بازگشت

سال هاي گرسنگي




از گرسنگي بر خود پيچيدند و به زندگي ادامه دادند...

سال هاي گرسنگي در شعب ابوطالب گوشت تن آنان را خورد، استخوانشان را تراشيد و پوستشان را شکافت...

بسياري به مرگ نزديک شدند

بيماري ها بر بيشتر آنان فشار آورد...

گرسنگي همه ي آنان را سخت سست کرد، به گونه اي که پس از شکست محاصره از اثرات آن، سال ها و يا تا پايان عمر رنج بردند...

کلانسالان نيمه جان شدند، به نفس تنگي افتادند، کالبدشان از بي خوراکي کاواک شد تا آنجا که از فرسودگي و لاغري، استخوان مهره ها و دنده ها و شکم اندرونه ي آنان از زير پوست پيدا شد...

نوجوانان که هنوز چند گامي از عمر خود را سپري نکرده بودند، همچون جوانه هايي شدند بر روي ساقه هايي که نزديک بود از سستي شکسته شوند، گويي که از بي آبي، تروتازگي نداشتند و از بي باراني شاداب نبودند... با برگ هايي خشک و چوب هايي باريک...

بهترين نمونه ي اين رنج ديدگان ابوطالب- پير خاندان هاشم- بود که در آن هنگام به سده ي دوم زندگي خود پا نهاده بود...


پويه بر پلکان عمر، گام هايش را خون آلود کرده بود...

اين سال هاي گرسنگي- در پايان عمر و در آن تبعيدگاه- چندان پيکرش را فشرد که جز اندک آبي در ته برکه ي وجودش باقي نماند...

اين سال ها او را به سان شاخه اي شکسته رها ساخت...

به ماننده ي ويرانه اي با نشانه هايي فرسوده، تهي گذاشت...

به گونه ي فتيله اي که واپسين شعله هايش را مي افشاند، بر جاي نهاد...

ليکن او در چيزي که خود را نذر آن کرده بود، استوار ماند...

همواره در راه خود ايستادگي کرد...

ايمانش گرسنگي نمي شناخت...

بردباريش، بردباري را از پا درآورد...

بار مبارزه اي که بر روي بار ساليان زندگيش بر پشتي خميده مي کشيد او را به مانند کماني گردانيده بود که تيرانداز تير در آن آماده ساخته و سخت کشيده بود...

خديجه نيز آنچنان بود که ابوطالب، بلکه نستوه تر...

آن مادر مهرباني که- براي نيکي کردن به همسر درستکار و فرزندان خواري ناپذير و دلاورش- سيم و زر و مال و منال خود را با بخشندگي و خشنودي هر چه تمامتر ارزاني داشت و با شادماني و عشقي هرچه افزونتر، مهرورزي و پرستاري خود را نثار کرد...

بدان سان که خوراک را ميان آنان بخش مي کرد، غم آنان را نيز با خود قسمت مي کرد...

اشک را از گونه هايشان مي سترد...

انگيزه هاي درد و ناآرامي را از آنان دور مي راند...


در جان آنان بردباري و شکيبايي مي دميد...

از ايمان خود آسايش و آرامش مي بخشيد...

از اندوه آنان باري بر دوش داشت که کشيدن آن فوجي از مردان آهنين اراده را گرانبار مي کرد...

نيروهاي بدنيش با هر تاريکي شب و روشني روز قطره قطره مي چکيد...

سستي و ناتوانيي در آن سه سال بر او هجوم آورد که براي سي سال بسنده بود...

آسياب سختي ها او را خرد کرد آنچنانکه دستخوش بيماري ها شد و رنج ها پيرش کرد، خديجه اي که پيش از بعثت همسرش، هرگز در سختي نبود بلکه در رفاه و توانگري و تندرستي و شادکامي مي زيست...

ليکن اکنون زندگي براي او روي ترش کرده، دندان نموده بود. دنداني که از نوک آن مرگ مي باريد...

اگر مرگ و جان ها به دست خداوند نبود، ناگزير آن بارهاي گران و کشنده او را در خود غرقه ساخته، و به دور از مردم به مرگي چاره ناپذير کشانيده بود، بي آنکه بر بستر خود جان دهد يا ميان خانه ي خود در کنار خانه ي پروردگارش چشم از جهان فروبندد...

اما آن شکوفه هاي خردسال در برابر سختي محاصره کمتر خويشتن دار بودند...

آنان در آغاز دوران رشد و نمو خود بودند...

و دوران رشد، دوران برپاسازي زيربناي تن است...

و زيربناي تن را خوراک نيرومند مي سازد...


پس اگر کالبدي ترد و شکننده، کمبود مواد غذايي پيدا کند، همچون گياهي خشک، خرد مي شود و درهم مي شکند...

نيروي خود را از دست مي دهد و توان ايستايي و پابرجايي ندارد...

به دوره ي جواني مي رسد بي آنکه جوان شود، به روزگار رشد مي رسد بي آنکه بزرگ شود...

و هنگام که راه آسايش از جان بريده شود و نوميدي آن را از هر سوي فراگيرد، آن جان با افسردگي زندگي مي کند و با اندوه به سر مي برد...

از پس آن رنج هاي رواني و ناتواني هاي جسماني، زهرا در آغاز راه نوجواني زودرس خود نمايان شد، با پيکري معتدل وليکن نزديک به تکيدگي، با چهره اي زيبا وليکن نزديک به پژمردگي، و با نفسي شاداب وليکن نزديک به سنگيني تا به سبک روحي دختران نوجوان، و نزديک به جدي بودن تا به شوخي و بازي...

زهرا به حساب زمان دختري بود ده ساله اما به حساب موقعيتي که داشت بانويي چهل ساله به چشم مي آمد...

آيا زهرا از سرنوشت از پيش ساخته ي خود گريزي دارد؟...

قلب زهرا هيچ گل تازه اي شکوفا نساخت که دنياي وي با غرش طوفان ها و زوزه ي گردبادها از آن استقبال نکند...

زندگي براي او با چهره اي گشاده، روي ننمود...

روشنايي، همچون دمه و بخار بود...

رنگها، زشت و تيره بود به سان توده هايي از تاريکي شب يا غمگيني غروب...

نيکي، روي برتافت...

ارزش ها درهم شکست...


پيوندهاي خويشاوندي از هم گسست...

زهرا در اوج تازگي و شادابي زندگي خود با اندوه ها و رنج هاي پدر هم زيست شد...

آزار و ستمي را که پدرش از قوم خود مي ديد، لقمه لقمه و پاره پاره ميان خود و او تقسيم کرد...

درازي مبارزه ي جانکاه پدر، افشره ي حنظل به او مي نوشانيد...

چکيده ي غم هاي پدر را مي مکيد تا آنجا که قلبش از آن پير شد و جايي براي شادماني نماند...

و آنگاه که براي محاصره شدگان در شعب ابوطالب آشکار شد که رنج آنان رو به پايان است، باز زهرا گمان نمي کرد فردا براي او به سان عروسي زيبا و آراسته جلوه گر شود...

زيرا گذشته از آينده آگهي مي دهد...

و گاهي از رنج، رنج مي زايد...

ليکن زهرا بر رنج روزگار بردباري مي کرد...

و چرا که بردباري نکند در حالي که مي داند در پس سختي، آساني و در پي شب، روز فرامي رسد...

و چرا که ريختن اشک ها را شتاب نبخشد در حالي که هنوز ته مانده اي از اشک در رگهاي چشم يافت مي شود...

زهرا از ميان سخنان مردم درباره ي قطع نامه ي قريشيان، که اينجا در شعب ابوطالب، و آنجا در مکه پخش مي شد به آهستگي انتظار مي کشيد تا از چيزي آگاهي يافت که هرگز به ذهن مشرکان درنمي آمد...

چيزي شنيد که گويي در نظر آن گروه، رؤيايي است که در خواب ديده اند يا تصوري است که در خيال آنان راه يافته است...


در شعب... روزي محمد به ابوطالب روي آورد و گفت:

«اي عمو... خدا موريانه را بر آن پيمان نامه چيره ساخته است، موريانه از آن جز نام خدا چيزي برجاي نگذاشته، نشان ستم و حکم قطع رابطه و بهتان را از آن نابود ساخته است...»

ابوطالب که شادماني در چهره اش بر هراس چيره آمده بود گفت:

«آيا پروردگارت تو را از اين خبر آگاهي داد؟...»

«آري...»

و در مکه نيز... هشام پسر ربيعه به سوي زهير پسر اميه پسر مغيره رفت تا با او درباره ي پيمان قطع رابطه و آن تبعيدشدگان سخن گويد...

پس از سه سال استبداد و ستم، دل گروهي از سران مشرک قريش به درد آمد و از بيرون راندن خاندان ابوطالب و هاشم به شکاف کوه ها پشيمان شدند...

در پايان، خويشاوندي، آنان را بر سر مهر آورد...

خون، حق قوم پرستي را در رگها به جوش آورد...

مي رفتند و همديگر را سرزنش مي کردند...

هشام گفت:

«اي زهير... آيا خشنود مي شوي از اينکه ما خوراک بخوريم و جامه بپوشيم و زناشويي کنيم در حالي که داييانت آنجا به سر برند که مي داني؟... به خدا سوگند مي خورم اگر آنان داييان ابوالحکم پسر هشام بودند و تو از او مي خواستي تا آنان را همانند داييانت به آنجا بفرستد، هرگز نمي پذيرفت...»

زهير که سخن دوستش در کمينگاه مردانگي او ره يافته و آن را برانگيخته بود، پاسخ داد:


«چه کنم؟... من مردي هستم تنها... به خدا اگر يک مرد ديگر با من همراه مي شد در شکستن مفاد پيمان نامه ايستادگي مي کردم تا آن را باطل کنم...» هشام گفت:

«يک مرد پيدا کردي...»

«او کيست؟...»

«من...»

چهره ي زهير درخشيد و گفت:

«به مرد سومي نياز داريم...»

پس سه تن شدند...

آنگاه چهار تن...

و آنگاه پنج تن...

زهير با گروه خود به انجمن قريش روانه شد. به طواف کعبه پرداخت. چون طواف را به پايان برد در ميان مردم بانگ برآورد:

«اي مردم مکه...»

مردم گوش و چشم و دل به او سپردند...

زهير گفت:

«اي مردم مکه... آيا ما خوراک بخوريم و جامه بپوشيم، اما خاندان هاشم در دست مرگ گرفتار باشند، نه چيزي به آنان فروخته و نه چيزي از آنان خريداري شود؟... به خدا من از پاي نمي نشينم تا آنگاه که اين پيمان نامه ي بيدادگرانه که موجب قطع روابط ما و آنان شده، پاره شود...»

به دنبال سخنان زهير، موي بر اندام ابوجهل از خشم برخاست و فرياد زد:

«دروغ گفتي... به خدا سوگند پيمان نامه پاره نخواهد شد...»


يکي از آن پنج تن گفت:

«به خدا که تو دروغگوتر هستي. آنگاه که تو پيمان نامه را مي نوشتي ما از آن خرسند نبوديم...»

ياران زهير از او پشتيباني کردند و در پي آنان گروهي ديگر از کساني که در آنجا حاضر بودند سخن او را دنبال گرفتند. فريادها بالا گرفت و غوغا برخاست تا آنجا که آواز ابوجهل- ستمگر مخزوميان- در ميان آن همه هياهو غرق شد...

آن مرد نادان بيدادگر درمانده شد...

از زبان و شورش افتاد، دست بر دست مي زد، در آنان مي نگريست، همچون ديوانه اي سراسيمه آمد و شد مي کرد، و با خشم که گلوي او را سخت مي فشرد گفت:

«اين کاري است که شبانه انجام گرفته... اين کاري است که شبانه انجام گرفته و درباره ي آن، جايي غير از اينجا راي زني شده است!...»

گروه ها به جنب و جوش افتادند...

آوازها درهم شد...

پيشنهادهاي گوناگون پيدا آمد...

مردم به دو گروه بزرگ بخش شدند بدان سان که آب درياي فرعون آنگاه که موسي با عصاي خود بر آن زد، شکاف برداشت...

هياهوي آن دو گروه همه جا را فراگرفته بود. درهم پيچيده مي شد و ناآشکار بود. هيچ کس نمي دانست سخن آنان فرياد است يا فريادشان سخن...


باري هر داستاني ناگزير پاياني دارد...

طومار ناچار درنورديده و قلم از نگارش برگرفته مي شود...

در اين هنگام ابوطالب پيدا آمد. ابوطالب که برگزيده شده بود تا به آن جار و جنجال پايان دهد و از سرگرداني آن گروه جلوگيري کند...

ابوطالب از شعب خود- آنجا که خودکامگان قريش او را تبعيد کرده بودند- به سوي مکه شتافته بود تا سخن برادرزاده ي خود را به مهتران قريش برساند، باشد از بيدادي که در آن سرگردان بودند خودداري کنند...

ابوطالب با گام هايي استوار و چهره اي مصمم در ميانه ي انجمن آنان درآمد...

چون بر سر بزرگانشان ايستاد نگاه تيز خود را در آنان به گردش درآورد...

آنگاه آن خبر يقيني را به آنان رسانيد. خبري که هيچ کس گمان نمي کرد شايسته تر از آن خبري باشد که پرده ي گوش ها را پاره کند و خردها را به لرزه درآورد و انکار هر انکارکننده و شک هر شک ورزنده را نابود کند...

ابوطالب با آوازي به برندگي شمشير به آنان گفت:

«اي قوم... برادرزاده ام به من آگاهي داد که خدا موريانه را بر پيمان نامه ي شما چيره گردانيده است. موريانه همه ي سخنان ستم آميز و حکم بيدادگرانه ي تبعيد و قطع رابطه ي خويشاوندي را از آن خورده است و جز نام خدا چيزي بر جاي ننهاده است...»

آيا سخنان ابوطالب آنان را به تنديس هايي آويخته درنياورد؟...

سراسيمگي، آنان را به نگاه فراگرفت...

نفس ها در بينيشان يخ زد...

چشمان خود را به لبان او دوختند، آن چنانکه مردمک چشمانشان


تکان نمي خورد. مژگانشان نمي جنبيد. پلکهايشان ثابت مانده بود بدانسان که گويي فلج شده است...

رنگ از رخسارشان رفت و برق خطوط چهره ي آنان را برد. نشانه هاي چهره ي آنان از خشم درهم شد. رنگ پريدگي، چهره ي آنان را پوشانيد چنانکه گويي صفحه هايي هستند سفيد که هيچ قلمي بر آنها خط نکشيده است...

آن پير سخنان خود را به پايان برد و گفت:

«... اگر برادرزاده ام راست گفته باشد، شما از بدانديشي خود دست برداريد و اگر دروغ گفته باشد او را به شما مي سپارم خواه بکشيدش و خواه زنده نگاه داريدش...»

آيا مبارزه اي همانند اين مبارزه طلبي مي توان يافت که درب زورگويي و ستيزه جويي را بر روي همه بند آورده باشد؟...

آيا پيشنهادي دادگرانه تر از پيشنهاد ابوطالب مي توان يافت که شايان تأمل و پذيرش باشد؟...

زمان کوتاهي با ترس و اخم خاموش ماندند...

امکان داشت چه چيزي بگويند؟...

يا چگونه با هم به گفتگو پردازند؟...

ليکن آواز يکي از آن پنج تن برخاست که گوياي خرسندي وي از سخن ابوطالب بود و پا از پذيرفتن پيشنهاد ابوطالب آگهي مي داد...

او در پاسخ به ابوطالب گفت:

«با ما به دادگري سخن گفتي...»

و بسياري از کساني که آنجا بودند با گفته ي وي هم داستان شدند...


آيا مي پنداري خبر موريانه به دل هشام پسر مغيره و يارانش ره يافته بود که چون ابوطالب به انجمن آنان رسيد در پذيرفتن پيشنهاد وي براي برداشتن حلقه محاصره، با حرص پيشي جستند؟...

شايد...

يا چه بسا مي خواستند از ديگر بزرگان قوم خود در خوش خدمتي و نيکوکاري پيشي جويند تا منتي بر هاشميان، و مطلبيان داشته باشند، منتي که با افتخار براي آنان نگاشته شود و در روزگار بر سر زبان ها بماند...

يا چه بسا مي انديشيدند که آبروي قريش را نگاه دارند، تا مردم عرب به گوش هم نرسانند که پروردگار محمد قريشيان را وادار ساخت تا با خفت و خواري از پيمان نامه ي خود دست بردارند. بلکه دوست داشتند، مردم- با ارجمندي و شکوه- بگويند، اين قريش بود که به تنهايي و يک سويه از پيمان نامه چشم پوشي کرد و از روي ميل و اختيار محاصره را درهم شکست...

اما اگر هيچ يک از اين گمان ها درست نباشد، پس به راستي بايد گفت که رسيدن ابوطالب در آن هنگام حساس نزد سران قريش تصادفي بود که هيچ برنامه اي از پيش آماده شده به پاي آن نمي رسد و هيچ رويدادي برتر از آن يافت نمي شود.

گروه هاي مردم به گونه ي سيلي جوشان و خروشان به سوي کعبه راهي شدند...

به آنجا که پيمان نامه بر روي پرده ي کعبه آويخته بود روي آوردند، تا درستي سخن پير بني هاشم را آشکار کنند...


آنان در دل خود سخن ابوطالب را خرافه و صرف لاف و گزافه مي انگاشتند...

بنابراين گشودن پيمان نامه براي آنان چه زياني داشت؟...

به زودي آن را به همانگونه مي يافتند که اندي سال پيش بود...

به زودي آن پيمان نامه براي آنان دليلي بود بر اينکه هيچ يک از آن محاصره شدگان يا از ديگر مردمان توان باطل کردن آن را ندارند و نمي توانند درباره ي آن به کشمکش پردازند...

به زودي برايشان آشکار مي کرد که بايد محمد به آنان واگذار شود تا او را بکشند و از اين درگيري دست بشويند. درگيريي که برخي را با برخي دشمن و برخي را با برخي يار و پشتيبان ساخته است...

آن پنج تن پيشاپيش سيل مردمان راه مي رفتند...

مطعم پسر عدي از ميان آنان پيشي جست و پيمان نامه را از روي ديوار کعبه برچيد بدان سان که گويي ميوه از شاخه ي درخت مي چيند...

پيمان نامه را پيش چشم حاضران بالا برد...

آنگاه آن را ميان دو دست خود باز کرد...

مردم با شانه هايشان يکديگر را کنار مي زدند تا با چشمان خود ببينند آن پيمان نامه ي سرگشاده، حاکي چه رويدادي است...

در يک چشم بر هم زدن پيمان نامه را تهي يافتند. نه کاملاً تهي. پوستش فرسوده و پاره پاره، و نوشته هايش ناپديد شده بود، مگر آن جاهايي که نام خدا بر روي آنها نگاشته شده بود...

دهان همه باز ماند...

کفرپيشگان حيرت زده شدند...

ابوجهل بهت زده شد...


همچون سنگ، سرد و بي حرکت بر جاي ماند...

از آن رويداد ناگهاني، در ميان ياران خود به ماننده ي تنديسي نمايان شد که بانگ برآورد. به سان گوساله ي سامري بود که بني اسرائيل آن را پرستش مي کردند...

آنگاه او و ديگر کافراني که همه هيزم دوزخ خواهند شد گفتند:

«سحر!... سحر!...»

آري سحري بود اثربخش...

اگر آنان آنچه از محمد مي بينند و مي شنوند سحر باشد، پس براي چه او را سرزنش مي کنند و چگونه او را نمي پذيرند در حالي که مردم عرب سحر را باور دارند و در برابر اصول و قوانين سحر سر تعظيم فرود مي آورند و با آن زندگي مي کنند؟...

گوئيا سحر در برآوردشان دو گونه است؟...

اگر آن را زنان جادوگري بياورند که در گره ها افسون مي دمند، سحري است راستين و پابرجاي...

اگر آن را محمد بياورد، سحري است دروغ و زشت!...

بلکه سخن راست آن است که کافران و رئيسشان مردمي هستند تبهکار و پيمان شکن...

چيزي مي گويند غير از آنچه مي دانند...

حق را با همه ي آشکاراييش ناديده مي گيرند...

کشته شوند دروغ گويان...

کشته شوند دروغ گويان...

کشته شوند که چگونه ارزيابي کردند...

کشته باد که چگونه ارزيابي کرد...


ليکن گروه کافران توانستند آن سيل مردمي را برگردانند...

بلکه خواسته ي آنان ناخواسته ماند...

زيرا فرياد گروه مخالف، چشم و گوش آنان را زير طنين خود لگدکوب کرد. آنان گفتند:

«چرا نيک که کار آشکار شده آن گروه بايد در محاصره و تبعيد بمانند؟...»

ابوجهل نادان در اينجا هيچ دم برنياورد و پاسخي نداد...

آنان سلاح بر کف پشت سر مطعم پسر عدي و يارانش نرم نرمک به سوي شعب ابوطالب رهسپار شدند. تبعيد شدگان را از محاصره بيرون آوردند و راه برگشت آنان را به سوي شهر و خانه هايشان امن کردند...

بستر جريان، دگرگونه شد...

کارها به کارهاي ديگر بدل شد...

هر گروهي از مردم با آنچه برايشان فراهم آمده بود از آن جايگاه- که چيزي از آنان گرفته و چيزي به آنان بخشيده بود- پيدا آمدند...

زيرا گويي در آن هنگام که پيمان نامه گشوده شد، راز آن به سان چشمه اي از دل تخته سنگي بيرون توفيد، تخته سنگي که با آب رودي برخورد کرد و بستر آن را دگرگونه ساخت...

همه ي تبعيدشدگان به شعب ابوطالب، سربلند و راست اندام با اعتماد به نفسي هرچه استوارتر و با بهره اي کلان از پايداري و ايستادگي به پيشواز آزادي رفتند...

و آزادي، پيروزي است...


در فرهنگ آبرو و حيثيت بشر هيچ چيزي به ارزش آزادي يافت نمي شود...

آنان که مسلمان بودند و به شعب ابوطالب رفتند سرسخت تر، پايدارتر و شادمان تر از آغاز محاصره و تبعيد خود، آنجا را پشت سر گذاشتند...

بيرون آمدند سخت تر از سختي سنگ...

پاکتر از زرناب...

زورآورتر از زور شکنجه...

ناگواري ها، آنان را با آتش خود گداخت. نهاد آنان را از پس مانده هاي پليدي جاهليت و ترفند شيطان که به گوهر سرشتشان درآويخته بود، پاک ساخت...

بردباري، زنگار از آنان زدود...

و ايمان بر ايمان خود افزودند...

آنان که مسلمان نبودند و بر راه هدايت نمي رفتند، در آن کوچ تبعيد با مؤمنان همراهي کردند تا به نداي همخوني خود با آنان، پاسخ دهند و به همبستگي خويشاوندي دل بگمارند و به تعصب قوم دوستي گرايش نشان دهند. آنان هنگامي زندگي تنگ خود را در شعب پشت سر گذاشتند که احساس مي کردند بر بستري از شک غلت مي زنند و درست به ماننده ي شب زنده داري هستند که بر بستري غلت مي زند که نيمي از لايه ي آن خار و نيمي ديگرش پرنيان است...

شک- بنابر دعوت- راه شناخت است...

و گاه گاه گامي است به سوي يقين...

آنان که محمد را از کناره ياري دادند، اينک طبيعي بود که همه يا


بيشترشان دريابند به او نزديکتر، و چه بسا آشناتر، و براي او فرمانبردارتر از روزهايي شده اند که هنوز با او به تبعيد و محاصره نيفتاده بودند...

چه بسا اين دريافت براي آن بود که با محمد همزيستي پيدا کرده بودند...

يا پرتوهايي از نور وي براي آنان خودنمايي کرده بود...

يا بوي اميدي از فرداهاي آينده دريافته بودند...

يا از روي تجربه نگرشي يافته بودند که حق را از باطل و پاک را از پليد جدا مي ساخت...

به راستي و به يقين...

زندگي آنان پيش از همنشيني با محمد در آن تبعيدگاه، بيابان هولناکي بود از هيچي و پوچي...

جان هاي آنان گرسنه بود و دل هايشان تشنه...

به ماننده ي خاک دست نخورده اي بودند که در آرزوي باران و در انتظار گاوآهني بود تا کشته ي آن جوانه هاي خود را بيرون آورد و خرمي بخشد و حاصل خيزي بار آورد...

ناگزير آنان را از محمد اثر پذيرفته بودند...

ناگزير همراه با دعوت اسلامي او گرداگرد برخي از کرانه هاي حکمت پروردگاري طواف کرده بودند بدانگونه که با فروتني پيرامون مسجد حرام طواف مي کردند...

ناگزير آنگاه که محمد قرآن مي خواند و آيه هاي آن را تفسير مي کرد و معاني آن را شرح مي داد، هوش آنان را ربوده بود بدان سان که شهد گل ها از زنبوران، و روشنايي از پروانگان، و سبزه زارها از گنجشکان هوش مي ربايد...


دل و جان آنان همراه با انديشه هاي محمد پيرامون ستايش و ياد خدا پر و بال مي زد بدانگونه که پرندگان پيرامون جاهاي پر آب و دانه پر و بال مي زنند تا چيزي جستجو کنند که جانشان را از رفتن نگاه دارد و سرگيجش آنان را فرونشاند، از همين روي بامدادان تشنه و تهي شکم از آشيانه بيرون مي روند و شامگاهان سيراب و پرشکم به آشيانه برمي گردند...

و چرا که چنين نباشد؟...

زيرا شايد خدا خود در بندگي را به روي آن ناگروندگان بگشايد...

شايد خدا خود رهنموني خود را روزي آنان گرداند...

(و چه بسا جانوري که روزي خود را برنمي دارد و روزي او را خداوند مي دهد...) (عنکبوت، آيه ي 60).

و يا شايد آنان همانند زنبوران عسلي باشند که خدا به آنان وحي فرمود:

(از کوه ها و از درخت و از آنچه از چوب بسازند خانه بگيريد. آنگاه از همه ي ميوه ها بخوريد. پس در راه هاي پروردگارتان برويد، رام شدگان...)

(نحل، آيه هاي 68- 69).

و آمرزش خدا نزديک است...

روزي که موريانه پيمان نامه را خورد براي مستضعفان زمين نمايش و بالش شگفتي بود که از چشم هيچ بيننده اي پنهان نماند... در آن روز، پنهاني به هم لبخند مي زدند و دل هايشان را از اينکه خدا ستمگران سرکش را خوار ساخت، شاد شد...

اما ناداني، سران شرک را همچنان از ديدن نور نابينا ساخت...


شب را به روز مي آوردند و روز را به شب و همچنان از خشم خود در گمراهي و سرگرداني به سر مي بردند...

نشانه هاي پروردگار آنان را راهنمايي نکرد و بيم ها و زنگ خطرها آنان را از گمراهي خود بازنداشت...

آنان به ماننده ي قوم نوح بودند که بر او سخت گرفتند، و نوح از آنان نزد خدا به شکوه و گلايه پرداخت که:

(پروردگارا! من شب و روز کسان خود را فراخواندم.

و خواندن من آنان را جز فرار و گريختن نيفزود.

من هرگاه ايشان را دعوت کردم تا آنها را بيامرزي، انگشت هايشان را در گوش کردند، و جامه ها بر سر کشيدند، و پافشاري کردند و سرکشي کردند سرکشي کردني...) (نوح، آيه هاي 5- 7).

و آنگاه که قوم نوح در سرپيچي خود از حق زياده روي کردند، نوح آنان را نفرين کرد و گفت:

(پروردگارا! هيچ يک از کافران را بر روي زمين وامگذار...) (نوح، آيه ي 26).