بازگشت

زيد پسر نفيل




او زيد پسر عمرو پسر نفيل بود...

او يکي از اندک خداپرستاني بود که- کمي پيش از بعثت پيامبر- يکديگر را از پرستش سنگ ها و بت ها سرزنش کردند...

قوم خود را از آنچه مي پرستيدند بازداشتند...

به يکديگر سفارش کردند در شهرها سفر کنند و از اين دين حنيف- دين ابراهيم- پي جويي کنند...

مردم را به يکتاپرستي راهنمايي کنند...

زيد در قريش بلندپايه و والاجاه بود...

حقيقت يکتا را هرچه تمامتر جستجو مي کرد...


آنچه را ديگران نمي دانستند يا شيطان از يادشان برده بود با رواني روشن و جاني پاک دريافت...

شرک را زير پا نهاد...

بت ها را کنار گذاشت...

خوردن مردار و خون را حرام دانست...

مردم را از زنده به گور کردن دختران بازداشت...

در هر گوشه و کنار و سمت و سويي حواس خود را تيز مي گردانيد و به آفريدگار هستي توسل مي جست و با او مناجات مي کرد:

«بار خدايا اگر مي دانستم کدام روش نزد تو محبوبتر است با همان روش تو را پرستش مي کردم...»

آنگاه که به حرم کعبه داخل مي شد از خدايان آن قوم دوري مي گرفت و روي به کعبه مي ايستاد و بر پشت دستانش سجده مي گذارد و مي گفت:

«خدايا از روي حق و بندگي و راستي از تو فرمانبرداري مي کنم...»

زيد هدايت خود را در آنچه از دين حنيف يافته بود، جستجو مي کرد...

همواره به آبشخورهاي آن دين در هر جايي وارد مي شد تا شايد بر چيزي فراموش شده دست يابد، و بر دانش خود بيفزايد ليکن تشنه از آنها برمي گشت...

زيد آنچه را دريافته بود از قوم خود پنهان نمي گذاشت بلکه بر سر حاضران آشکار و منتشر مي ساخت...

آنان را از پرستش چيزي که سود و زياني نمي رساند و خردها آن را باور نمي کند، نکوهش مي کرد...

آنان را به خاطر خدايانشان سرزنش مي کرد. خدايانشان را خوار مي شمرد. آنان را به سست انديشي و بي خردي نسبت مي داد...


چه بسيار از روي عمد به آنان خودستايي ها مي کرد و مي گفت:

«جز من هيچ يک از شما بر دين ابراهيم بامداد نمي کند...»

گويي در آن هنگام با زبان حال و سرشت پاک خود چيزهايي را بازگو مي کرد که بعدها خداي بزرگ آنها را در قرآن کريم به فرستاده ي خود وحي فرمود که:

(بگو من آنم که خداوند مرا به راه راست رهبري کرد يعني بر دين پاينده و راست. بر کيش ابراهيم که حنيف بود و از شرکت آوران نبود)

(انعام، آيه ي 161)

آيا دين حنيف جز دين اسلام است؟...

مردم بر او تنگ گرفتند و با او به کينه توزي پرداختند...

روزي- کمي پيش از بعثت- محمد او را ديد، از او پرسيد:

«اي عمو!... چيست که مي بينم قومت با تو دشمني مي ورزند؟...»

زيد پاسخ داد:

«به خدا سوگند از من فتنه و آشوبي برنخاسته... ليکن آنان را در گمراهي مي بينم...»