوده از سوي آنان در مکه پخش مي شد و گوش ها را پر مي کرد و خاطره ها را لبريز مي ساخت تا آنجا که به صورت واژه ها و عبارت ها بر سر زبان ها و لب ها روان مي شد...

براي آن مردم، چه حيرت آور و شگفت انگيز بود که محمد از ميان لبه هاي شمشيرهاي تيز آنان به ماننده ي نسيمي نرم، پنهاني گريخت...


همه ي اميد و کوشش آنان اين بود که بر او دسترسي و چيرگي پيدا کنند...

به همانگونه که کينه توزان و انتقام جويان مکه در بيابان، محمد را دنبال مي کردند، بزرگان و مهترانشان نيز او را در اخباري که فرامي رسيد تعقيب مي کردند...

زيرا آنان براي هر مرحله ي هجرت معماگونه ي محمد خبري داشتند...

و براي هر گامي سخني...

و براي هر برآوردي توجيهي...

و براي هر گماني توضيحي...

اما زهرا با دلي سرشار از اميد و آرزو براي رسيدن پدرش به پناهگاه خود چشم دوخته بود. شايد اميد و آرزوي قلبي زهرا در آن هنگام بيش از دلواپسي و آرزومنديي بود که در دل مادر موسي راه يافت، مادري که فرزند خود را در صندوق نهاد و از ترس فرعون در رود نيل افکند، و فرعوني که پسران را مي کشت و مادران را زنده نگاه مي داشت...

پروردگار به مادر موسي وحي کرد:

(موسي را شير ده!...

چون بر او هراس يابي او را در دريا افکن...

و مترس و اندوهگين مبا، ما موسي را به تو برمي گردانيم) (قصص، آيه ي 7)

ليکن دل نگراني و آرزومندي آن بانو دل نگراني اندوهناکي بود...

زيرا او- اگر چه از نرسيدن گزند بر پسرش ايمان داشت- اما همچنان نمي دانست موج دريا بر پسرش نرمي خواهد کرد يا سنگدلي...

نمي دانست لنگرگاه مرکب او کجاست...

نمي دانست چگونه او را باز خواهد يافت...


اما اينها همه يک دل نگراني بود: دل نگراني مادري که مي داند تا روزگاري از پسر خود محروم خواهد ماند، و چه بسا آن روزگار کوتاه باشد و چه بسا طولاني...

اما دل نگراني فاطمه دو دل نگراني بود...

دل نگراني دختري براي پدرش، و دل نگراني مادري براي پسرش در يک آن...

آيا نمي بيني فاطمه- از آنگاه که روزگار خود را شناخته- همواره به سان مادري که از کودک خود پرستاري مي کند، با همه ي مهرهاي مادري دست نخورده و انباشته در ژرفاي قلبش از پيامبر پرستاري مي کند؟ مهرها و دلسوزي هايي که همانندش به گرد دل ديگر مادران نگشته است؟...

فاطمه از کار آماده سازي خود براي هجرت رهايي يافت...

کساني که با او در خانه ي پيامبر بودند نيز از کار خود رهايي يافتند...

علي امانت هايي را که مردم به پيامبر- آنگاه که نزد آنان به سر مي برد- سپرده بودند به صاحبانشان برگردانيد...

شگفتا که مردم مکه از ميان بزرگان و سروران و مهتران خويش تنها محمد را براي نگهداري کالاهاي ارزنده و دارايي هاي گرانبهاي خود امين مي دانستند، او را دست و دل پا، پيمان نگهدار و راستگو مي شناختند، اما آنگاه که محمد سخنان خود را به آنان رسانيد، از بسياري خودپرستيشان يک باره از او روي گردان شدند!...

فاطمه در خانه مانده بود و با آرزوي خود براي ديدار پدر ستيزه مي کرد تا مبادا بي هنگام او را به سوي راه مدينه بشتاباند...

و چرا که با آرزوي خود ستيزه نکند در حالي که مي تواند به بازمانده ي


بردباري خود دست بياويزد، و مي داند چند روزي بيش نخواهد گذشت که پيکي از نزد پيامبر پيش او مي آيد تا او را خبر دهد که پدرش براي هجرت به او اجازه داده است؟...

چه بسا يک روز بيشتر نمانده باشد که در پي او روانه شود...

و چه بسا چند ساعت...

اگر آرزوي فاطمه براي پريدن به سوي پدر بالي بود، آرزوي پيامبر براي ديدن فاطمه هزار و يک بال بود...

بلکه شايد در اين هنگام فاطمه با چشم احساس، با چشم سر، آن پيک را که چشم به راهش بود مي ديد که از سوي يثرب به مکه رهسپار شده تا در آن شهر خبر رسيدن محمد را به آن پناهگاه امن به دوست و دشمن و دور و نزديک آگاهي دهد...

بلکه گويي فاطمه با سرشت روشن خود آن خبر شادي بخش را پيشاپيش دريافته است و انصار را مي بيند که پگاه هر روز به حومه ي شهر پاک خود مي شتابند تا از تابيدن نور استقبال کنند...

بلکه گويي فرياد شادي و شعارهايشان هنگامي که خورشيد چهره ي پيامبر بر آنان درخشيدن گرفت، بر پشت نسيم نمناک شمال به گوش او مي رسيد و مي شنيد که آنان سرودخوانان و هزج گويان به پيامبر اين چنين خوش آمد مي گفتند:

«ماه شب چهارده از گردنه هاي وادي وداع بر ما تابيد...»

و جهان هستي نيز اين سرود را با آنان تکرار مي کرد...