بازگشت

ديداري براي جاودانگي




در خانه ي کوچکي از خانه هاي قريش...

خانه اي که پيرامون بيت حرام را با بزرگواري و والاجاهي ساکنان خود فراگفته بود...

و چند پله از گذرگاه پايين تر بود...

و يکي از کرانه هاي آن بر فضائي فراخ مشرف بود. فضائي که آن را به عنوان تالاري براي پذيرايي مهمانان ساخته بودند...

آنجا... آن دو خردسال با هم ديدار کردند...

ديداري که همانند نداشت...

ديداري که از روي برخوردي گذرا پيش نيامده بود، خود به خود رخ نداده بود...

ديداري که از روي اجبار و فرمانبرداري دست نداده بود...

ديداري که براي آن آمادگي و مقدماتي فراهم نيامده بود، پيش بيني ناشده بود...

ديداري که از روي خويشاوندي نبود و بر اصل و ريشه و روابط خانوادگي به وجود نيامده بود...

ديداري که از روي کودکي و در پي عروسک و عروسک بازي يا


سرگرمي و اسباب بازي- بدان سان که در دنياي کودکان متداول است- نبود...

هرگز، ديدار آنان از اين دست و از آن دست نبود...

آن ديدار زاييده ي برخوردي پيش بيني ناشده نبود که در لحظه اي ناگهاني فرصت بروز پيدا کند، بدانگونه که گويي آذرخشي چشم رباست که از برخورد دو پاره ابر گريزپاي ناگهان پديد مي آيد، يک چشم برهم زدن پرتوافشاني مي کند، از آن پس بي درنگ در تاريکي شبي زمستاني ناپديد مي شود...

آن ديدار ضرورتي اجتناب ناپذير نبود که از روزها پيش به وسيله ي خانواده اي- که سرپرستي آن دو خردسال را بر عهده داشت- برنامه ريزي شود تا از روي حسابي دقيق، پيش آيد...

آن ديدار نهالي از خون و رحم نبود که به سان دو انگشت اشاره و مياني، به هم بپيوندد، بلکه آن دو، دو شاخه ي تر و تازه بودند که گويي يک شاخه اند از تنه ي آن درخت بلند و پربرگي که شکوفه داده، ميوه ي نيکو برآورده، ريشه در ژرفاي خاک دوانيده، ساقه استوار کرده و دو شاخه ي خود را به آسمان رسانيده است، و با دو شاخه ي شاداب خود دم به دم بر طراوت و بالندگي خود مي افزايد...

اين درخت گشن چه بسيار شاخه ها برآورده است وليکن همانند اين دو شاخه ي به هم پيوسته هرگز نداشته است!...

آن ديدار، دلنوازي پاک و کودکانه اي نبود که آن دو را بر سر بازي و خنده گرد آورد، بدانگونه که از روي عادت، خردسالاني همانند آن دو را گرد مي آورد...


هرگز... يدار مقدر آن دو يکي از اينگونه ديدارها نبود...

به تنهايي همه ي اينگونه ديدارها نيز نبود...

بلکه ديداري بود براي جاودانگي...

ديدار آغاز بود و پايان...

ديدار راه بود و مقصد...

ديدار رهسپار شدن بود و به هدف رسيدن...

نشانه هاي خويشاوندي که با چشم هاي تيزبين ديده مي شود...

نمودهاي پيوند خانوادگي که با ذهن هاي هوشيار دريافت مي شود...

انگيزه هاي همدلي و دمسازي که با احساسات دقيق به روشني نمايان مي شود...

همه و همه با ديگر نشانه هاي وابستگي ميان آن دو خردسال چيزي جز نمادهايي مادي و انساني نبود.

نمادهايي که هر چشم و گوش تيز آنها را درمي يابد...

انديشه ي ضمير، حدس و گمان آنها را به زبان نجوا بازگو مي کند...

نمادهايي که يک پوسته ي نازک بيش نيستند. پوسته اي که نمي تواند گوهر حقيقت را درون خود پنهان سازد...

از پس آن ديدار انس آميز، ديداري قدسي پديدار شد...

از پس آن تيرگي مادي روشني معنوي پيدا آمد...

برخي روان ها با هم سازش نمي کنند و از هم جدا مي شوند، برخي سازش مي کنند و پيوند مي يابند... آن روان ها که از هم دوري مي گيرند، با هم ناسازگاري دارند، و آن روان ها که به سوي هم کشش مي يابند، پاکند و با هم سازگاري دارند...


از آنگاه که دست سرنوشت، در آن روز جمعه از ماه جمادي الاخر، تولد فاطمه را رقم زد، براي مردم قريش به سان مژده آوري خجسته و پربرکت بود...

مژده آوري که درگيري آنان را بر سر گذاشتن حجر اسود در ديوار کعبه از ميان برداشت و يکدستي و همبستگي را بر جاي ستيزه جويي و گسستگي نشاند...

آري از همان لحظه ي ميلاد فاطمه آغاز پيوند و سازگاري روحي ميان او و همسال دوران کودکيش علي پديدار شد. علي که يار هم خون او بود. با او تحت يک سرپرستي و در يک جايگاه به سر مي برد.

اين پيوند روحي براي همه آشکار بود...

براي همه ي نهادهاي پاکي که پرده ي تاريکي بر آنها زنگار نيفکنده بود...

براي همه ي بينش هاي روشني که ابر تيره ي ناداني آنها را در خود فرونبرده بود...

براي همه ي دل هاي آگاهي که تپش آنها درهاي قدرت خداوندي را مي کوبد تا با خداي خود همدم و همراز شود...

آري، براي همه ي آنها ديدن رازهاي پنهان فردا که هنوز در پرتو روز هويدا نشده، از پس پرده هاي مادي زمان حال، آسان بود...

از فراسوي آنچه آشکار و نمايان است، ديدن آنچه پنهان است و به زودي پديدار خواهد شد، آسان خواهد بود.

با روشني روان ها آنچه را که با روشني چشم ها ديده نمي شود، مي توان ديد...

و در اين باور جاي هيچ ترديدي نيست...

ادعا نيست... دروغ نيست...


آن دو خردسال با روان هاي روشن خود يکديگر را ديدار کردند پيش از آنکه با پيکرهاي خود ديدار آشکار داشته باشند. پيکرهايي که حواس، آنها را درمي يابد...

آن ديدار در مسجد حرام بود. نخستين خانه اي که براي مردم برپا شد...

در کعبه ي درخشان...

در کنار حجر اسود فرخنده...

در پاکترين جايگاه هاي پاک...

گويي که آن دو خردسال دو اخگر روشنند که از سرچشمه ي نور بيرون جسته اند...

دو فرشته گرامي...

دو جان...

دو بال پرنده اي که در فضاي آن خانه ي آرميده ي آباد پر و بال مي زند و پيرامون آن بنيان پاک، آن رمز مقدس طواف مي کند...

آنان با فرخندگي و پاکي و شکوه همراه بودند...

آيا چيزي نزد خداوند والاتر و پاکتر از حجر اسود هست؟

آيا چيزي ارزشمندتر و گرامي تر از بيت حرام هست؟...

آيا چيزي خجسته تر و امن تر از خانه ي بلند کعبه هست؟...

خير، هرگز...

در اين خانه جان ها، هراس ها را از خود فرومي افکند...

دل ها به سوي پروردگار پرواز مي کند. گناه ها آمرزيده مي شود...

مردم با نيت هاي پاک و چشمان فروتن خود به سوي آن روي مي آورند. روي آوردني که نشان رمزي است از روي آوردن آنان به عرش خداي يکتاي توانا...