بازگشت

مخالفين حكومت سقيفه




در فصل پنجم گوشه هايي از رفتار حزب سقيفه با عموم مردم را ملاحظه فرموديد. هم اينک موضوع مخالفين و کساني که مخالف سقيفه بودند را بررسي مي کنيم. اين مخالفتها دو نوع بوده: بعضي گروهي و طايفه اي و بعضي هم به صورت فردي و شخصي بوده است.

شيوه هاي برخورد سران سقيفه با مخالفان به گونه هاي مختلف بود. اکنون به برخي از آنها اشاره مي کنيم.

1- تطميع: يکي از روشهاي بر خورد حزب سقيفه، تطميع مخالفها بود، عده اي را با پول و درهم و دينار، عده اي را هم با وعده ي مقام و رياست، تا آنها دست از مخالفت بردارند و مهر سکوت بر دهان بزنند، مثل عثمان و طلحه و ابوسفيان و امثال آنها. ابن ابي الحديد قول براء بن عازب را در همين رابطه نقل کرده است و مي گويد: «و رايت في الليل المقداد و سلمان و اباذر و عباده بن الصامت و ابا الهيثم بن التهيان و حذيقه و عمارا، هم يريدون ان يعيدوا الامر شوري بين المهاجرين. و بلغ ذلک ابوبکر و عمر فارسلا الي ابي عبيده و الي المغيره بن شعبه، فسا لا هما عن الراي، فقال المغيره: الراي ان تلقوا العباس فتجعلوا له و لولده في هذه الامر نصيبا، ليقطعوا بذلک ناحيه علي بن ابي


طالب...» [1] براء بن عازب مي گويد: من هميشه دوست بني هاشم بودم، وقتي که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت مردد و حيران بودم که چه کنم و کجا بروم، به محله ي بني هاشم رفتم، ديدم که آنها در کنار جنازه ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودند و سران قريش از جمله ابوبکر و عمر نبودند، از علت نبودن آنها سوال کردم، کسي در جوابم گفت: مردم در سقيفه بني ساعده هستند، و کسي ديگر گفت که مردم با ابوبکر بيعت کردند و در اين هنگام ابوبکر را ديدم که با عمر و ابوعبيده و جماعتي از بني اسلم مي آيد، باز هم به طرف بني هاشم آمدم که در خانه بسته بود، در را محکم زدم، و صدا کردم که مردم با ابوبکر بيعت کردند! عباس در جوابم گفت: تا پايان روزگار خاک نثارتان باد، همانا من به شما فرمان دادم که چه کار کنيد و شما از دستور من سرپيچي کرديد. من به فکر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، لحظه اي مکث کردم و قلبم تند مي زد، شب بود، ديدم که مقداد و سلمان و اباذر و عباده بن صامت و ابوالهيثم و حذيفه و عمار قصد دارند که مسئله ي امارت و جانشيني را در بين مهاجرين به شور و مشورت بگذارند. اين خبر به ابوبکر و عمر رسيد، آن دو کسي را فرستادند سراغ مغيره و ابوعبيده، وقتي آنها آمدند ابوبکر و عمر از آن دو سوال کردند که عده اي از مردم در اطراف علي- عليه السلام- جمع شده اند نظر و راي شما نسبت به آنها چيست؟! مغيره در جواب گفت: مصلحت اين است که شما برويد با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنيد و در دستگاه حکومت براي او و فرزندش سهمي قائل شويد، بواسطه اين کار آنها اطراف علي- عليه السلام- را ترک مي کنند و علي- عليه السلام- تنها مي ماند.

بعد ابن ابي الحديد مي گويد: ابوبکر و عمر و مغيره و ابوعبيده به خانه ي عباس آمدند و ابوبکر خطبه خواند (چون سخنان ابوبکر طولاني بود در اينجا از ذکر تمام آن خودداري شد.) جمله هايي از سخنان ابوبکر اين است: «و نحن نريد ان نجعل لک في هذا الامر نصيا و لمن بعدک من عقبک اذ کنت عم رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و ان کان المسلمون قدرا اوا مکانک من رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و مکان اهلک، ثم


عدلوا بهذا الامر عنکم و علي رسلکم بني هاشم، فان رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- منا و منکم...»: ما خواستيم که در امر خلافت براي تو و فرزندانت سهيم در نظر بگيريم، زيرا که تو عموي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- هستي و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مي شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بني هاشم عدول کرده اند. پس بدانيد که اين موضوع مسلم است که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست.

ابن ابي الحديد مي گويد: عمر با روش و رفتار خشونت آميز و با تهديد و وعده و وعيد، سخنان ابوبکر را قطع کرد و گفت: «و اخراي انا لم ناتکم حاجه اليکم و لکن کرهنا ان يکون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منکم فيتفاقم الخطب بکم و بهم فانظروا لانفسکم و لعامتهم ثم سکت.» [2] : مسئله ي ديگر اينکه ما که سراغ شما آمده ايم نه به خاطر حاجت و نياز باشد، بلکه آمدن ما به اين جهت است که خوش نداشتيم در خلافت که مسلمانان اجتماع کردند و با ابوبکر بيعت کردند از طرف شما ايراد و اشکالي باشد تا گرفتاري آن به شما و ايشان برگردد، و لذا از شما دعوت مي کنيم بياييد با دستگاه حکومت همکاري کنيد و به مصلحت خودتان و مردم بينديشيد. بعد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.

اگر سخنان فوق را دقيق بررسي کنيم مي بينيم که از راه تطميع و قريب و با وعده ي رياست و پست و مقام براي عباس عموي حضرت علي- عليه السلام- خواسته اند که او را از کنار علي- عليه السلام- بروبايند و هم با تهديدد و ارعاب و اين که مردم از شما برمي گردند و نياز به شما نداريم بلکه خواستيم که در امر خلافت حرف و اعتراضي نداشته باشيد. و کاملا مشهود است که مي خواستند با بردن عباس ديگران را هم به طرف خودشان بکشانند.

بنابراين حزب سقيفه مخالفين خود را اول تطميع و باز خريد و بعد هم ترور مي کردند، و آن هم يا حيثيتي و يا جاني که برخورد با عباس عموي گرامي پيامبر- صلي الله


عليه و آله و سلم- هم يکي از اين مقوله هاست. ولي چيزي که جاي تاسف است اينکه امت بعد از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- يا از جهت ترس و يا تطميع و مال دنيا به دست خودشان اسلام عزيز را از سرچشمه ي صاف و زلالش گل آلود کردند و ولي بر حق خدا و وصي پيامبر را تنها گذاشتند تا ناخلفها بيايند مقدرات حکومت اسلامي و مردم را به دست بگيرند و بکنند آنچه را که کردند.

اما جواب دندان شکن عباس به رئيس سقيفه اين بود: «واما ما بذلت لنا، فان يکن حقک اعطيناه فامسکه عليک، و ان يکن حق المومنين فلس لک ان تحکم فيه... و اما قولک! ان رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- منا و منکم، فان رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- من شجره نحن اغصانها، وانتم جيرانها، واما قولک: يا عمر، انک تخاف الناس علينا، فهذا الذي قدمتموه اول ذلک و بالله المستعان» [3] : عباس عموي گرامي حضرت علي- عليه السلام- پس از حمد و ثناي خداوند چنين گفت: همان گونه که تو گفتي، خداوند متعال محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- را به پيامبري برانگيخت و او را هادي و رهبر مومنان قرار داد و خداوند با وجود او بر امتش منت گذارد و سرانجام براي او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براي خود کسي را برگزينند، به شرط آنکه به حق انتخاب کنند و گرفتار هوي و هوس نشوند. اکنون تو اگر به مکانت خويش از رسول خدا طالب خلافتي، حق ما را گرفته اي و اگر به راي مومنان متکي هستي ما هم از ايشان هستيم (و در مورد خلافت شما هيچ کاري انجام نداده ايم، نه براي آن آبي آورده ايم و نه بساطي گسترده ايم) و اگر تصور مي کني خلافت براي تو به خواسته ي گروهي از مومنين واجب شده است، در صورتي که ما آن را خوش نداشته باشيم ديگر براي تو وجوبي نخواهد بود، و از سوي ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يکديگر فاصله دارد که از يک سو مي گويي آنان به تو اظهار کرده اند و از يک سو


مي گويي آنان در اين باره طعن مي زنند. و آنچه را که به ما مي بخشي اگر حق خودت است، پس آن را پهلوي خودت نگهدار و اگر حق مومنين است، پس مناسب نيست که تو در حق مردم و مومنين حکم کني و حق آنها را غضب کني، و آنچه را که به ما مي دهي، اگر حق خود ماست ما راضي نمي شويم که بعضي از آن را برگرداني و بعضي ديگر را برنگرداني و اين سخن را به اين جهت نمي گويم که بخواهم تو را از کاري که در آن درآمده اي برکنار سازم، ولي دليل و حجت را بايد گفت و اما اينکه گفتي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست، بدان که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مثل درختي مي ماند که ما شاخ و برگ آن هستيم و شما همسايه آن، بعد عباس خطاب به عمر گفت: اما سخن تو: تو از شورش مردم ما را مي ترساني و بدان اين کاري که شما کرديد، اين اول آن (يعني شوراندن مردم) مي باشد و ما به خدا پناه مي بريم و از او کمک مي خواهيم.

ابن ابي الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه صفحه ي 52 سخنان براء بن عازب و شور و مشورتهاي ياران علي- عليه السلام- را نقل مي کند و اينکه ياران و نزديکان حضرت علي- عليه السلام- تلاش مي کردند که مسئله ي خلافت را در بين مهاجرين به شورا گذارند، و بعد هم مسئله ي با خبر شدن ابوبکر و عمر و پيشنهاد مغيره به ابوبکر و عمر را مبني بر اينکه با عباس ملاقات کنيد و در حکومت او را هم شريک نماييد تا بواسطه اين کار از طرف علي- عليه السلام- و يارانش خاطر جمع شويد و وقتي که عباس به طرف شما آمد و در حکومت دخالت کرد، حجت و دليل براي شما در نزد مردم بر ضد علي- عليه السلام- مي باشد و مردم ديگر علي- عليه السلام- را رها مي کنند.

اينجا ابن ابي الحديد مي گويد: در شب دوم وفات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- آنها براي تطميع عباس به خانه وي آمدند و با جواب دندان شکن عباس برگشتند. با توجه به اين سخنان هم معلوم مي شود که حکومت چه مقدار تلاش مي کرده تا مردم و افراد سرشناس را از اطراف علي- عليه السلام- و اهل بيت- عليه السلام- دور کند و حالا اين کار را با هر اقدام صورت بگيرد.


بلي حزب سقيفه موفق شده عده اي را با درهم و دينار و بخشش مال و اموال، مثل «اباسفيان» و «طلحه» و «اسيد بن حضير» باز خريد و تطميع کنند. باز هم ابن ابي الحديد و ابن عبد الربه مي گويند: «قال ابوبکر احمد بن عبد العزيز... ان اباسفيان قال شيئا آخر لم تحفظه الرواه، فلما قدم المدينه قال: اني لاري عجاجه لا يطفئها الا الدم! قال: فکلم عمر ابوبکر، فقال: ان اباسفيان قدقدم، و انا لانا من شره، فدفع له ما في يده فترکه فرضي» [4] ابن ابي الحديد قبل از اين حديث، حديث ديگري را از ابوبکر جوهري نقل کرده است که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ابوسفيان را به سرزمين طايف براي جمع آوري زکات فرستاده بود و وقتي ابوسفيان از آن جا برگشت، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته بود، از عده اي سوال کرد: چه اتفاقي افتاده است؟ گفتند: رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است، سوال کرد که جانشين او چه کسي شده است؟ گفتند: ابوبکر، ابوسفيان گفت: بچه شتر خليفه شده است؟ در جواب گفتند: بلي و آن وقت سوال کرد: پس مستضعفان علي- عليه السلام- و عباس چه کردند...

بعد ابن ابي الحديد اين روايت را ذکر کرده است: ابوبکر جوهري گفته است: همانا ابوسفيان چيزي ديگر هم گفت که آن را روات نياورده اند يا ضبط و ثبت ننموده اند، وقتي که ابوسفيان به مدينه آمد و گفت: همانا من آتش و فتنه اي را مي بينم که خاموش نمي کند، آن را مگر خون. و اين حرف او را عمر شنيد و با ابوبکر صحبت کرد و گفت: اباسفيان به مدينه برگشته است، و ما از شر او درامان نيستيم، پس بايد او را تطميع و باز خريد کنيم، بعد تصميم گرفتند که هر چه از مال زکات که از سرزمين طايف آورده بودند به او پس دهند و اين کار را کردند و او را رها نمودند و از او بيعت نخواستند و او هم راضي شد. بعد هم- پس از فتح سرزمين شام- حکومت آنجا را به فرزندان او (ابوسفيان) واگذار کردند!! و مخصوصا معاويه که در مدت بيست سال جز دشمني با اهل بيت و آل علي- عليه السلام- کاري نکرد و دست پليدش را به خون فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ستارگان آسمان امامت و ولايت آلوده کرد و عمال


جيره خواري را روي کار آمد که تا توانسته اند حديث جعل نمودند و احاديثي که از زبان مبارک پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در فضائل علي و زهرا- سلام الله عليها- بود آنها را براي ابوبکر و عمر و ديگران جعل کردند. و آن قدر حديث جعل کردند که آخر معاويه گفت: ديگر بس است و از حالا حديث به نفع معاويه جعل کنيد و آن عمال جيره خوار نيز اين کار را کردند. براي اطلاع بيشتر به کتاب «سقيفه انقلاب ابيض» مراجعه شود.

2- تهديد: يکي ديگر از طرحها و برنامه هايي که حزب سقيفه با مخالفين انجام داد، تهديد و از صحنه خارج کردن افراد بود و در مورد تعدادي از آنها پا را از تهديد فراتر گذاشته و به ضرب و قتل آنها پرداختند. براي نمونه شمشير «زبير» را شکسته و بر سينه اش نشستند، «ابوذر» و «سلمان» و «مقداد» را آن قدر زدند که سلمان مي گويد: گردنم چون غده اي ورم کرده و بالا آمده، و اگر علي- عليه السلام- به فريادش نرسيده بود او را کشته بودند.

ابن ابي الحديد در رابطه با تهديد و ضرب و شتم مي گويد: «فخرج الزبير مصلتا بالسيف فاعتنفه زياد بن لبيد الانصاري و رجل آخر فندر السيف من يده» [5] : زبير در خانه ي علي بود و از خانه بيرون آمد و شمشير به دست داشت، زياد بن لبيد انصاري با مرد ديگري او را کتک زدند و شمشيرش را گرفتند. در آخر ابن ابي الحديد مي گويد: او را به ضرب و زور و کتک به طرف ابوبکر بردند.

«بريده اسلمي» را به دستور عمر زدند و از مسجد بيرون کردند، آنهم به سبب اينکه در مسجد به ابوبکر مي گفت: اين حديثي که تو از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل مي کني که نبوت و خلافت در يک نسل جمع نشود، دروغ است. و شما همان دو نفري هستيد که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به شما فرمود: خدمت علي برويد و به ولايت او بر مومنين تسليم شويد و شما هم گفتيد که آيا دستور خدا و رسول اوست؟ آن حضرت هم فرمود: آري. و بريده اسلمي مي گفت: شما دروغ مي گوييد


و به خدا قسم در شهري که تو امير آن باشي سکونت نمي کنم، پس آن گاه او را زدند و به بيرون انداختند.

و حباب بن منذر آن بزرگ صحابي و مجاهد جنگ بدر را با آن همه سابقه ي درخشان به جرم اينکه در سقيفه در برابر ابوبکر شمشير کشيده بود و خلافت او را قبول نکرده بود در همان سقيفه او را گرفته و دهانش را پر از خاک کردند. ابن ابي الحديد مي گويد: «فوثب رجل من الانصار، فقال: انا جذيلها المحکک و عذيقها المرجب، فاخذ و وطئي في بطنه و دسوا في فيه التراب» [6] : به مردي از انصار برخوردند (حباب منذر) که مي گفت: من مرد کار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديده ام، او را گرفته، لگد کوبش کردند و دهانش را پر از خاک نمودند!!

و ام ايمن را که پرستار پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و به آنها اعتراض مي کرد، به دستور عمر از مسجد بيرون انداختند. ام يمن مي گفت: اي ابوبکر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر کردي.

3- سلب آزادي: باز هم يکي از طرحهاي حزب سقيفه در برخورد با مخالفين خود، در محاصره و تنگنا و ممنوع الخروج قرار دادن صحابه و افراد سرشناس بود و عمر پس از برنامه سقيفه خروج صحابه از مدينه را ممنوع کرد، به بهانه ي اين که مي ترسم اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در ميان مردم پراکنده شوند و باعث گمراهي مردم گردند!!

ابن ابي الحديد مي گويد: «ها اني ممسک بباب هذا الشعب ان يتفرق اصحاب محمد في الناس فيضلوهم...» الي «و لا انکروا ايضا علي محمد قوله في اصحاب رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم-: انهم يريدون اضلال الناس و يهمون به...» [7] : عمر گفت: بدانيد همانا من در اين شهر را مي بندم تا اصحاب رسول خدا (محمد) در بين مردم پراکنده نشوند و مردم را گمراه نکنند... تا اينکه ابن ابي الحديد مي گويد: شيعه انکار نمي کنند سخن عمر


را درباره ي اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- همانا آنان (اصحاب) مي خواهند مردم را گمراه کنند و به اين کار تلاش مي کنند.

خطيب بغدادي مي گويد: «جاء الزبير الي عمر: ائذن لي ان اخرج فا قاتل في سبيل الله، قال حسبک قد قاتلت مع رسول الله- صلي الله عليه و آله- و سلم فانطلق الزبير و هو يتذمر، فقال عمر: من يعذرني من اصحاب محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-؟ لولا اني امسک بفم هذا الشعب لاهلک امه محمد - صلي الله عليه و آله و سلم-» [8] : زبير آمد پهلوي عمر و از او اجازه خواست تا براي جنگ در راه خدا از مدينه خارج شود، عمر در جواب گفت: همان مقدار جنگهايي که در راه خدا در کنار رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- انجام داده اي بس است (يعني اينکه اجازه نمي دهم) زبير در حالي که ناراحت بود از پهلوي عمر رفت و فاصله گرفت، بعد عمر گفت: کيست که مرا از خروج اصحاب رسول خدا معذور دارد؟ و اگر من درهاي اين شعب (مدينه) را نبندم و مراقبت نکنم هر آينه امت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- هلاک مي شود.

با توجه به اين سخنان پيداست که حکومت سقيفه راه و روش اختناق و سلب آزادي را در پيش گرفته بوده است که حتي اصحاب و ياران پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- در خانه هاشان بازداشت بودند و از تماس گرفتن با مردم ممنوع بوده و اينکه حقايق را به مردم بگويند، تحت نظر داشته اند. و اگر از آنها سلب آزادي نمي کردند، بالاخره حقايق را به مردم مي گفتند و مردم را با (بيان اينکه حکومت روي معيارهايي که خداوند براي جانشين پيامبرش معين کرده نمي باشد) روشن مي کردند، معلوم بود که مردم عکس العمل نشان مي دادند، اگر چه آنان در مرحل اول سکوت کردند.

و پيداست که سران حکومت با اين برنامه ريزي دقيق که داشته اند مخالفين خود را تطميع و باز خريد و اعطاي حق سکوت و بعد هم تهديد نموده، ضرب و شتم، محاصره، بازداشت، زنداني، ممنوع الخروج و يا ممنوع المنبر مي کردند و اينکه حق هيچ گونه تماسي با مردم را نداشته باشند.


4- جعل حديث: يکي ديگر از برنامه هاي حکومت سقيفه که به محض روي کار آمدن آن را اجرا کردند و خيلي از افراد با تقوا را هم در شک و شبهه انداختند، برنامه ي جعل احاديث و آن هم از زبان مبارک پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود که سبب گمراهي افراد زيادي شد، گرچه مردم زود متوجه مسئله شدند ولي چه فايده. اولين کسي که حديث جعل کرد خود ابوبکر بود، همان طور که گفته شد وقتي او سر کار آمد اولين اتهام را به ساحت اقدس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت داد که از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم فرمود: «خلافت با نبوت براي ما اهل بيت جمع نمي شود» و يا اينکه ما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم که فرموده: «ما طايفه ي انبيا درهم و دينار را به ارث نمي گذاريم» و يا اينکه عايشه خانم گفت که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «ابوبکر به جاي او با مردم نماز بخواند».

با اين نسبتهاي دروغ و اتهامات، عده اي از مردم را در حال شک و شبهه و سر درگمي بردند و با اين شايعات انقلاب سفيد! را با تهديد و ارعاب بر ضد اهل بيت- عليه السلام- انجام دادند. عايشه خانم احاديثي را جعل کرد و افترائات زيادي را به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت داد و از جمله گفت: «ما ترک رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- دينارا و لا درهما و لا شاه و لا بعيرا و لا اوصي بشي ء» [9] : رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم بعد از خود نه دنيا و نه درهم و نه گوسنفد و نه شتر و هيچ چيزي را به عنوان ارث باقي نگذاشت و به چيزي و کسي هم وصيت نکرد!!.

باز هم ابن سعد به نقل از عايشه خانم مي گويد: «قيل لعايشسه اوصي رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم-؟ قالت: کيف اوصي و لقد دعا بالطست ليبول فيها فانخنث في حجري و ما شعرت انه مات، و مامات الا بين سحري و نحري» [10] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم- وصيتي فرمود؟ و کسي را به عنوان وصي خود معرفي فرمود؟ عايشه در جواب گفت: چگونه وصيت کرد در حالي که در خانه ي من بود و از من طشت خواست تا اينکه... کند و من نفهميدم که او کي از دنيا رفته است و از دنيا نرفت مگر


اينکه سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بين سينه و آغوش من بود.

باز هم ابن سعد مي گويد: «قيل لام المومنين عايشه اکان رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- اوصي الي علي؟ قالت: لقد کان راسه في حجري فدعا بالطست فبال فيها فلقد انخنث في حجري و ما شعرت في فمتي اوصي الي علي؟» [11] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليه السلام- وصيت و سفارشي فرمود؟ در جواب گفت: به تحقيق سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در آغوش من بود و طشت خواست تا در آن... کند و در آغوش من بود و نفهميدم کي از دنيا رفته، پس چگونه و چه زماني به علي- عليه السلام- وصيت کرده است؟!

اين گونه افترائات نسبت به ساحت مقدس پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- زياد است و شايد بيش از هزاران باشد و هر انساني اگر با تتبع و دقت اين روايات و اکاذيب را بررسي کند، متوجه خواهد شد که اينها جز اتهامات چيزي ديگري نخواهد بود. هر عقل سالمي درک مي کند که اينها حقيقت ندارند، براي اينکه يک انسان عادي اگر از دنيا برود و يا مسافرت کند يک سري وصيتها و سفارشات مي کند، آن وقت چطور مي شود که آخرين پيامبر خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بعد از بيست و سه سال زحمت و رنج در راه تبليغ بهترين دين آسماني از دنيا برود، اما بدون وصيت و وصي باشد؟ بر فرض اينکه آنها جريان غدير و آياتي که در اين باره نازل شد نشنيده اند، آيا باز هم مي شود تصور کرد که پيامبر بدون وصيت از دنيا رفته باشد؟ بلکه مي شود گفت: اين اکاذيب از برنامه هاي سقيفه بوده است که مردم را سر درگم کنند تا به اهداف خودشان برسند!!.

در حقيقت با اين جعليات انکار خلافت علي- عليه السلام- که مساوي با انکار نبوت و رسالت پيامبران و مخصوصا انکار رسالت پيامبر اسلام بوده است نمودند. چنانچه حسکاني در «شواهد التنزيل» به سند خود از عبدالله بن عباس در تفسير آيه ي شريفه: «واتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منکم خاصه و اعلموا ان الله شيدد العقاب». [12] .


(و بترسيد از بلايي که چون آيد تنها مخصوص ستمکاران شما نباشد (بلکه ظالمان و مظلومان همه را فرا گيرد) بدانيد که عقاب خدا بسيار سخت است) گفت: چون آيه نازل شد پيامبر اکرم- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «من ظلم عليا مقعدي هذا بعد وفاتي فکمانما حجد نبوتي و نبوه الانبياء قبلي». [13] : هر کس به علي- عليه السلام- ظلم کند در جانشيني من پس از وفاتم، گويا نبوت مرا و پيامبران گذشته را انکار کرده است.

در کتاب ابو عبدالله محمد بن علي سراج آمده است که او در تاويل آيه به سند خود به نقل از عبدالله بن مسعود گفت: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود: اي ابن مسعود بر من آيه: «واتقوا فتنه...» نازل شد و من آن را نزد تو به امانت مي گذارم، آن چه من مي گويم آن را حفظ کن و از من به ديگران نقل نما که: «من ظلم عليا مجلسي هذا کمن جحد نبوتي و نبوه من کان قبلي». هر کس به علي- عليه السلام- در جانشيني من، ظلم کند، مثل کسي است که نبوت مرا و تمام پيامبران را انکار کرده است.

راوي به او گفت: آيا واقعا اين جمله را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدي؟! گفت: آري، گفتم: پس چگونه از طرف ظالمان قبول پست و مقام کردي؟! جواب داد: به همام جهت عقوبت عمل خود را به خود وارد آوردم و اين به جهت آن بود که من از امام خود اذن نگرفتم، چنانچه جندب و عمار و سلمان، اذن گرفتند و من از خداوند طلب آمرزش مي کنم.

حالا با توجه به آيه ي شريفه و حديث نوراني، آنهايي که با جعل احاديث مسئله ي خلافت علي- عليه السلام- را انکار کردند، آيا متوجه نبودند که با انکار ولايت و امامت ولي خدا، رسالت و نبوت صد و بيست و چهار هزار پيامبر- عليه السلام- و مخصوصا رسالت سيد الانبيا محمد مصطفي- صلي الله عليه و آله و سلم- را انکار نمودند؟! پس چگونه سران سقيفه و عايشه خانم به خودشان اجازه دادند با جعل احاديث، مسئله ي خلافت و جانشيني رسالت را که تنصيص و تصريح شده از جانب پروردگار بود انکار کردند


و اينکه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به چيزي و يا کسي وصيت نکرد و العياذ بالله بدون وصيت از دنيا رفته است!!!.

5- ترور و قتل عام: يکي ديگر از برنامه هاي از قبل تعيين شده ي حزب سقيفه، ترور و کشتار دسته جمعي بود، که از خطرناکترين اقدامات آنان بود. و به عنوان آخرين حربه براي کساني که قابل تطميع و خريداري نبودند و يا اينکه تهديدها بر آنها اثر نمي کرد، آنها را ناجوان مردانه ترور مي کردند و يا به جرم ارتداد آنها را چه فردي و چه دسته جمعي مي کشند. با اين اقدامات، نه تنها مخالفين را از سر راه برمي داشتند، بلکه در دل عموم مردم هم ايجاب رعب، ترس، و وحشت مي کردند.

سعد بن عباده بزرگ قبيله خزرج که با ابوبکر بيعت نکرد و عمر را هم تهديد کرد، از اين مقوله مي باشد. در همين رابطه ابن ابي الحديد مي گويد: «انه کتب الي خالد بن الوليد و هو علي الشام يامره ان يقتل سعد بن عباده، فکمن له هو و آخر معه ليلا، فلما مر بهما ريماه فقتلاه، و هتف صاحب خالد في ظلام الليل بعد ان القيا سعدا في بئر هنا فيها ماء ببيتي:


«نحن قتلنا سيد الخز

رج سعد بن عباده»


«و رميناه بسهمين

فلم تخط فواده»


يوهم ان ذلک شعر الجن و ان الجن قتلت سعدا، فلما اصبح الناس فقدوا سعدا، وقد سمع قوم منهم ذلک الهاتف فطلبوه، فوجدوه بعد ثلاثه ايام في تلک البئر، وقد اخضر، فقالوا: هذا مسس الجن، و قال شيطان الطاق لسائل ساله: ما منع عليا ان يخاصم ابوبکر في الخلافه؟ فقال: يابن اخي، خاف ان تقتله الجن» [14] : ابن ابي الحديد در بحث مطاعن در «الطعن الثالث عشر» گفته است: همانا او (ابوبکر) به خالد بن وليد که در شام بود نامه نوشت و او را مامور کرد که سعد بن عباده را بکشد، بعد از رسيدن نامه ي خالد هم با يک نفر ديگر در کمين سعد بودند، تا اينکه در شب وقتي که سعد بن عباده از کنار آنها عبور مي کرد او را با تير زدند و کشتند و در چاه آب انداختند و فردي که همراه خالد


بود در تاريکي شب بعد از آن که سعد را در چاه آب انداخت دو بيت شعر را به صداي جن انشاء کرد: ما سيد و بزرگ قبيله خزرج را کشتيم و دو تير درست به قلب او زديم، همه گمان کردند که آن دو سطر شعر شعر جن مي باشد و همانا جن او را کشته است، وقتي که صبح شد مردم سعد را پيدا نکردند و اين هاتف و صدا را شنيدند و به سراغ سعد برآمدند و بعد از سه روز او را در چاه آب پيدا کردند، در حالي که نابود شده بود و گفتند که اين کار جن است». بعد ابن ابي الحديد مي گويد: ابو حنيفه از مومن طاق پرسيد: اگر خلافت حق علي- عليه السلام- بود، چرا با ابوبکر مخاصمه و مطالبه خلافت نکرد در حالي که علي- عليه السلام- قوي و شجاع بود؟ در جواب گفت: مي ترسيد که جن او را بکشد!!

باز هم ابن ابي الحديد مي گويد: «و عمر هو الذي شيد بيعه ابوبکر، و رقم المخالفين فيها فکسر سيف الزبير لما جرده، و دفع في صدر المقداد، و وطي ء في السقيفه سعد بن عباده، و قال: اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا، و حطم انف الحباب بن المنذر الذي قام يوم السقيفه: انا جذيلها المحکک و عذيقها المرجب، و توعد من لجا الي دار فاطمه- عليه السلام- من الهاشمين، و اخرجهم منها، و لولاه لم يثبت لابوبکر امر، و لا قامت له قائمه.» [15] : عمر کسي بود که بيعت ابوبکر را محکوم کرد و مخالفين ابوبکر را هم به بيعت کشاند و شمشير زبير را در وقتي که آن را از غلاف بيرون آورده بود شکست و مقداد را در سقيفه به شکمش زد و گفت: سعد را بکشيد، خدا او را بکشد، و نيز دماغ حباب بن منذر را به خاک ماليد و دهانش را پر از خاک نمود، حباب کسي بود که در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرم ها را ديده ام، و در مقابل طوفان ها مثل درخت خرما محکم هستم، و از بني هاشم کساني که به خانه فاطمه - سلام الله عليها- پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود خلافت به ابوبکر نمي رسيد و استوانه هاي حکومتش محکم نمي شد. اين سعد اگر چه از


علي- عليه السلام- طرفداري نکرد، اما با ابوبکر هم بيعت نکرد، و همين باعث شد که او را تبعيد کرده، در آخر ترورش نمودند.» [16] .

و ابن ابي الحديد مي گويد: «فخر رازي در کتاب نهايه العقول مي نويسد: سعد به خاطر ترس از عمر از مدينه مهاجرت کرد. با اين حال او را کشتند» [17] ولي فرزندش «قيس» از طرفداران علي- عليه السلام- و تربيت شده وي بود، مثل محمد بن ابوبکر که تربيت شده علي- عليه السلام- بود. دستگاه حکومت، علي- عليه السلام- را هم دوبار تصميم گرفت که ترور کند، يک بار هنگام بيعت با ابوبکر که علي- عليه السلام- چند بار فرمود اگر بيعت نکنم چه مي کنيد؟ و هر دفعه آنها با قاطعيت گفتند: ترا مي کشيم. اين در موقعي بود که عمر و خالد و قنفذ، شمشيرها را برهنه کرده و منتظر اشاره اي بودند.» [18] .

و مرتبه ي ديگر وقتي بود که به اين نتيجه رسيدند که علي- عليه السلام- مانع اعمال آنهاست و لذا ماموريت ترور و کشتن علي- عليه السلام- را به خالد واگذار کردند و قرار گذاشتند که حضرت را در موقع نماز بکشند، تا اين که در نماز ابوبکر دچار ترديد شد که شايد خالد ماموريتش را درست نتواند انجام دهد، ضمن اينکه مردم هم بر عليه آنها شورش مي کنند و يا اينکه تحريک مي شوند و لذا در حال نماز و قبل از سلام گفت: «اي خالد آن چه را که به تو دستور دادم انجام نده و اجرا نکن» و ابن ابي الحديد مي گويد: «قولهم: انه تکلم في الصلاه قبل التسليم، فقال: لا يفعلن خالدا ما امرته» [19] : سخن شيعه درباره ي ابوبکر اين است که او در نماز قبل از سلام صحبت کرد و گفت: خالد آن چه را به تو فرمان دادم اجرا نکن.

مسعودي در اين باره گفته است: «و هموا بقتل اميرالمؤمنين- عليه السلام- و تواصوا و تواعدوا بذلک و ان يتولي قتله خالد بن الوليد فبعثت (اسما بنت عميس) الي


اميرالمؤمنين- عليه السلام- بجاريه لها فاخذت بعضادتي الباب و نادت «ان الملا ياتمرون بک ليقتلوک فاخرج اني لک من الناصحين» [20] فخرج مشتملا سيفه و کان الوعد في قتله ينتهي امامهم من صلوته بالتسليم فيقوم خالد اليه فاحسوا باسه فقال الامام قبل ان يسلم (لا يفعلن خالد ما امرته به» [21] : گروه سقيفه در تلاش بودند که اميرالمؤمنين- عليه السلام- را بکشند و از سر راه بردارند و لذا سفارشها کردند و وعده ها و قولهايي به افراد دادند که اين ماموريت را انجام دهند و در آخر، مشورتها به اين منتهي شد که خالد بن وليد اين ماموريت را انجام دهد، او اسماء بنت عميس کنيز خود را فرستاد به خانه علي - عليه السلام- وقتي که کنيز به جلو خانه آمد دو طرف در را گرفت و اين آيه ي قرآن را که درباره ي حضرت موسي- عليه السلام- نازل شده است قرائت کرد «همانا قوم تصميم گرفتند که تو را بکشند، پس از منزل خارج شو و من براي تو بسيار مشفق و مهربانم» بعد علي- عليه السلام- شمشيرش را کشيد از منزل خارج شد، و خالد بن وليد هم که شمشيرش را گرفته بود و در موقع نماز قصد کشتن علي- عليه السلام- را داشت، ناگاه ابوبکر که نماز جماعت مي خواند متوجه شد که شايد خالد نتواند وظيفه اش را درست انجام دهد و اين مسئله انعکاس بدي داشته باشد و لذا در نماز قبل از سلام گفت: اي خالد آنچه را که به تو دستور دادم اجرا نکن.

علي- عليه السلام- بعد از نماز، خالد را در دستان و بازوهاي الهي خود آنچنان فشار داد که از درد فرياد مي کشيد و با خواهش و وساطت مردم و عموي بزرگوارش عباس او را رها کرد. به هر حال بايد علي- عليه السلام- را از سر راه برداشت و او را کشت. و در آن موقعيت حساس و بسيار مهم فقط زهرا- سلام الله عليها- بود که مي توانست او را حفظ کند و همين کار را هم کرد و سرانجام خود را فداي راه مولا و امام زمانش کرد و لذا زهرا- سلام الله عليها- فديه علي- عليه السلام- است و رفت تا علي- عليه السلام- بماند.

چنانچه گذشت دستگاه حکومت عزم را جزم کرده بود که او را از کنار علي- عليه السلام-


بردارد، براي اينکه تا زهرا- سلام الله عليها- هست، علي- عليه السلام- پشتوانه ي محکمي دارد و مردم هم او را به خاطر اينکه دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- است احترام مي گذارند و لذا اعضاي سقيفه تصميم آخر را گرفتند که فشارهاي روحي و جسمي را بر زهرا- سلام الله عليها- وارد کنند تا علي- عليه السلام- پشتوانه قوي نداشته باشد و زهرا- سلام الله عليها- هم از اين جهت کم نگذاشت و تا پاي جان از علي- عليه السلام- و و لايت و امامت بر حق او دفاع کرد.

بعد از شهادت زهرا- سلام الله عليها- علي- عليه السلام- از ترور و کشته شدن جان سالم بدر برد و به دست جن ها! کشته نشد و به خاطر روشي که بر اساس وصيت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در مقابل خلفا پيش گرفته بود، گوشه گيري و اعراض از خلافت را اختيار کرد و به عبادت و خواندن قرآن و آباد کردن زمين و کاشتن نخل روي آورد، و تا آن جا سياست تقيه و گوشه ي عزلت را ادامه داد که اسم فرزندانش را به نام خلفا نام نهاد و به اجبار دخترش را به عقد آنها درآورد و در مشکلات اجتماعي و اقتصادي و سياسي آنها را ياري و راهنمايي مي فرمود که نمونه هاي آن در کتب معتبر اهل سنت و شيعه موجود مي باشد.

در همين رابطه ابن ابي الحديد از زنده ماندن علي- عليه السلام- و ترور نشدن او اظهار تعجب و شگفتي نموده و از استادش (ابو جعفر نقيب) مي پرسيد: «سالت النقيب ابا جعفر يحيي بن ابي زيد رحمه الله، فقلت له: اني لاعجب من علي- عليه السلام- کيف بقي تلک المده الطويله بعد رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و کيف ما اغتيل و فتک به جوف منزله، مع تلظي الاکباد عليه! فقال: لولا انه ارغم انفه بالتراب و وضع خذه في حضيض الارض لقتل، ولکنه اخمل نفسه، واشتغل بالعباده والصلوه والنصر في القرآن و خرج عن ذلک الذي الاول، و ذلک الشعار و نسي السيف و صار کالقاتک يتوب و يصير سائحا في الارض او راهبا في الجبال، و لما اطاع القوم الذين و لو الامر و صار اذل لهم من الحذاء ترکوه و سکتوا عنه، و لم تکن العرب لتقدم عليه الا بموطئاه من متولي الامر و في السر منه فلما لم يکن لولا الامر باعث وداع الي قتله وقع الانساک عنه، و لولا ذيل


لقتيل» [22] : چگونه علي- عليه السلام- در مدت 25 سال که خانه نشين شد، توانست از کشته شدن و ترور جان سالم بدر ببرد؟! او کشته نشد و در منزل باقي ماند، با اينکه قلبها متوجه او بود. استادش مي گويد: اگر او کوتاه نمي آمد و کناره گيري نمي کرد، کشته مي گرديد. او از حضور در محافل سياسي و رقم زدن مقدرات کشور و دولت، خودداري کرد و به نماز و قرآن روي آورد و به آباد کردن نخلستانها پرداخت و از روش گذشته خود در زمان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دست برداشت و اسلحه و شمشيرش را به کنار گذاشت و خود را سياح زمين و عبادتگر در کوهها نشان داد و حتي از خلفا اطاعت مي کرد، لذا آنها از او دست برداشتند و در مورد او سکوت کردند و ديگر دليل و علتي براي کشتن او نداشتند و اگر رفتار او غير از اينها بود کشته مي شد.

و خود مولي علي- عليه السلام- فرموده است: «والله لقد بايع الناس ابوبکر، و انا اولي الناس بهم مني بقميصي هذا، فکظمت غيظي، وانتظرت امر ربي، الصقت کلکلي بالارض» [23] : به خدا سوگند مردم با ابوبکر بيعت کردند در حالي که شايستگي من نسبت به آنان براي لباس خلافت بيشتر بود، با اين حال خشم خود را فرو برده و منتظر امر پروردگار ماندم و سينه ام را به زمين نهادم (و اقدامي نکردم و آرام گرفتم).

مالک بن نويره که از اصحاب رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و از طرف آن حضرت مامور جمع آوري زکات بود، از آنجا که سران سقيفه را حق نمي دانست و زکات را به آنها نداد، او را زدند و کشتند. ابن ابي الحديد در اين رابطه گفته است: «لما قتل خالد مالک بن نويره و نکح امراته، کان في اعسکره ابوقتاده الانصاري، فرکب فرسه، والتحق بابوبکر، و حلف الايسير في جيش تحت لواء خالد ابدا فقص علي ابوبکر القصه، فقال ابوبکر، لقد فتنت الغنائم العرب، و ترک خالد ما امرته، فقال عمر: ان عليک ان تقيده بمالک، فسکت ابوبکر، و قدم خالد فدخل المسجد و عليه ثياب قد صدئت من الحدي و في عمامته ثلاثه اسهم فلما راه عمر قال: ارياء يا عدو الله! عدوت علي رجل من المسلمين فقتلته و نکحت امراته، اما والله ان امکنني الله منک لا رجمنک ء،


ثم تناول الاسهم من عمامته، فسکرها، و خالد ساکت لا يرد عليه، ظنا ان ذلک عن امر ابوبکر و رائه فلما دخل الي ابوبکر و حدثه، صدقه فيما حکاه و قبل عذره. فکان عمر- يحرض ابوبکر علي خالد و يشير علي ان يقتص منه بدم مالک، فقال ابوبکر: ايهايا عمر! ما هو باول من اخطا، فارفع لسانک عنه، ثم ودي مالک من بيت المال المسلمين» [24] : ابوبکر خالد را به طرف قبيله ي مالک بن نويره فرستاد، چون قبيله ي مالک و خود او از دادن زکات به ابوبکر امتناع داشتند و او را شايسته ولايت نمي دانستند، وقتي که خالد به قبيله مالک رسيد، سر مالک را شبانه از بدن جدا کرد و با خانم او که زن زيبايي بود در کنار جسد مالک به زور زنا کرد. ابوقتاده ي انصاري که در لشکر خالد بود، از اين جريان ناراحت شد، اسبش را سوار شده خود را به ابوبکر رسانيد، و قسم خورد که در لشکري که خالد فرمانده آن باشد ديگر خدمت نکند، ابوبکر سوال کرد چه شده است؟ ابوقتاده جريان را گفت، بعد ابوبکر گفت: هر آينه فتنه اي نسبت به غنايم عرب واقع شده و ابوقتاده را تهديد کرد که به طرف خالد برود و به حاضران گفت: خالد آنچه را که من فرمان داده بودم ترک کرده است، عمر که در صحنه حاضر بود خطاب به ابوبکر گفت: بر توست که خالد را بازداشت کرده و تحت فشار قرار دهي، ابوبکر ساکت شد، خالد بازگشت و داخل مسجد شد در حالي که جامه اي پوشيده بود که بر آن زنگ آهن بود، و در عمامه اش سه تا تير قرار داده بود، وقتي که عمر خالد را ديد گفت: اي رياکار و اي دشمن خدا! با مردي از مسلمانها دشمني کردي و بعد او را کشتي، و با زنش زنا کردي، قسم به خدا اگر خدا دست مرا به تو برساند هر آينه تو را سنگسار مي کنم، بعد تيرها را از عمامه ي او گرفت و آنها را شکست. خالد ساکت بود، و جواب نمي داد، و گمان مي کرد آنچه که عمر مي گويد، از دستورات ابوبکر و نظرات اوست، وقتي که خالد بر ابوبکر وارد شد، جريان را گفت و ابوبکر سخنان او را تصديق کرد و عذرش را پذيرفت، در حالي که عمر هم بود و ابوبکر را بر ضد خالد تحريک مي کرد و به ابوبکر مي گفت که خالد را به خاطر مالک بن نويره بايد قصاص


کند، ابوبکر در جواب عمر گفت: ساکت باش! او اول کسي که خطا کرده نيست (يعني تو و من و همه ي ما خطاکاريم) زبانت را از طعن او بردار، بعد ابوبکر ديه مالک را از بيت المال داد!! [25] .

شهاب الدين احمد نويري مي گويد: عمر به ابوبکر گفت: شمشير خالد آميخته با ظلم و ستم است و اين کار (کشتن مالک و تجاوز به همسر وي) را به ناحق کرده است، بايد از او قصاص بگيري. ابوبکر فرماندهان و کارگزاران خود را قصاص نمي کرد، ولي در جواب عمر گفت: شمشيري را که خدا بر کافران کشيده است در نيام نمي کنم. [26] .

عماد الدين اسماعيل ابي الفداء در اين رابطه مي گويد: «و في ايام ابوبکر منعت بنو يربوع الزکاه و کان کبيرهم مالک بن نويره و کان ملکا فارسا مطاعا شاعرا قدم علي النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و اسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزکاه ارسل ابوبکر الي مالک المذکور خالد ابن الوليد في مانعي الزکاه فقال مالک انا آتي بالصلوه دون الزکاه فقال خالد اما علمت ان الصلوه والزکاه معا لاتقبل واحده دون الاخري فقال مالک قد کان صاحبکم يقول ذلک قال خالد او ما تراه لک صاحبا والله لقد هممت ان اضرب عنقک ثم تجولا في الکلام فقال له خالد اني قاتلک فقال: له او بذلک امرک صاحبک قال: و هذه بعد تلک و کان عبدالله عبن عمر و ابوقتاده الانصاري حاضرين فکلما خالدا في امره فکره کلامهما فقال: مالک يا خالد ابعثنا الي ابوبکر فيکون هو الذي يحکم فينا فقال خالد لا اقالني الله ان اقتلک و تقدم الي ضرار بن الازور بضرب عنقه فالتفت مالک الي زوجته و قال: لخالد هذه التي قتلتني و کانت في غايه الجمال فقال خالد: بل الله قتلک بر جوعک عن الاسلام فقال مالک انا علي الاسلام فقال خالد: يا ضرار اضرب عنقه فضرب عنقه و جعل راسه (اثقيه) لقدر و کان من اکثر الناس شعرا. و قبض خالد


امراته و قيل انه اشتراها من الفي ء و تزوج بها و قيل انها اعتدت بثلاث حيض و تزوج بها و قال لابن عمر و لابي قتاده احضرا النکاح فابيا و قال له ابن عمر: نکتب الي ابوبکر و نعلمه بامرها و تتزوج بها فابي و تزوجها و لما بلغ ذلک ابوبکر و عمر قال عمر: لابوبکر ان خالدا قد زني فارجمه قال: ما کنت ارجمه فانه تاول فاخطا قال: فانه قد قتل مسلما فاقتله قال: ما کنت اقتله فانه تاول فاخطا، قال: فاعزله، قال ما کنت اغمد سيفا سله الله عليهم» [27] : در زمان خلافت ابوبکر قبيله بني يربوع از دادن زکات به خليفه امتناع کردند و رئيس آنها مالک بن نويره که آدم بافر است و شاعر بود، در زمان رسول خدا اسلام اختيار کرد و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هم او را متولي جمع آوري زکات قبيله اش فرمود: تا اينکه بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دادن زکات به خليفه امتناع کردند. ابوبکر خالد ابن وليد را به طرف آنها و کساني که زکات نمي دادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمين بزاخه رفت و زکات آنجا را جمع کرد و بعد بدون اجازه ي خليفه به طرف بطاح رفت، اطرافيان خالد به او گفتند که ما دستور نداريم به آنجا برويم، ولي خالد گوش نداد و به قبيله ي مالک رفت، وقتي با مالک بن نويره برخورد کرد، گفت: زکات بده! مالک گفت: من مسلمان هستم نماز مي خوانم ولي زکات را به شما و رئيس حکومت شما نمي دهم، خالد گفت: نماز و زکات با هم است و يکي بدون ديگري قبول نيست، مالک گفت: آيا صاحب و رئيس شما اين حرف را مي گويد؟ خالد در جواب گفت: آيا تو او را براي خود صاحب و رئيس نمي داني؟ قسم به خدا هر آينه مي خواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله کردند. خالد گفت: با تو مي جنگم، مالک گفت: آيا او دستور داده است که مرا بکشي، خالد گفت: اين حرفت بدتر از آن حرف اولي است (که آيا رئيس تو گفته نماز و زکات با هم است). عبدالله عمر و ابوقتاده انصاري [28] حاضر بودند و با خالد صحبت کردند که مالک را


نکشد، ولي خالد از حرف آنها خوشش نيامد، مالک گفت: حالا که مرا مي خواهي بکشي کسي بفرست به مدينه پهلوي ابوبکر و او هر حکمي کند، حکم همان است. خالد گفت: خدا مرا نيامرزد اگر تو را نکشم (و يا اينکه رها کنم) و بعد ضرار بن ازور را براي زدن گردن مالک خواست، در اين هنگام مالک به خانمش که (زن بسيار زيبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر اين کشته مي شوم، خالد گفت: اينکه از اسلام رو گرداندي خدا تو را کشته است! مالک گفت: من مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالک (مسلمان و دوستدار علي- عليه السلام-) را کشت و سرش را که موي زيادي داشت در ظرفي گذاشت. خالد خانم مالک را که در عادت ماهانه هم بود گرفت، با او زنا کرد و ابن عمر و ابوقتاده از اين کار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس نکاح وي حاضر شوند (البته نکاحي در کار نبوده است) ولي آن دو نفر امتناع کردند! و عبدالله عمر گفت: صبر کن به ابوبکر بنويسم و او را از جريان زن مالک آگاه کنم و بعد تو با او ازدواج کن، ولي خالد حرف ابن عمر را قبول نکرد و با زن مالک ازدواج کرد و همبستر شد، اين خبر که به ابوبکر رسيد، عمر به ابوبکر گفت که خالد زنا کرده، او را سنگسار کن، ابوبکر گفت: او را سنگسار نمي کنم، او اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا کرده است!! عمر گفت، او مسلماني را کشته است او را قصاص کن و بکش! باز هم ابوبکر گفت: او را نمي کشم، او اجتهاده کرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از کار برکنار کن! ابوبکر گفت: شمشيري را که خدا برافراشته است درنيام نمي کنم.

اگر اين جريان و ظلم فاخش دستگاه حکومت با دقت بررسي شود، مطالب و نکات زيادي دارد که مجال بررسي آنها نيست، ولي در اينجا مي پردازيم به اينکه ابوبکر گفت: خالد اجتهاد کرده و خطا نموده است. البته بايد او از خالد و از اجتهاد او (بر فرض که اجتهاد کرده باشد) دفاع کند، اگر اين کار را نمي کرد خو او زير سوال مي رفت، چرا که خود نيز در مقابل نص صريح قرآن اجتهاد کرد و همين اجتهاد بود که مصيبتهايي براي جهان اسلام به بار آورد، در حالي که خود سران سقيفه اعتراف


داشتند که مالک بن نويره مسلمان است و گناه او اين بود که خليفه را بر حق نمي دانست، و لذا از دادن زکات به حکومت خودداري کرد و او را در منزلش در کنار زن و بچه اش مظلومانه کشتند.

و اينجاست که علي- عليه السلام- بايد ناله کند و سر در چاه نمايد و فرياد بزند و درد دلش را به نخلستان ها بگويد. مگر گناه مالک بن نويره چه بود؟ مگر غير از اين مي گفت که من تو را شايسته ي ولايت و خلافت نمي دانم؟ همين بود نه چيزي ديگر، در کجاي دنيا ديده شده است که ناراضي حکومت و کسي که رئيس دولت را قبول ندارد، به خانه او يورش برند و او را بکشند و به خانواده اش تجاوز کنند؟!

خالد بن وليد يک زمان فرمانده مشرکين بود و حالا خليفه مسلمين او را براي قتل افرادي که اذان مي گفتند و نماز مي خواندند و شهادت هم مي دادند مي فرستد و آن گونه تقل مي کند و تعجب اينکه او را شمشير اسلام هم نام بگذارند، باز هم تعجب اينکه اهل سنت او را جزو عشره ي مبشره مي دانند. همين فرد فاسد تا پايان خلافت ابوبکر به سمت فرمانده سپاه اسلام باقي ماند!! و در خلافت عمر نيز به عنوان معاون ابوعبيده در شام فعاليت، مي کرد و وقتي که خالد مرد، عمر زنان قبيله اش (بني مخزوم) را آورد تا براي خالد گريه کنند و يکبار هم عمر گفته بود که اگر خالد زنده مي ماند او را بر جا و منصب خود مي نهادم. [29] .

يکي ديگر از ترورهايي که اعضاي سقيفه انجام داد کشتن اياس بن عبدالله فجائه بود، در حالي که او صحابي پيامبر بود، به او برچسب ارتداد زدند و او را در مصلاي مدينه کشانده و در حالي که دست و پايش را بسته بودند در آتش انداخته و زنده زنده سوزاندند و هر چه فرياد مي زد «من مسلمانم» کسي نبود که به فرياد او برسد.

در همين رابطه ابن ابي الحديد مي گويد: «و انه حرق الفجاء السلمي بالنار، وقد


نهي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- ان يحرق احد بالنار» [30] همانا يکي از کارهاي ابوبکر اين است که فجائه السلمي را در آتش سوزاند، در حالي که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نهي فرموده بود که کسي را در آتش بسوزانند.

ابوبکر در لحظه هاي آخر عمرش از چندين عمل خود بيشتر از بقه اظهار ندامت مي کرد که يکي از آنها همين کشتن فجائه بود و مي گفت: «و وددت اني لم احرق الفجائه» [31] «اي کاش فجائه را در آتش نمي سوزاندم».

و نيز ترور و کشتار دسته جمعي بسياري از قبائل به بهانه نپرداختن زکات انجام شد که با برچسب ارتداد آنها را در رديف سيلمه ها و طليحه ها قرار دادند و دسته جمعي آنها را کشتند. اگر چه اهل سنت در کتابهاي تاريخ و سيرشان سعي کردند آنچه را که نشانه عدم ارتداد آنها باشد، به ميان آورده نشود، ولي با همه ي اين تلاش ها باز هم شواهد و دلايلي در دست است که ثابت مي کند آنها مرتد نبودند و منکر اصل زکات هم نبودند، بلکه گناه آنها اين بوده است که مي گفتند: ما تو را به عنوان خليفه رسول الله قبول نداريم، وقتي قبول نداريم ديگر زکات را هم به تو نمي دهيم و از ما انتظار دادن زکات را نداشته باش.

در اين راستا ابن کثير مي گويد: قبائل مختلف عرب گروه گروه وارد مدينه مي شدند و به نماز اقرا مي کردند، ولي از پرداختن زکات امتناع مي ورزيدند و عده اي از آنها از پرداختن زکات به شخص ابوبکر امتناع داشتند. [32] و يعقوبي مي گويد: گروهي


از عرب مدعي پيامبري شدند و گروهي مرتد شدند و تا جهابر سر نهادند و مردمي هم از دادن زکات به ابوبکر امتناع ورزيدند. [33] .

ابن حزم در مساله احکام مرتدين مي گويد: اينها مسلمان بودند و هرگز از اسلام خارج نشدند و تنها از پرداخت زکات به ابوبکر امتناع داشتند، و به همين گناه و دليل کشته شدند، و بعد مي گويد: حنفي و شافعي و همه معتقد و متفقند که اينها حکم مرتد را ندارند و نبايد آنها را مرتد ناميد. (مذاهب اهل سنت) همه مخالف اين عمل ابوبکر هستند. [34] .

نوبختي و سعد بن عبدالله اشعري مي گويند: «وقد کانت فرقه اعزتلت عن ابوبکر فقالت لا تودي الزکاه اليه حتي يصح عندنا لمن الامر و من استخلفه رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- بعد و نقسيم الزکاه بين فقرائنا و اهل الحاجه منا» [35] عده اي از ابوبکر دوري کردند و گفتند ما زکات او را به او نمي دهيم تا اينکه مساله ي ولايت و امارت براي ما روشن شود و بدانيم چه کسي را رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- خليفه معين کرده و اگر نه زکات را بين فقرا و نيازمندان خودمان تقسيم مي کنيم و به ابوبکر نمي دهيم.

طبري مي گويد: «لا والله لا نبايع ابا الفصيل ابدا» [36] او از ابومخنف نقل مي کند که دو قبيله اسد و خزاره مي گفتند: به خدا قسم هرگز با ابوفصيل بيعت نخواهيم کرد. و از روي تحقير به ابوبکر اين حرف را گفتند.

عباس محمود عقاد مي گويد: نزديکترين قبايل به مدينه و گهواره اسلام نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اظهار ارادت و اخلاص مي نمودند، ولي در برابر کسي که پس


از وي روي کار آمد و حکومت را عهده دار شد نافرماني مي کردند و مي گفتند: از رسول خدا پيروي مي کنيم ولي ما را با ابوبکر چه کار؟ و بعد مي گويد: عده ي ديگري از آن مردم به اصل زکات مومن و معتقد بودند، ولي به کساني که زکات مي گرفتند ايمان و اعتقاد نداشتند. [37] .

محمد حسين هيکل استاد و نويسنده مصري مي گويد: عده اي از صحابه و از جمله عمر با اين اقدام ابوبکر مخالف بودند، و مي گفتند: نبايد با مردمي که به خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ايمان دارند جنگ نمود. [38] اين گفتار بيانگر اين مطلب است که اين افراد و قبايل در نظر او مرتد نبودند. بلکه مسلمان و پيرو دستورات اسلام و مقررات آن بوده اند.

دکتر حسن ابراهيم حسن و سهيل زکار مي گويند: اين قبايل مردي که به معناي بازگشت از دين باشد نبودند بلکه مسلمان بودند ولي آنها بر اين و عقيده بودند که پرداخت زکات تنها به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- واجب بوده است و بايد به او پرداخت شود. [39] و ابن اعثم و واقدي وقتي که ارتداد اهالي «حضرموت» و قبايل «کنده» را ذکر مي کنند، در چند جاي کتاب شان بيان و تصريح مي کنند که برخي از همين قبايل خلافت را حق اهل بيت مي دانستند، و بعد مي گويد: «قال حارثه بن سراقه: نحن انما اطعنا رسول الله اذا کان حيا و لو قام رجل من اهل بيته لاطعناه و اما ابن ابي قحافه فلا والله ما له في رقابنا طاعه و لابيعه ثم انشاء حارثه بن سراقه يقول ابياتا و من جملتها:


«اطعنا رسول الله اذا کان بيننا

فيا عجبا ممن يطيع ابوبکرا» [40] .


حارثه که يکي از بزرگان کنده بود به زياد بن لبيد گفت: همانا ما هنگامي که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در قيد حيات بود او را اطاعت مي کرديم و حال هم اگر کسي از


اهل بيت او خلافت را عهده دار شود باز هم او را متابعت و پيروي مي کنيم و اما پسر ابي قحافه قسم به خدا نه برگردن ما حقي دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است و بعد از اين سخن انشاد شعر کرده و گفت: پيامبر خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- را که در ميان ما بود اطاعت و پيروي کرديم. پس شگفتا و عجبا از کسي که ابوبکر را اطاعت کند!!

اشعث بن قيس، خطاب به اهل کنده گفت: «فاني اعلم ان العرب لاتقرب بطاعه بني تيمم بن مره و تدع سادات البطحاء من بني هاشم آل غيره» [41] : من يقين و اطمينان دارم که عرب با بودن بني هاشم، هرگز راضي به اطاعت از بني تميم بن مره نمي شود. [42] .

واقدي در رابطه با کشتار جمعي مخالفين به بهانه ندادن زکات مي گويد: «فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بني تميم يقال له الحارث بن معاويه فقال: لزياد انک لتدعوا الي طاعه رجل لهم يعهد الينا و لا اليکم فيه عهد فقال له الحارث لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منکم لهم و ما يستقر في قلبي ان رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانک تدعوا الي غير رضا... فوثب عر فجه بن عبدالله الذهلي فقال: صدق والله الحارث بن معاويه اخر جواهذ الرجل عنکم فما صاحبه باهل الخلافه و لا يستحقها بوجه من الوجوه، و ما المهاجرين و الانصار بانظر لهذا الامه منبيها محمد- صلي الله عليه و آله و سلم -... ثم و ثبوا الي زياد بن لبيد فاخرجوه من ديارهم و هموا بقتله. قال: فجعل زياد لا ياتي قبيله من قبائل کنده فيدعو هم الي الطاعه الا ردوا عليه ما يکره فلما راي ذلک سار الي المدينه الي ابوبکر فخبره بما کان من القوم و اعلمه ان قبائل کنده قد ازمعت علي الارتداد والعصيان!! فاغتم ابوبکر غما شديدا»: [43] .

حارث بن معاويه، يکي از بزرگان بني تميم بود و به زياد بن لبيد که براي جمع


آوري زکات آمده بود و با مردم صحبت مي کرد گفت: تو ما را به اطاعت کسي مي خواني که از ما و شما نسبت به او هيچ تعهد و پيماني گرفته نشده است. زياد گفت: راست مي گويي، اما ما او را براي خود انتخاب کرده ايم، حارث گفت: به من بگو چرا خلافت را از اهل بيت پيامبر دور کرده ايد؟ در حالي که به گفته قرآن آنها به اين امر از ديگران سزاوارتر بودند. زياد گفت: مهاجر و انصار نسبت به امور خود از تو آگاه ترند، حارث گفت: نه به خدا قسم اين گونه نيست، بلکه شما از روي حسادت نسبت به اهل بيت از آنها عدول کرديد. و من هرگز نمي پذيرم که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از دار دنيا برود و کسي را به عنوان جانشين خود منصوب نکند. اي زياد برخيز و از اينجا دور شو که تو ما را به غير رضاي حق مي خواني، در اين هنگام «عرفجه بن عبدالله الذهلي» گفت: به خدا قسم که حارث راست مي گويد، اين مرد (زياد) را از ميان خود برانيد که رفيق او ابوبکر به هيچ وجه اهليت براي خلافت را ندارد و مهاجر و انصار نيز بيناتر از خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر امت خود نيستند (يعني چطور مي شود که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شخصي را براي جانشين خود تعيين نکند؟) آنگاه زياد را که تصميم به قتل او داشتند از آنجا بيرون راندند. و زياد بر هيچ قبيله اي از قبايل کنده نگذشت مگر آنکه آنها را به اطاعت از ابوبکر مي خواند ولي آنها او را با جوابهايي که خوش نداشت از خود مي راندند، تا بالاخره به مدينه رسيد و ابوبکر را در جريان آنچه که پيش آمده بود گذاشت. ابوبکر به شدت ناراحت شد و زياد را با سپاه چهار هزار نفري به طرف آنها فرستاد.

واقدي مي گويد: زياد با سپاه خود قبايل بني هند، بني عاقل، بني حجر، بني حمير را قتل عام کرد و سپس به ديگر قبايل کنده رو آورد و پس از درگيريهاي زياد و ريختن خونهاي فراوان و آمدن «عکرمه بن ابي جهل» با سپاهش به کمک او، بالاخره ابوبکر توانست قبايل کنده را در سرزمين حضرموت سرکوب کند. [44] .


طبري مي گويد: يکي از قبايل ديگر که (به قول ايشان) مرتد شدند و مردانشان قتل عام شدند و اموال آنها به غارت رفت و کودکان و نواميس شان به اسارت در آمد، اهل يمامه بودند، وقتي که آنها خبر خلافت ابوبکر را شنيدند آن را قبول نکرده و از دادن زکات به حکومت جديد امتناع ورزيدند، ابوبکر هم سپاهي را به طرف آنها فرستاد و به بهانه ي ارتداد همه را از دم شمشير گذراند. [45] و شاعر هم جريان مخالفت اهل يمامه با ابوبکر و اين حقيقت انکار نشدني را که آنها تنها شخص ابوبکر را به رسميت نمي شناخته و انکار مي کردند، تصريح نموده است:


«اطعنا رسول الله ما کان بيننا

فيا عجبا ما کان ملک ابوبکر»


«انوتي ابوبکر اذا قام بعده

فتلک لعمر الله قاصمه الظهر» [46] .


«ما رسول خدا را تا زماني که در قيد حيات بود متابعت و پيروي کرديم، پس شگفتا که ابوبکر زمام حکومت را در دست گيرد، آيا ما ابوبکر را که بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به خلافت رسيده متابعت کنيم؟ پس به ذات خدا قسم اين ماجرا کمرشکن است».

يکي ديگر از کشتارهاي دسته جمعي حزب سقيفه، قبيله بني سليم بود که ابن اثير مي گويد: «فمثل بهم و حرقهم و رضخهم بالحجاره و رمي بهم من الجبال و نکسهم في الابار و ارسل الي ابوبکر يعلمه ما فعل و ارسل اليه قره ابن هبيره و نفرا معه موثقين» [47] : آنها را بعد از آن که مثله کرد زنده زنده در آتش سوزاند و خانه ها را بر سرشان خراب کرد و سنگسارشان نمود و کوهها را بر سرشان انداخت، جريان را به ابوبکر اعلام کرد و ابوبکر قره بن هبيره را با عده اي به طرف او فرستاد.

يکي ديگر از قبيله هايي که به اتهام ارتداد، توسط عکرمه بن ابي جهل به فرمان


رئيس حکومت قتل عام شدند و زندگي شان به غارت رفت و زنها و بچه هاشان به اسيري برده شد و تا زمان خلافت عمر در زندان و بازداشتگاه ماندند، اهالي دباء منطقه اي بين عمان و بحرين بود. [48] طبري در تاريخ خود مي نويسد: قبايلي که به اتهام ارتداد قتل عام کردند و يا سران آنها را از بين بردند، طي ء، غطفان، بني سليم، بني عامر، اسد، اهالي يمامه، تهامه، يمن، بحرين، نجد، حضرت موت، و بني تميم، بودند. [49] .

با توجه به مطالبي که از کتب معتبر اهل سنت در فصل (انصار و اقدامات اعضاي سقيفه) ذکر شد، آنچه که قابل توجه است، اين است که اکثر محدثين و مورخين اهل سنت در رابطه با ارتداد قبايلي که بيان شد از طبري نقل قول کردند و طبري هم اکثر اخبار را از شخصي به نام «سيف بن عمر» که بقول علامه عسکري دروغ پرداز درجه يک مي باشد نقل کرده است [50] و نيز شيخ محمد آل ياسين گفته است: آنچه که طبري از ابو مخنف، هشام کلبي، ابن اسحاق و مدائني، نقل کرده خيلي اندک است و باز هم آنچه که نقل کرده سندا مخدوش است و در آنها هيچ ذکري از خروج از اسلام و ارتداد نشده است. [51] و ايشان فرموده است: معنا و حدود ارتداد در کتب تاريخي اهل سنت بيان نشده و نيز علت ارتداد قبايل مزبور، در بيشتر اين ارتدادها جاي شک و ترديد، بلکه جاي انکار است. [52] .

انکار و منع زکات از نظر فقه و فقهاي اهل سنت

ابن قدامي در کتاب مغني و شرح الکبير در رابطه با وجوب و انکار زکات مي گويد: «فمن انکر وجوبها جهلا به و کان ممن يجهل ذلک اما لحداثه عهده بالاسلام او لانه


بباديه نائيه عن الامصار عرف و جوبها و لايحکم بکفره لانه معذور، و ان کان مسلمان ناشئا ببلاد الاسلام بين اهل العلم فهو مرتد تجري عليه احکام المرتدين... فان تاب والا قتل لان ادله وجوب الزکاه ظاهره في الکتاب والسنه... فاذا جحدها فلا يکون الا لتکذيبه الکتاب والسنه و کفره بهما»: اگر کسي از روي جهل و ندانستن حکم زکات و وجوب آن را انکار کند و ندانستن وجوب زکات هم به اين علت بوده که او تازه به اسلام گرويده است و يا اينکه اهل باديه و قرا بوده و از شهر و مدنيت دور بوده و وجوب زکات را مي دانسته است و لذا حکم به کفر او نمي شود، براي اينکه او معذور است و عذرش هم يا به جهت تازه مسلمان بودن اوست و يا اينکه از مرکز اسلام دور بوده، و اما اگر در بلاد اسلام باشد و در بين اهل علم و فرهنگ بزرگ شده و احکام اسلام هم به او رسيده است، باز هم زکات را انکار کرد، در اين صورت مرتد شده و احکام ارتداد بر او جاري مي شود، و اگر توبه کرد فهوالمراد و اگر نه کشته مي شود، چرا؟ براي اينکه ادله ي وجوب زکات در کتاب و سنت آمده است و انکار زکات همان انکار و تکذيب کتاب و سنت و کفر به کتاب و سنت مي باشد.

با توجه به سخنان فقهي ابن قدامه اين جا سوالاتي مطرح مي شود: آيا قبايلي که حکومت سقيفه به بهانه ارتداد همه را از دم تيغ گذراند، حک وجوب زکات و حدود آن به همه قبايل رسيده بوده است؟ آيا آنها احکام را مثل مردم مدينه مستقيما از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بودند؟ آيا قبايلي که دور از مرکز بودند و اسلام را بطور کلي قبول کرده بودند و به جزئيات احکام آن آشنايي نداشتند، مي شود حکم به ارتداد و کفر آنها کرد؟ که ابن قدامه هم خود فتوي داده است «لا يحکم بکفره».

او در فصل بعد مي گويد: «و ان منعها معتقدا وجوبها و قدر الامام علي اخذها منه اخذها و لم ياخذ زياده عليها في قول اکثر اهل العلم منهم ابوحنيفه و مالک والشافعي و اصحابهم»: [53] اگر کسي اعتقاد به وجوب زکات دارد ولي آن را نمي دهد،


بر رييس حکومت است که زکات را از او بگيرد و زيادتر از مقدار زکات را نبايد بگيرد و فتواي اکثر علماي اهل سنت از جمله ابي حنيفه و مالک و شافعي و پيروان آنها هم همين است.

با توجه به اين سخن ابن قدامه اگر بر فرض اينکه قبايلي که به دستور ابوبکر و توسط سردمداران وي مثل خالد بن وليد و عکرمه بن ابي جهل قتل عام شده اند، زکات نمي دادند، رئيس حکومت بايد فقط زکات را از آنها مي گرفت نه اينکه به بهانه ي منع زکات جان و مال و هستي آنها را با خاک يکسان کنند، چنانچه همه مذاهب اهل سنت به اين مسئله که فقط زکات را بايد گرفت و نه زيادتر از آن را فتوا داده اند. پس پيداست که بهانه فقط ارتداد نبوده و چه بسا قبايلي که از آنها نام برده شد، زکات را قبول داشتند. بلکه هدف حکومت چيز ديگري بوده است و آن اينکه قبايل مزبور حکومت از اين مسئله خوشش نمي آمد و لذا ندادن زکات بهانه اي بيش نبوده است!

باز هم ابن قدامه در رابطه با ارتداد مانع زکات و اينکه جنگيدن با مانع الزکات علت کفر او مي شود يا خير؟ مي گويد: «فاما ان کان مانع الزکاه خارجا عن قبضه الامام قتله لان الصحابه رضي الله عنهم قاتلوا مانعيها... فان ظفر به و بماله اخذها من غير زياده ايضا و لم تسب ذريته لان الجنايه من غيرهم و لان المانع لا يسبي فذريته اولي، و ان ظفر به دون ماله الي ادائها و استتابه ثلاثا، فان تاب و ادي و الا قتل و لم يحکم بکفره.. و وجه الاول ان عمر و غيره من الصحابه امتنعوا من القتال في بدء الامر، و لو اعتقدوا کفرهم لما توقفوا عنه، ثم اتفقوا علي القتال و بقي الکفر علي اصل النفي، لان الزکاه فرع من فروع فلم يکفر تارکه بمجرد ترکه کالحج، و اذا لم يکفر بتکره لم يکفر بالقتال عليه کاهل البغي». [54] اگر مانع زکات خارج از حيطه حکومت باشد، با او مي جنگد، چرا که صحابه با مانعين زکات جنگيدند. اگر رييس حکومت به مانع زکات


و مالش تسلط پيدا کرد او فقط همان زکات را بدون زياده از آن مي گيرد و فرزندان و زن و بچه ي او اسير و در اذيت نيستند، براي اينکه اگر نافرماني بوده از ناحيه غير آنها بوده است و خود مانع زکات اسير و اذيت نمي شود، پس فرزندان و ذريه او به طريق اولي اسير نيستند و اذيت نمي شوند، و اگر حاکم به مانع زکات تسلط پيدا کرد ولي به مالش دست پيدا نکرد، او را بايد به اداي زکات دعوت کند و نيز بايد از او تا سه مرتبه طلب بازگشت و توبه کند، اگر توبه کرد و زکات را ادا نمود فهو المطلوب و اگر نه کشته مي شود، ولي حکم به کفرش نشده است.

ابن قدامه بعد از بيان اين سخن نظر احمد و بعضي از کساني ديگر را حکم به کفر مانع زکات کرده اند ذکر مي کند و مي گويد: عمر و ديگران در ابتداي امر از کشتن مانع زکات امتناع و خودداري مي کردند و اگر آنان اعتقاد به کفر مانع زکات مي داشتند هر آينه از کشتن آنها دست برنمي داشتند و با او مي جنگيدند و بر کشتن او اتفاق مي کردند. مطلب ديگر اينکه بقاي کفر هم بر اصل نفي مي باشد و مانع زکات اصل وجوب زکات را نفي نمي کند، براي اينکه زکات يکي از فروع دين است، پس تارک آن به محض ترک زکات کافر نمي شود، مثل حج (کسي اگر مستطيع باشد ولي حج انجام نمي دهد حکم به کفر او نمي شود).

بنابراين وقتي که مانع زکات به واسطه ي ترک آن حکم به کفرش نشد، آن وقت به واسطه قتال و جنگيدن هم حکم به کفر او نمي شود، مثل اهل بغي که به واسطه ي قتال حکم به کفر آنها نمي شود.

از اين بيان فقهي ابن قدامه مطالب چندي را مي شود به دست آورد: اول اينکه اگر رييس حکومت به مانع زکات و مالش دسترسي پيدا کرد بايد به همان اندازه ي زکات را بگيرد، دوم اينکه فرزندان و اهل خانه ي مانع زکات را نبايد اسير و اذيت کنند، سوم اينکه اگر حکومت به خود او دست پيدا کرد و به مالش دست پيدا نکرد، اول او را دعوت به اداي زکات کند و بعد بازگشت و توبه را سه مرتبه از او بخواهد و اگر توبه کرد چه بهتر و بعد (البته به نظر ابن قدامه و اهل سنت) اگر توبه نکرد


کشته مي شود ولي حکم به کفر او نمي شود، چهارم اينکه پيداست سردمداران حکومت سقيفه همه بر کشتن مانع زکات متفق نبودند و راضي به جنگيدن هم نبودند و از جمله عمر راضي به جنگيدن با قبايلي که زکات را نمي دادند نبوده است، پنجم اينکه ارتداد و کفر بر نفي اصل زکات مي باشد نه اينکه مانع زکات هم کافر باشد، مطلب آخر اينکه زکات از فروع دين است و اگر کسي انجام نداد حکم به کفر او نمي شود، مثل کسي که استطاعت مالي و بدني دارد ولي حج انجام نمي دهد و يا کسي که مزاحم افراد و ياغي و ظالم است، وقتي که دستور جنگ با او داده شد ولي اين جنگ و قتال علت کفر او نمي شود.

اکنون با توجه به سخنان فقهي ابن قدامه و اين مطالب که ذکر شد بايد گفت: برخورد گروه سقيفه با قبايلي (که طبري در تاريخ خود ذکر کرده) هيچ کدام از آن شرايط و حدود که در فقه اهل سنت آمده رعايت نشده و مسئله ارتداد بهانه اي بيش نبوده است. و اصلا بعضي از آن قبائل منکر زکات نبودند بلکه خود آن تشکيلات و سقيفه بني ساعده را قبول نداشتند، چنانچه از سخن ابن قدامه در «المغني» پيداست: «فانه نقل عنهم انهم قالوا انما کنا نودي الي رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- لان صلاته سکن لنا و ليس صلاه ابوبکر سکنا لنا فلا نودي اليه» [55] : کساني که زکات را به ابوبکر نمي دادند از آنها نقل شده است که: ما زکات را به سول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مي داديم، چرا؟ براي اينکه دعاي پيامبر براي ما آرامش بخش و هدايت گر بود، و اما دعاي ابوبکر براي ما آرامش بخش نيست و لذا ما زکات را به او نمي دهيم.

اين سخن خود گواه است که قبايل ذکر شده اصل زکات را قبول داشتند ولي راضي نبودند که به دستگاه حکومت سقيفه زکات دهند و اصل تشکيلات آن را هم قبول نداشتند، چنانچه از سخن حارثه بن معاويه به زياد بن لبيد پيداست که گفت: چرا خلافت را از اهل بيت و بني هاشم گرفتيد، در حالي که خلافت براي آنها يک


امر الهي و دستور خداست و تو (زياد) ما را به اطاعت از کسي مي خواني که از ما و شما نسبت و با او هيچ پيماني نداريم. و آن شاعر ديگر از قبيله يمامه گفت: به ذات خدا قسم که اين خلافت ابوبکر «قاصمه الظهر» کمرشکن است.

از اين بيانات به خوبي پيداست که بحث در موضوع ارتداد و ندادن زکات نبوده است، بلکه سران قبايل اصل حکومت را قبول نداشتند.

حالا بر فرض اينکه قبايل مذکور وجوب زکات را انکار کردند و مرتد شدند، آيا لازم بود که دستگاه حکومت آن گونه با آنها برخورد کنند، مردم را قتل عام کنند و زنها و بچه ها را اسير نمايند؟ آيا در زمان رسول الله اين گونه برخورد مي شد؟ هنگامي که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- افرادي را براي جمع آوري زکات مي فرستاد و بعضي زکات نمي دادند، آيا پيامبر حکم به ارتداد آنها فرموده و در نتيجه با آنها مي جنگيد؟ مصداق بارز آن، جريان ثعلبه است که زکات نداد، آيا پيامبر چه عکس العلمي انجام داد؟ بجز اينکه فرمود: ثعلبه هلاک شد، اقدامي ديگر کرد؟

اکنون با توجه به اين بيان بر فرض اينکه قبايلي که زکات ندادند مرتد شدند، بايد ملاحظه کنيم که از نظر فقه اهل سنت آيا بر مرتد زکات واجب است يا خير؟ عبد الرحمن الجزيري در کتاب «الفقه علي مذاهب الاربعه» مي گويد: «من شروطها الاسلام، فلاتجب علي کافر، سوا کان اصليا او مرتدا، و اذا اسلم المرتد فلا تجب عليه اخراجها زمن ردته، عند الحنفيه، والحنابله» [56] : يکي از شروط زکات اسلام است، بنابراين زکات بر کافر واجب نيست، چه کافر اصلي يا مرتد باشد و هر وقتي که مرتد مسلمان شد اداي زکاتهاي زمان از نظر ابي حنيفه و حنابله برايش واجب نيست.

جزيري در پاورقي کتابش نظر مذهب مالکيه را اين گونه مي گويد: آنها (مالکيه) گفته اند: اسلام شرط صحت زکات است نه شرط وجوب، پس بر کافر زکات واجب است و اگر چه آن زکات بدون اسلام صحيح نمي باشد و زماني که کافر


(اصلي و مرتد) مسلمان شد، زکاتهاي زمان ارتداد ساقط مي شود... و فرقي بين کافر اصلي و مرتد نيست.

بعد جزيري مي گويد: «و کما ان الاسلام شرط بوجوب الزکاه فهو شرط لصحتها ايضا لان الزکاه لاتصح الا بالنيه، والنيه لا تصح من الکافره، باتفاق ثلاثه، والشافعيه قالوا: تجب الزکاه علي المرتد وجوبا موقوفا علي عوده الي الاسلام»: همان طوري که اسلام شرط وجوب زکات است، شرط صحت زکات نيز هست، براي اينکه اداي زکات صحيح نيست مگر به نيت و از کافر هم نيت به اتفاق حنفيه و مالکيه و حنابله درست نيست، و شافعيه گفته اند: زکات بر مرتد واجب است ولي وجوب آن موقوف بر بازگشت به اسلام مي باشد و اگر بازنگشت، زکات هم بر او واجب نيست.

با توجه به نظرات فقهي مذاهب اربعه که همه متفق القول گفتند: بر کافر (چه اصلي و چه مرتد) زکات واجب نيست، حال اگر بنا به عقيده دستگاه خلافت قبايلي که منکر زکات شدند و انکار زکات سبب ارتدادشان شده است، آيا اسلام اجازه داده است با مرتدي که در سرزمين اسلام زندگي مي کند و مقررات اسلام را هم قبول دارد و منتهي زکات که بر او واجب نيست نمي دهد، او را بکشند و اهل و عياش را به عنوان اسير بگيرند؟ در حالي که اسلام فقط حرب و قتال را با همه زشتي که دارد با محارب و آنهايي که در جامعه فساد ايجاد مي کنند اجازه داده و فرموده است: «انما جزاوا الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف...» [57] : همانا کيفر آنان که با خدا و رسول او به جنگ برخيزند و در روي زمين به فساد کوشند، جز اين نباشد که آنها را کشته، يا به دار مجازات کشند و يا دست و پايشان را به خلاف قطع کنند (دست راست و پاي چپ و يا برعکس).

آيا افراد و شخصيتها و قبايلي که دستگاه حکومت با آنها برخورد ظالمانه


نمود، از مصاديق اين آيه بوده، يعني محارب با خدا و رسول بودند؟ و در جامعه فساد ايجاد مي کردند؟

حال بد نيست به عنوان حسن ختام سخن سه تن از دانشمندان معظم را (در رابطه ي با کشتار افراد و قبايل به عنوان ارتداد و منع زکات) بياوريم، شيخ محمد حسن آل ياسين در يک بررسي محققانه، روايتهايي را که طبري در مورد ارتداد در دوران ابوبکر آورده است، همه را به نقد مي کشد، و آنها را هم از جهت سند و هم از جهت دلالت مردود و قابل قبول نمي داند و مي گويد: «هيچ دليل و مدرک و نص صريحي که دلالت بر انکار زکات از طرف افراد و قبايل ذکر شده باشد موجود نيست کما اينکه هيچ مدرک شرعي هم وجود ندارد که دلالت بر ارتداد مانع زکات نمايد. [58] و در آخر به عنوان نتيجه گيري مي گويد: «در پس اين کشتارها يک حقيقت و واقعيت خوابيده است و آن اينکه ارتدا تنها وسيله اي بود که حکومت با توسل به آن مي توانست هم مخالفين را سرکوب و توجيه شرعي کند و هم خود را حق جلوه دهد که حق به جانب اوست و او زمامدار است». [59] .

علامه عسکري هم در معناي ارتداد و حکم و تفاوت معناي آن از ديدگاه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبکر در يک نتيجه گيري مي گويد: «از آنچه که گفتيم معلوم مي شود که آن کساني که تحت عنوان مرتدين در زمان ابوبکر بودند و مرتد خوانده مي شدند، مرتد از اسلام نبودند، بلکه مخالف بيعت بودند و لذا از پرداخت زکات امتناع داشتند» [60] .

شيخ عبدالرزاق نيز با صراحت مي گويد: «هيچ ترديد و شبهه اي نيست در اينکه بيشتر آنچه که در دوره ي ابوبکر به نام جنگ با مرتدين ناميده شد، تنها جنبه ي سياسي داشته و هيچ ربطي به دين ندارد. آنها فقط به شخص ابوبکر معترض بودند و مثل برخي ديگر مسلمانان زير بار حکومت او نمي رفتند... لقب ارتداد به آنها از نقاط سياه


تاريخ دستگاه حکومت سقيفه بني ساعده است». [61] .

با توجه به سخنان اين بزرگواران نکته اي که به نظر مي رسد اينکه در پشت اين کشتارها و ترورها يک چيز ديگر هم نهفته بود و شايد اگر آن نبود، دستگاه خلافت دستشان را به خون بيگناهان آلوده نمي کردند. و آن اينکه: اگر تاکيدات و سفارشات پيامبر در باره ي علي و زهرا- عليهم السلام- نبود و اگر ايثارها و فداکاريهاي علي- عليه السلام- در راه اسلام نبود و اگر غدير خم و ابلاغ ولايت در محضر 120 هزار زوار خانه خدا نبود و اگر انزال آيه هاي اکمال و ابلاغ و موده و قربي و مباهله و تطهير و سوره هاي هل اتي و کوثر نبود، شايد اين قدر بيگناهان را نمي کشتند.

همه اينها براي پيشبرد اين هدف بوده است که مردم را از مرکز وحي و اهل بيت- عليهم السلام- دور کنند و هيچ کس حتي در ذهنش خطور نکند که خلافت و ولايت از آن علي و اهل بيت- عليهم السلام- مي باشد.



پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 220.

[2] شرح نهج البلاغه: ج 1، ص 220 والامامه والسياسه، ج 1، ص 33.

[3] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 221، سخنان عباس در جواب آنها طولاني بود ما قسمتهايي از آن را آورديم. و عين سخنان ابوبکر و عمر و عباس عموي گرامي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه السلام- را در کتاب الامامه والسياسه، ص 32 و 33، ملاحظه فرماييد و ابن قتيبه جواب عباس به عمر را ذکر نکرده است.

[4] شرح نهج البلاغه، ج 22، ص 44 و عقد الفريد، ج 1، ص 249.

[5] شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 48.

[6] شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 40 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و الغدير، ج 7، ص 77 و 76.

[7] شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 20.

[8] تاريخ بغداد، باب خلافت ابوبکر ص 80.

[9] طبقات ابن سعد، ج 2.

[10] طبقات ابن سعد، ج 2.

[11] طبقات ابن سعد، ج 2 و فتح الباري ج 9، باب مرض النبي و السيره النبويه، ج باب مرض النبي.

[12] سوره انفال، آيه 25.

[13] شواهد التنزيل، ص 200 والذخاير العقبي، ص 71، و مجمع الزوائد، ج 7، ص 27 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 165 و ضمنا حسکاني در ذيل اين آيه 14 حديث را بيان کرده است.

[14] شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 223 و انساب الاشراف، ج 1، ص 583.

[15] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 174 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و قاموس الرجال، ج 4، ص 328 و طبقات، ج 3، ص 613.

[16] الغدير، ج 7، ص 158.

[17] انساب الاشراف، ج 1، ص 589.

[18] اکثر کتب اهل سنت اين مسئله را نوشته اند، و در بحث اهانت به پيامبر خدا گذشت و در بحث يورش به خانه وحي نيز خواهد آمد.

[19] شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 222 و البته اين ترور در کتب شيعه مانند احتجاج و علل الشرايع و بحار الانوار و رجال کشي، مفصل بيان شده است.

[20] سوره قصص، آيه 20.

[21] اثبات الوصيه، ص 124.

[22] شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 301.

[23] امالي شيخ مفيد، ص 153.

[24] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 179 و ج 17، ص 203 الطعن السابع.

[25] براي توضيح بيشتر اين جريان رجوع شود به کتابهاي: الاصابه في تميز الصحابه، ج 2، ص 209 و معالم المدرسين، ج 2، ص 81 والغدير، ج 7، ص 158 والايضاح، ص 72 و کنزالعمال، ج 3، ص 132 و وفيات الاعيان، ج 5، ص 66 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 10 ترجمه محمد ابراهيم آيتي و تاريخ الرده، ص 47 و تاريخ طبري، ج 2، ص 503.

[26] نهايه الارب في فنون الادب، ج 4، ص 130. ترجمه ي محمود مهدوي دامغاني.

[27] المختصر في اخبار البشر، ج 1، 158 والکامل في التاريخ، ج 2، و بحار الانوار، ج 30، ص 448.

[28] ابوقتاده از بزرگان اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و از سر سپردگان اميرالمؤمنين علي- عليه السلام- بود و در سال چهل هجري قمري در کوفه در گذشت، و در جنگهاي دوره خلافت ظاهري اميرالمؤمنين علي- عليه السلام- در کنار وي بوده است، اسد الغابه، ص 274، ج 5 و ج 2، ص 140.

[29] براي اطلاع بيشتر به کتابهاي الامامه والسياسه، ص 24 و کامل ابن اثير، ج 3، ص 49 و تاريخ طبري، ج 4، ص 1410 و شرح ابن الخلدون، ج 1، ص 179 والسيره النبويه ابن هشام، ج 4، ص 54 والفتوح، ج 1، ص 23 و تاريخ اعثم کوفي، ج 1، ص 7 مراجعه فرماييد.

[30] شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 222، فتوح البلدان، ص 136، المسترشيد، ص 513، و تاريخ ابن کثير، تاريخ، ج 9، ص 319، والاصابه، ج 2، ص 215 و تاريخ طبري، ج 3، ص 234 والصواعق المحرقه، ص 19، و جمهره الانساب، ص 261.

[31] مروج الذهب، ج 2، ص 3098 و تاريخ طبري، ج 2، ص 619 و تاريخ ابن کثير، ج 9، ص 319 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 14 و در اين کتاب يعقوبي مي گويد که فجائه را به عنوان اسير آوردند پهلوي ابوبکر و خليفه دستور داد تا او را زنده زنده در آتش بسوزانند در حالي که در اسلام دستور آمده است که با اسير رفتار درست داشته باشند حتي پيامبر اسلام (صلي الله) اسراي بدر را نکشت.

[32] البدايه والنهايه، ج 6، ص 311 «و جعلت و فود العرب تقدم المدينه يقرون بالصلوه و يمنعون من اداء الزکاه و منهم من امتنع من اداء الزکاه الي الصديق».

[33] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 4.

[34] المحلي، ج 11، ص 193 «قوم اسلموا و لم يکفروا بعد اسلامهم لن منعوا الزکاه من ان يدفعوها الي ابوبکر فعلي هذا قوتلوا و لا يختلف الحنفيون و لا الشافعيون في ان هولاء ليس لهم حکم المرتد اصلا وقد خالفوا فعل ابوبکر فيهم و لا يسميهم اهل الرده».

[35] فرق الشيعه، ص 7، تعليقات محمد جواد مشکور.

[36] مقصود از اباالفصيل بچه شتر (يعني ابوبکر) مي باشد که ابوسفيان گفت: قسم به خدا بر عليه اباالفصيل لشکرکشي خواهم کرد، ولي به او حق السکوت دادند و از او بيعت هم نخواستند و ساکت شد؟!

[37] المجموعه الکامله، ج 1، ص 306.

[38] الصديق الاکبر، ص 96 والبدء والتاريخ، ج 5، ص 123 و تاريخ سياسي اسلام، ج 1، ص 216 و براي اطلاع بيشتر به کتاب تاريخ الاسلام والعرب و تاريخ سياسي اسلام، ص 275 و 285 رسول جعفريان والصوارم المهرقه في نقد الصواعق المحرقه، قاضي نور الله تستري مراجعه شود.

[39] تاريخ سياسي اسلام، ج 1، 236.

[40] الفتوح، ج 1، ص 58، والرده، ص 171.

[41] الرده، ص 173 و 175 الفتوح، ج 1، ص 59 و 60.

[42] منظور از بني تميم همان تيم بن مره قبيله ابوبکر، مي باشد براي اينکه ابوبکر از عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تيم بن مره است. جمهره النسب، ص 136.

[43] الفتوح، ص 186 و 188 والرده، ص 177 و 179.

[44] الفتوح، ج 1، ص 65 و 66 و کتاب الرده، ص 186 و 188.

[45] تاريخ طبري، ج 2، ص 506 والصواعق المحرقه.

[46] تاريخ الرده، ص 3 و 62 او معجم البلدان، ص 271 والاغاني، ج 2، ص 157 البته شعري که معجم البلدان نقل کرده است از نظر عبارات و الفاظ با شعر آغاني و تاريخ رده فرق مي کند ولي از نظر محتوي يکي هستند.

[47] کامل تاريخ، ج 2، ص 350.

[48] تاريخ طبري، ج 2، ص 510.

[49] براي اطلاع بيشتر به تاريخ طبري، ج 2، ص 504 و 518 و کامل ابن اثير، ج 2، از ص 333 الي 383 و طبقات ابن سعد، ج 7 در شرح حال خالد بن وليد و نهايه الارب في فنون الادب، ص 45 الي ص 93 و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 17، باب المطاعين مراجعه شود.

[50] مراجعه شود به 150 صحابي ساختگي، ص 200.

[51] نصوص الرده في تاريخ طبري، ص 21.

[52] نصوص الرده في تاريخ طبري، ص 102.

[53] المغني والشرح الکبير، ج 2 ص 435.

[54] المغني و الشرح الکبير، ج 2، ص 438.

[55] المغني والشرح الکبير، ج 2، ص 438.

[56] الفقه علي المذاهب الاربعه، ج 1، ص 590.

[57] سوره ي مائده، آيه 33.

[58] نصوص الرده في تاريخ الطبري، ص 91.

[59] نصوص الرده في تاريخ الطبري، ص 91.

[60] عبدالله سباء، ص 141.

[61] الاسلام و اصول الحکم، ص 193 و 197.