بازگشت

بي وفايي انصار و اقدامات اعضاي سقيفه




تا اينجا عواملي که در بي وفايي انصار و تنها گذاشتن علي و زهرا- عليهماالسلام- موثر بود، بررسي شد. مسئله ديگر اين است که چرا و چگونه انصار را از صحنه ي انتخاب جانشين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عقب زدند؟ دستگاه حکومت خيلي زيرکانه ي نقشه ي خودشان را پياده کردند، اول فوت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- را انکار کردند (چنانچه گذشت) عمر شمشير از غلاف کشيده و مدام فرياد مي زد که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- نمرده و هرکس بگويد که وي مرده است او را با شمشير خواهم کشت، او زنده است و برمي گردد.

در همين رابطه طبري در تاريخش آورده است: «حدثنا ابن حميد قال حدثنا سلمه عن ابن اسحاق عن الزهري عن سعيد بن المسيب عن ابي هريره قال لما توفي رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قام عمر بن الخطاب فقال: ان رجالا من المنافقين يزعمون: ان رسول الله توفي و ان رسول الله و الله ما مات ولکنه ذهب الي ربه کما ذهب موسي بن عمران فغاب عن قومه اربعين ليله ثم رجع بعد ان قيل قدمات والله ليرجعن رسول الله فليقطعن ايدي رجال و ارجلهم يزعمون ان رسول الله مات...» [1] : با چهار سند از ابي هريره نقل


کرده است: وقتي که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- رحلت فرمود، عمر شمشير به دست گرفته و مي گفت: منافقين گمان مي کنند که رسول خدا مرده است!! رسول خدا نمرده، بلکه به طرف پروردگارش رفته است، همان طور که موسي به طرف پروردگار رفت و چهل شبانه روز از قومش غايب شد و بعد برگشت، در حالي که مردم مي گفتند که موسي مرده است، قسم به خدا رسول خدا برمي گردد و هرکس که بگويد رسول خدا مرده است، بايد حتما دست و پاي او قطع شود...

آنها فوت پيامبر اکرم- صلي الله عليه و آله و سلم- را انکار کردند تا اين که نگذارند علي- عليه السلام- به خلافت برسد، زيرا وقتي که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- زنده است ديگر جانشيني معني ندارد، آنها مي خواستند با انکار او خلافت را از علي- عليه السلام- بگيرند، و بگويند تا زماني که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نيامده است کارها را ابوبکر در دست گيرد تا اينکه خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برگردد و آنگاه يک مقدار که مسئله جا افتاد، بگويند: «انا لله و انا اليه راجعون» [2] که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است.

حالا چرا اين نقشه را کشيدند؟ آنها به محض رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نمي توانستند ابوبکر را به خلافت برسانند، چون با آن همه سفارشات و تاکيدات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- گمان نمي کردند که به اين آساني حق ولايت را از علي- عليه السلام- و اهل بيت بربايند. لذا اول تصميم گرفتند که منکر فوت شوند و بعد احاديثي را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- جعل کنند و اذهان و فکرها را منحرف سازند و سپس حرف آخر را بزنند. و به قول عمر که به عبدالله عباس گفته است: قوم شما نخواستند رسالت و خلافت در شما جمع شود (اين سخن در فصل يورش به خانه وحي خواهد آمد).

با اين برنامه آنها خوب داشتند جلو مي رفتند که ناگهان نقشه را تغيير دادند، به اين جهت که دو نفر از انصار از سقيفه آمدند و ابوبکر بعد از ديدن جنازه ي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از خانه خارج شد و ديد که عمر با شمشير برهنه ي فرياد مي زند:


«به خداوند سوگند پيامبر نمرده، او زنده است و برمي گردد...» آمد او را دعوت به آرامش کرد، آن وقت با صداي بلند گفت: اي کسي که سوگند ياد مي کني که پيامبر نمرده، هرکس محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- را مي پرستد بداند که او مرده است و هرکس خداي محمد را مي پرستد پس او نمي ميرد و بعد آيات سوره هاي زمر، آيه 30 و سوره آل عمران، آيه 144 را خواند.

عمر سخت سرگرم اجراي طرح بود، ابوبکر با خواندن آيات به او فهماند که بايد از راه ديگر وارد شويم، و جالب اينجاست که قبل از ابوبکر شخص ديگري به نام عمرو بن زائده، همين آيات دو سوره ي زمر و آل عمران را براي عمر خوانده بود، او قانع نشد، ولي وقتي که ابوبکر آن آيات را خواند، عمر غش کرد و مردم مشغول عزاداري شدن و علي- عليه السلام- هم با اهل بيت مشغول دفن و تجهيز پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودند. ابوبکر و عمر و ابوعبيده، جنازه ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را رها کرده و به طرف سقيفه رفتند.

اکنون جاي اين سوال است: چطور شد که عمر در اين جا (سال يازده هجري) رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را انکار کرد، ولي در جنگ احد در حالي که از صحنه رزم فرار مي کرد، فرياد مي زد: «ما اري رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- الا قد قتيل»: رسول خدا را نديدم مگر اينکه کشته شده بود! آنجا فرياد مي زد که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- کشته شده است، ولي اين جا فرياد مي زند که پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نمرده است و هرکس بگويد که او مرده است او را مي کشم. حالا اين سه نفر به طرف سقيفه مي آمدند و طبيعي است که با هم قرار و مدار گذاشتند. وقتي که به سقيفه رسيدند، بعد از بگو مگوهاي زياد قرار شد ابوبکر سخنراني کند.

قابل توجه است که دو طايفه ي بزرگ انصار (اوس و خزرج) از زماني که به اسلام گرويدند، مدت زيادي نمي گذشت و شناخت عميقي به اسلام پيدا نکرده بودند و بلکه تا آن زمان همان خلق و خوي جنگ افروزي در عمق جان آنها موجود بوده است. ابوبکر هم درست انگشت روي آن گذاشت و با سخنان خود همان روحيه ي


جنگ ستيزي را در آن دو طائفه بزرگ (اوس و خزرج) بيان کرد.

حالا بد نيست عين سخنان او را بشنويم: «ان هذا الامر ان تطاولت اليه الخزرج لم تقصر عنه الاوس و ان تطاولت اليه الاوس لم تقصر عنه الخزرج وقد کانت بين الحيين قتلي لاتنسي و جراح لا تداوي، فان تعق منکم ناعق فقد جلس بين لحي اسد يضغمه المهاجر و يجرحه الانصاري» [3] : اگر خزرج داوطلب اين مقام بشود، مسلم است که اوس تن نخواهد داد و همچنين اگر اوس داوطلب شود، بديهي است که خزرج تن نخواهد داد، در نتيجه زد و خورد و کشتاري در ميان دو طايفه روي خواهد داد که هيچ گاه فراموش نشود جراحتهاي علاج ناپذيري وارد خواهد آمد، و اگر کسي از ميان شما برخيزد و صدايي بلند کند، مثل اين است که در ميان چنگال شيري گرفتار شده باشد که مهاجر او را بجود و انصار او را مجروح کند!!

شما خواننده عزيز ملاحظه مي فرماييد که اين سخنان به خوبي نشان مي دهد که چگونه بين دو طائفه اوس و خزرج اختلاف ايحاد شد و دو رقيب قديمي را به جان يکديگر انداخت و رگه ي تعصبهاي جاهلي را در آنها زنده نمود، و آنچه را که رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- سالها براي آن خون جگر خورده بود تا از بين آن دو طايفه برداشت، اين سخنان گذشته ها و تعصبهاي جاهليت قبل از اسلام را زنده کرد.

ابوبکر بعد از سخنراني خطاب به انصار گفت: «هذا عمر و ابوعبيده، بايعوا ايهما شئتم، فقالا: والله لا نتولي هذا الامر عليک، و انت افضل المهاجرين و ثاني اثنين، و خليفه رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- علي الصلوه... وابسط يدک نبايعک. الي ان قال ابن ابي الحديد و لما رات الاوس ان رئيسا من روساء الخزرج قد بايع، قام اسيد بن حضير- و هو رئيس الاوس- فيايع حسدا لسعد ايضا، و منافسه له ان يلي الامر فبايعت الاوس لما بايع اسيد...» [4] : اي جماعت! من انتخاب يکي از دو نفر- عمر و ابوعبيده- را به مصلحت شما مي دانم، با هر يک از اين دو که مي خواهيد بيعت کنيد، آن دو نفر هم (آنچه


ابوبکر به آنها محول کرده بود به خود او ارجاع دادند و) گفتند: نه! به خدا قسم ما با بودن تو عهده دار اين امر نمي شويم، تو يار غار پيامبري و تو به جاي او نماز خواندي، دستت را جلو بياور تا با تو بيعت کنيم و آنگاه به طرف ابوبکر حرکت کردند.

تا اينکه ابن ابي الحديد مي گويد: اوسيها که مي ديدند نزديک است سعد بن عباده، رئيس خزرج، خليفه شود از اين امر ناراحت و نگران بودند، و مي ديدند حالا که خلافت از دست آنها رفته، لااقل جزء اولين کساني باشند که با ابوبکر بيعت مي کنند، و لذا تلاش کردند که زودتر از عمر و ابو عبيده خود را به ابوبکر برسانند و با او بيعت کنند. از طرف ديگر خزرجيها براي اينکه عقب نمانند تلاش کردند. و البته حسادت «بشير بن سعد» خزرجي به پسر عموي خود «سعد» و رقابت آن دو نفر بر اين شتاب و تلاش بي تاثير نبود، چنان که حباب منذر در سقيفه به «بشير» گفت: تو روي حسادتي که با «سعد» داشتي با ابوبکر بيعت کردي. چون خود بشير هم ادعاي رياست داشت، و تنها در اين ميان سعد بن عباده، رئيس خزرجيها بود که ميان جمعيت زير دست و پا له شد [5] و هر چه فرياد مي زد کسي به دادش نمي رسيد، و اولين کسي که از قبيله اوس با ابوبکر بيعت کرد «اسيد بن حضير» بود و براي همين بود که بعد از مرگش، عمر تمامي ديون و بدهکاريهاي او را پرداخت کرد. [6] .

بنابراين برنامه سقيفه به سرعت تمام شکل گرفت. جالب اينکه ابوبکر يک اسمي براي بيعت و خلافتش انتخاب کرده و آن «فلته» است و اول کسي که اين اسم را گذاشت خود او بود. در همين راستا ابن ابي الحديد مي گويد: «قام ابوبکر فخطب الناس... ان بيعتي کانت فلته و قي الله شرها و خشيت الفتنه، و ايم الله ما حرصت عليها يوما قط ولقد قلدت امرا عظيما مالي به طاقه... و لو ددت ان اقوي الناس عليه مکاني...» [7] بعد از آن که عمر به خانه فاطمه- سلام الله عليها- داخل شد و علي- عليه السلام- و زبير


را بيرون آورد تا با ابوبکر بيعت کنند، [8] ابوبکر ايستاد و خطبه خواند و گفت: همانا بيعت من يک بيعت فلته و ناگهاني بود و خداوند ما را از شر آن نگهدارد، مي ترسم که فتنه اي ايجاد شود و قسم به خدا هرگز به اين خلافت حريص نبودم، امر بزرگي را به عهده گرفتم که طاقت آن را ندارم و هر آينه دوست داشتم که قويترين مردم خلافت را عهده دار مي شد.

و اينکه ابوبکر گفته است من طاقت خلافت را ندارم، اگر او واقعا راست مي گفت، مشکلي نبود، کنار مي رفت تا خلافت به صاحب اصليش اهل بيت- عليه السلام- مي رسيد.

عمر بن خطاب هم در اين باره گفته است: «کانت بيعه ابوبکر فلته و قي الله المسلمين شرها و من اتي (او دعاکم الي) مثلها فاقتلوه...» [9] : بيعت ابوبکر ناگهاني و بدون مشورت بود، خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ کرد و هرکس به اين شکل در انتخاب خليفه عمل کند او را بکشيد.

متقي هندي در اين باره نوشته است: «ان ابوبکر و عمر لم يشهدا دفن النبي»: [10] اين خلافت تا آن جا با شتاب و عجله بود که هيچ کدام از ابوبکر و عمر در دفن رسول خدا شرکت نداشتند.

ابن هشام که يکي از متعصبين اهل سنت مي باشد درباره ي فلته و ناگهاني بودن خلافت ابوبکر از قول عايشه مي گويد: «قالت ما علمنا بدفن رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- حتي سمعنا صوت المساحي من جوف الليل من ليله الاربعاء...»: [11] عايشه گفته است: ما از دفن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مطلع نشديم مگر آن که صداي بيلها را شنيديم.

و در همين رابطه ابن قتيبه از قول حضرت زهرا- سلام الله عليها- مي نويسد: «لا عهد لي بقوم اسوا محضرا منکم، ترکتم رسول الله جنازه بين ايدينا و قطعتم امرکم بينکم لم


تستامرونا و صنعتم بنا ماصنعتم و لم تردوا حقنا». [12] من هيچ اجتماعي را بدتر از اين اجتماع به ياد ندارم، جنازه رسول خدا را نزد ما رها کرديد و به جانب سقيفه شتافتيد و بي مشورت ما، بين خود هر چه خواستيد کرديد و حق مسلم ما را به ما باز نگردانديد.

مي دانيم که هر گروهي در مقابله با مخالف خود نياز شديد به حامي و افراد مسلح و پشتوانه ي نظامي دارد و در جريان برنامه ي سقيفه هم پشتوانه نظامي آن قبيله بدوي و دور از فرهنگ، شعور و درک «بني اسلم» بود و اين قبيله در پيروزي قدرت طلبان نقش به سزايي داشتند. در همين باره طبري آورده است: «قال هاشم قال: ابو مخنف فخدثني ابوبکر بن محمد الخزاعي ان اسلم اقبلت بجماعتها حتي تضايق بهم السکک، فبايعوا ابوبکر فکان عمر يقول ما هو الا ان رايت اسلم فايقنت بالنصر...»: [13] وقتي که قبيله بني اسلم به مدينه وارد شدند، چنان کوچه هاي مملو از جمعيت بود که گنجايش آنها را نداشت. با ابوبکر بيعت کردند و عمر مي گفت: همين که قبيله اسلم را ديدم به پيروزي يقين پيدا کردم.

شما خواننده ي عزيز ملاحظه مي فرماييد که برنامه چه اندازه وسيع و گسترده و مسلم بوده است که عمر آن قبيله ي بدوي را که مي بيند يقين به پيروزي مي کند. در همين رابطه ابن اثير هم گفته است: «و جائت اسلم فبايعت، فقوي ابوبکر بهم، و بايع الناس بعد...» [14] : قبيله بني اسلم آمدند و بيعت کردند و ابوبکر قوي شد، و آنگاه مردم بيعت کردند. ابن ابي الحديد درباره ي پشتوانه و حاميان ابوبکر نوشته است: «و جماعه من اصحاب السقيفه، و هم محتجزون بالازر الصنعانيه لايمرون باحد الا خبطوه، و قدموه فمد و ايده فمسحوها علي يد ابوبکر يبايعه شاء ذلک او ابي». گروهي از طرفداران سقيفه بودند در حالي که کمربندها را محکم کرده بودند، و از کنار هيچ کسي رد نمي شدند مگر اينکه او را مي گرفتند و جلو مي انداختند و دست او را بر دست ابوبکر مي گذاشتند.


و قريب به همين بيان ابن ابي الحديد و بلکه بهتر و روشن تر از وي اصل جريان را مرحوم شيخ مفيد گفته است: «کان جماعه من الاعراب قد دخلو المدينه ليمتاد و منها، فشغل الناس عنهم بموت رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فشهدوا البيعه و حضروا الامر، فانفذ اليهم عمر و استدعاهم و قال لهم: خذوا بالحظ والمعونه علي بيعه خليفه رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و اخرجوا الي الناس و احشروهم ليبايعوا، فمن امتنع فاضربوا راسه و جنبيه! قال: فوالله لقد رايت الاعراب قد تحزموا والتشحوا بالازر الصنعانيه و اخذ و بايدهم الخشب و خرجوا حتي خبطوا الناس خبطوا، و جاوا بهم مکرهين الي البيعه...» [15] : گروهي از اعراب باديه نشين بودند که براي تهيه آذوقه و خواربار به مدينه آمدند. اما مردم مدينه به علت فوت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به آنها اعتنايي نکردند، آنها هم با خليفه جديد (ابوبکر) بيعت کردند و امر او را گردن نهادند، آنگاه عمر آنها را طلبيد و به آنها گفت: در ازاي بيعت با خليفه ي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- آنچه نياز داريد از خواربار و آذوقه، بي هيچ عوضي برداريد و برگرديد و به سوي مردم درآييد و آنها را جمع کرده، وادار به بيعت کنيد و هر که امتناع کرد، سرش را از بدن قطع کنيد. بعد راوي مي گويد: به خدا قسم ديدم که آن قبيله ي بدوي در حالي که کمربندها را محکم کردند و دستارها بر گردن حمائل نمودند و با چوب به سوي مردم حمله کردند و محکم به مردم مي زدند و آنان را به زور وادار به بيعت مي کردند، در حالي که اکراه داشتند و راضي نبودند.

اثبات الوصيه در رابطه با پشتوانه ي برنامه سقيفه مي گويد: «و بايع عمر بن الخطاب ابوبکر و صفق علي يديه ثم بايعه قوم ممن قدم المدينه ذلک الوقت من الاعراب و المولفه قلوبهم و تابعهم علي ذلک غيرهم...» [16] : در روز سقيفه وقتي که عمر بن خطاب با ابوبکر بيعت کرد و دستهاي او را فشار داد، بعد قومي که به مدينه آمده بودند در آن وقت (رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-) که از اعراب و مولفه قلوب بودند با


ابوبکر بيعت کردند و به متابعت آنها ديگران هم بيعت کردند.

با توجه به اقوالي که از طبري و ابن اثير و ابن ابي الحديد و شيخ مفيد و مسعودي در رابطه با بني اسلم و پشتوانه اي که آنها (با ايجاد رعب و ترس و کتک)، از سقيفه ي بني ساعده نمودند نقل شد، معلوم گرديد که آنها طايفه اي بدوي بودند. و به پاس اين خدمات عايشه خانم يک روايتي جعل نمود، تا آنها را از بدويت بيرون بياورد و ديگر ننگ اعرابي بودند بر آنها صدق نکند.

ابن سعد در طبقات مي گويد: «اخبرنا محمد بن عمر، حدثني عبدالله بن جعفر عن عبدالرحمان بن حرمله عن عبدالله بن دينار عن عروه بن الزبير عن عايشه زوج النبي،- صلي الله عليه (و آله) و سلم-، قالت: لما قدمنا المدينه نهانا رسول الله ان نقيل هديه من اعرابي فجائت ام سنبله الاسلميه بلبن فثدخلت به علينا فابينا ان نقبله، فنحن علي ذلک الي ان جاء رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- معه ابوبکر فقال: ما هذا؟ فقلت يا رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- هذه ام سنبله اهدت لنا لبنا و کنت نهيتنا ان نقبل من احد من الاعراب شيئا، فقال: خذها من ام سنبله و ليست اسلم باعرابي هم اهل باديتنا و نحن اهل قاريتهم اذا دعونا هم اجابوا و ان استنصرنا هم نصرونا، صبي يا ام سنبله، فصبت فقال: نا ولي ابوبکر فشرب ثم قال: صبي فشرب رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- ثم قال: صبي. فصبت فناوله عايشه فشربت، فقالت عايشه: و ابردها علي الکبد! کنت نهيتنا ان ناخذ من اعرابي هديه» [17] :

با پنج سند از عايشه همسر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل کرده است: وقتي که ما به مدينه آمديم پيامبر اسلام ما را از قبول کردن هديه از اعراب باديه نهي فرموده بود. مدتي گذشت نگاه ام سنبله اسلميه با مقداري شير آمد مدينه و آن شير را به ما داد، ما از قبول کردن امتناع کرديم، تا اينکه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در حالي که ابوبکر با او بود وارد شد و فرمود: اين چيست؟ در جواب عرض کردم: اي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- اين ام سنبله مي باشد و براي ما مقداري شير هديه آورده است، چون شما ما را


از قبول هديه از اعراب نهي فرموده بوديد، لذا ما هم قبول نکرديم. بعد رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: آن شير را از ام سنبله اسلميه بگيريد! زيرا اسلم ديگر اعرابي و بدوي نيست، آنها اهل محل ما و ما هم اهل قريه آنها هستيم، براي اينکه هر زماني ما آنها را دعوت کنيم اجابت مي کنند، و اگر از آنها طلب ياري کنيم، ما را ياري مي کنند. سپس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: بريز يا ام سنبله، بعد ام سنبله ظرفي را پر از شير کرد، پيامبر فرمود: بده به ابوبکر، ابوبکر شير را خورد. دفعه دوم پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: بريز ام سنبله ظرف دوم را ريخت به عايشه داد. و عايشه مي گويد: شير را نوشيدم جگرم را خنک کرد، و خطاب به پايمبر- صلي الله عليه و آله و سلم- گفتم: شما ما را از قبول هديه از اعرابي نهي فرموده بوديد! پس چگونه هديه ي ام سنبله را قبول کرديد؟ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: اسلم و طايفه ي او اعرابي نيستند.

اگر براي تحقيق در حالات و روحيات و اوضاع طايفه هايي که در اطراف مدينه زندگي مي کردند به تاريخ و سير مراجعه شود، آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که چه طايفه هايي در زمان حيات رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه آمدند و چه طايفه هايي بعد از رحلت آن حضرت وارد مدينه شدند. و اگر به سخنان مورخين و محدثين که از آنها نقل قول شد دقت شود، اين نتيجه ي قطعي به دست مي آيد که بني اسلم در حين رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وارد مدينه شدند. و هيچ بعيد نيست که آنها با يکديگر قرار و مدار داشتند که در همان بحبوحه ي بيماري پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه بيايند بخصوص اينکه اکثر اهل سنت نوشته اند که در وقت رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بعضي در مدينه نبوده و مشغول جمع کردن نيرو و يا به اصطلاح امروز مشغول تبليغات کانديداتوري خود بوده اند (البته به صورت پنهان) [18] و نه به صورت آشکار.



پاورقي

[1] طبري، تاريخ، ج 2، ص 442 و طبقات، ج 2، ص 266 و شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 178 و ج 2، ص 40 و انساب الاشراف، ج 1، ص 565 و 566.

[2] سوره بقره، آيه 156. همانا ما از خدا هستيم و به طرف او باز خواهيم گشت.

[3] البيان والتبيين، ج 3، ص 181 و چشمه در بستر، ص 56 و تاريخ اسلام، حسن ابراهيم حسن، ج 1، ص 204.

[4] شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 10.

[5] اثبات الوصيه، ص 116 و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 40.

[6] الفائق في غريب الحديث، ج 1، ص 108.

[7] شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 50 و انساب الاشراف، ج 1، ص 590 و 591.

[8] اينکه مي گويد علي (ع) بيعت کرده است، چنانچه گذشت حقيقت ندارد.

[9] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 55 و صحيح بخاري، ج 10، ص 44 والکامل في التاريخ، ج 2، ص 220 و ابن سعد، ص 343 و شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 40 والصواعق المحرقه، ص 21، و تاريخ الخلفا، ص 67 و انساب الاشراف، ج 1، ص 583 و 591.

[10] السيره النبويه، ج 4، ص 311.

[11] السيره النبويه، ج 4، ص 314.

[12] الامامه والسياسه، ص 19.

[13] طبري، تاريخ، ج 2، ص 459 و نهايه الادب في فنون الادب، ترجمه ي محمود مهدوي دامغاني، ج، ص.

[14] الکامل في التاريخ، ج 2، ص 331.

[15] جمل شيخ مفيد، ص 119، اين کلام شيخ مفيد به اين جهت نقل شد که نزديک به سخن ابن ابي الحديد مي باشد.

[16] مسعودي، اثبات الوصيه صفحه ي 116.

[17] طبقات ابن سعد، ج 8، ص 394.

[18] براي اطلاع بيشتر به منابع کتاب «چشمه در بستر» مراجعه شود که از علماي اهل سنت نقل شده است.