بازگشت

هجرت زينب، خواهر زهرا




زينب، دختر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله، در حالتي دشوار به سر مي برد. همسرش ابوالعاص پسر ربيع، با کفار قريش به بدر عزيمت کرده بود تا با پيامبر و مسلمانان بجنگد، امّا او (زينب) مي خواست در ياري پدرش رسول خدا بکوشد. در عين حال، از اينکه روابط او با همسرش تيره شود پرهيز داشت.

موقعيّت دشواري پيش آمده بود و مسلمانان در نبرد پيروز شدند و شوهر زينب به اسارت درآمد. زينب از اين واقعه باخبر شد. بستگان ابوالعاص تصميم گرفتند به هر قيمتي شده آن را آزاد کنند، امّا زينب ترجيح داد به چيزي گرانبهاتر او را فديه دهد.

اسيران را به يثرب بردند.

پيامبر خدا در چهره ي آنان نگريست و از ميان آنها ابوالعاص را جدا کرد و در حق ديگر اسيران نيز توصيه ي خير فرمود؛ ابوالعاص نزد پيامبر ماند تا فرستادگان قريش براي آزادي اسيران خود آمدند و فديه گراني پرداختند، حتّي زني پرسيد گرانترين فديه چه مقدار است؟ گفتند: چهار هزار درهم. آن زن مانند آن را براي آزادي پسر، شوهر يا پدر خود پرداخت! زينب مي خواست براي شوهرش فديه دهد «عمرو بن ربيع» را نزد پيامبر فرستاد و کيسه اي زر به او سپرد که «عمرو» مقدار آن را نمي دانست.

عمرو، برادر ابوالعاص خدمت پيامبر آمد و گفت: «زينب دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله اين فديه را براي آزادي شوهرش فرستاده!» چون کيسه را گشودند، ديدند گردن بندي يمني در آن است. همينکه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آن گردن بند را- که از خديجه بود- ديد، به شدّت تحت تأثير قرار


گرفت و خاطره ي آن بانوي گرامي، تجديد شد؛ خاطره ي آن روزهايي که پيامبر جسد پاکش را در خاک حجون مي ديد، آن روزگاراني که با سخت ترين مشقّت ها دست به گريبان بودند و با بردباري تمام در برابر آزار و شکنجه هاي قريش مقاومت کردند.

اين گردن بند خديجه است که به دخترش زينب در روز ازدواجش هديه کرد! از اين منظره ياران پيامبر سر به زير افکنده و شکوه مجلس آنان را گرفته بود، وقتي که احساسات پنجه در پنجه ي يکديگر افکند و خاطره ها با هم درآميخت، اشکها موج مي زد، گردن بندِ محبوبِ دور از نظر، که دختر پيامبر براي شوهر خود، نزد پدر فديه فرستاده است و مي خواهد احساسات پدر را با تذکار خاطره هاي همسر عزيزش «خديجه» برانگيزد و به وسيله ي گردن بندِ مادرِ از دست رفته، شفاعت کند!

پس از سکوتي، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله لب به سخن گشود و با عطوفت پدري و مهر پيامبري گفت: «آيا شماها موافقيد اسير زينب را آزاد کنيد و گردن بندش را به او بازگردانيد؟»

ياران گفتند: «بله، يا رسول اللَّه»، پيامبر دامادش ابوالعاص را- که ابّهت آن محفل، وي را گرفته بود- به حضور طلبيد و به آهستگي با او سخن گفت که ديگران نفهميدند و ابوالعاص به علامت تسليم سري تکان داد و محضر آن حضرت را ترک گفت. همينکه دور شد پيامبر رو به اصحاب نموده، براي ابوالعاص دعاي خير کرد و فرمود:

«وَاللَّه ما ذممنا صهراً»؛ «به خدا بر ما ملامتي نيست که با دامادمان چنين کنيم.»

زينب که زني باوفاست، در انتظار شوهر بود. به گرانبهاترين فديه براي آزادي او کوشيد و اين ضرب المثلي از وفاداري با همسر بود؛ اسلام ميان او و شوهرش که پسر خاله اش (هاله) و در زمره ي مشرکان بود و براي نبرد با پيامبر و مسلمانان آمده بود، هنوز جدايي نيفکنده است- امّا زينب معتقد بود اين اخلاق اسلامي است و با بصيرت ايماني مي دانست که هر چند اين دوره به طول انجامد، شوهرش هدايت خواهد شد و به هر نحو شده بايد شوهر را نگهدارد.

همينکه ابوالعاص نزد زينب برگشت، «زينب» با شادماني از او استقبال کرد و سپاس خداي گفت که او به سلامت برگشته و به درگاهِ خدا تضرّع کرد که او را هدايت کند، تا


اسلام را بپذيرد.

با اين حال در چهره ي شوهر نوعي پريشاني ديد، از سبب آن جويا شد و کوشيد آن را برطرف سازد. ابوالعاص زينب را دوست داشت و زينب همواره به خود مي باليد که وقتي قريش سعي مي کردند دامادهاي پيغمبر را وادار کنند همسرشان را طلاق دهند تا فکر آن حضرت را از دعوت مشغول دارند، دو تن از آنها پذيرفتند و از رقيه و امّ کلثوم جدا شدند، امّا ابوالعاص قبول نکرد! و آنها اصرار کردند که زينب را طلاق دهد، تا هر موردي که او بخواهد ار زنان قريش به او تزويج کنند امّا وي نپذيرفت و اين وفاداري را زينب هميشه به ياد داشت و از آن ياد مي کرد که شوهرش گفت: «به خدا از همسرم جدا نمي شوم و دوست ندارم او را با زنان قريش مبادله کنم!» [1] .

از او پرسيد: پسر خاله! تو را چه مي شود؟

ابوالعاص، پسر ربيع پاسخ داد: «زينب! آمده ام با تو وداع کنم». اين کلمات را که گفت، اشک در ديدگانش حلقه زد.

زينب پرسيد: «آيا اينبار سخنان قريش در تو تأثير کرده و تو را به جدايي از من مجبور ساخته اند، چرا اين بار پاسخ مثبت دادي،! تو که سال ها با من بودي».

ابوالعاص، سکوت کرد و نتوانست پاسخي دهد. اين جدايي هميشگي است ميان او و کسي که به او علاقه داشته تا وقتي که اسلام نياورد. زينب با اصرار از او خواست که سخن بگويد و حرف دل خود را بزند و احساسات او را در نظر بگيرد.

شوهر مهربان به خوبي درک مي کرد که در دل همسر محبوبش چه انديشه هايي مي گذرد از اينرو با صدايي که قلبش در آن ذوب شده بود، لب به سخن گشود و گفت: «عزيزم! پدرت از من خواسته تو را به او بازگردانم؛ زيرا اسلام ميان من و تو جدايي افکنده است و من به او وعده دادم که تو را آزاد بگذارم تا نزد پدرت برگردي، و نقض عهد نمي کنم!» زينب با افسردگي نشسته بود، دلش با شادماني به وجد آمد! که به زودي رهسپار محضر پدر مي شود، خواهرانش را ديدار مي کند و به زيارت قبر خواهرش رقيّه


مي رود و زندگي را در جمع مؤمنان در مدينه مي گذراند! مهاجراني که خانه و وطن خود را رها کردند و رفتند، مي بيند.

آنگاه از شوهر پرسيد: «دقيقاً چقدر به حرکت ما مانده است؟ ابوالعاص با صداي ضعيف و اشک آلود پاسخ داد: «زياد نمانده است، چند روز ديگر مقدمات سفر آماده مي شود و تو مي روي».

زينب با حالت غُصّه دار پرسيد: «تنها!» ابوالعاص گفت: «نه، با همراهي زيد بن حارثه و برخي از ياران پدرت، آنها در هشت ميلي مکّه، ميان قبيله؛ «يأجج» در انتظارند تا تو بروي و در مصاحبت آنها رهسپار يثرب شوي. من با او وعده کردم و خُلف وعده نمي کنم.» [2] .

زينب با اندوه پرسيد: «آيا مرا تا دارالهجره (مدينه) همراهي نمي کني؟!»

ابوالعاص: «نه! دختر خاله!» و آنگاه اشک هايش ريخت و از اتاق خارج شد.

زينب، مي دانست که خداي تعالي به اين جدايي فرمان داده است و بايد تسليم امر الهي باشد و در انتظار آينده بماند تا فرجي برسد. خود را براي سفر آماده کرد. روز موعود فرارسيد. هند دختر عتبه، قابله ي او که از حوادث بدر داغدار بود، با زينب ديدار کرد، او با زيرکي دريافت که زينب براي سفر نزد پدر آماده مي شود، امّا مي خواست مطمئن شود، نزديک آن آمد و با مهرباني پرسيد: «اي دختر محمّد، شنيده ام مي خواهي نزد پدرت بروي؟»

زينب متحيّر بود چه پاسخي دهد و هند افزود: «دختر عمه! اگر به توشه ي راه نياز داري مي توانم تو را کمک کنم. حساب زنان از حساب مردان جداست. سخنان هند بر دل زينب نشست و مي خواست که وعده ي روز هجرت خود را بازگويد، امّا چيزي شيبه ترس در دل احساس کرد؛ زيرا آتش افروزي و کينه هاي هند را در ميان قريش به خوبي مي دانست.

زينب مي گويد: «به خدا فکر نمي کنم که اين سخنان را از روي صداقت مي گفت؟! از


اينرو ترسيدم و او را از هجرت به يثرب آگاه نساختم».

هنگام سفر رسيد، زينب با ابوالعاص با پسر ربيع به گرمي وداع نمود؛ وداعي از روي محبّت و نه به قصد جدايي، به ويژه آنکه کودکي در رحم داشت که مي توانست رشته ي ارتباط آن دو باشد.

ابوالعاص نتوانست زينب را تا محلّ موعود بدرقه کند؛ چرا که احساسات او به جوش مي آمد و با ريختن اشک، درد جدايي او را افزون مي ساخت! ترجيح داد بر خود مسلّط باشد دورادور ناظر حرکت وي باشد و به تنهايي با اندوه دست و پنجه نرم کند.

لذا برادرش کنانه را گفت، که زينب را به محلّي که با زيد بن حارثه و همراهش قرار ملاقات گذاشته بودند برساند. کنانه مهار شتر زينب را گرفت و روز روشن و پيش روي قريش رهسپار شد، در حالي که کمان و ترکش را آماده ساخته بود که با حمله يا مزاحمت احتمالي برخورد کند؛ براي قريش دشوار بود که دختر محمّد صلي اللَّه عليه و آله بدينگونه آشکارا و جلو چشم آنها مکّه را ترک گويد.

گروهي از مردانشان آن مهاجر بزرگ را تعقيب کردند و با عجله خود را به محلّي به نام «ذي طوي» رساندند و سرکرده ي آنها «هبار بن اسود اسدي» که سه برادرش در بدر به دست ياران محمّد صلي اللَّه عليه و آله به هلاکت رسيده بودند، ديوانه وار همه مفاهيم انساني را زير پا نهاد و با نيزه بر زينب هجوم برد و شترِ سواري او را رَم داد که بر اثر آن زينب بر سنگي افتاد. در همين حال کنانه در کنار زينب ايستاد و در حالي که تير در کمان نهاده بود فرياد برآورد:

«به خدا اگر مردي از شما نزديک شود او را با اين تير پاسخ خواهم داد!»

و آن بزدلان برگشتند و ابوسفيان که از جمله ي آنها بود ايستاد و به کنانه گفت: «کمان بگذار تا با تو سخن بگوييم» کنانه خودداري کرد و ابوسفيان نزديک وي آمد و گفت: «پسر ربيع، تو کار درستي نکردي اين زن را جلوي چشم مردم و به طور آشکارا حرکت دادي، در حالي که مي داني ما از محمّد صلي اللَّه عليه و آله چه نکبت ها و مصيبت ها کشيده ايم! حال مردم تصور مي کنند ما در برابر او ذليل شده ايم و ضعف و سستي به ما راه يافته است. به خدا ما


نياز نداريم که او را از پدرش جدا کنيم ولي تو او را برگردان تا سر و صدا فرونشيند و مردم بگويند که ما او را برگردانده ايم، آنگاه مخفيانه او را روانه ساز و به پدرش ملحق کن». [3] .

بر کنانه گران آمد که زينب را برگرداند و مخفيانه حرکت دهد و در ميان مردم شايع شود که قريش او را برگردانده اند، امّا همينکه ناراحتي و درد زينب را ديد و خونريزي وي را مشاهده کرد که بر اثر افتادن بر سنگ کودک در جنين را در بيابان سقط کرده بود! ترجيح داد او را به مکّه برگرداند و نزد ابوالعاص ببرد تا چند روزي در کنار او استراحت کند و نيرويي بگيرد (و چنين کرد.) امّا پس از آن مراجعت، کنانه او را دوباره از مکّه خارج کرد، در حالي که از سقط جنين رنج مي برد، به زيد بن حارثه رسانيد تا راهي مدينه شود.

اين بار کفار قريش از آن اعمال جنون آميز خودداري کرده و هند دختر عتبه با تير سخن خود بر آن حمله کرد و در گفتاري آنها را مورد تمسخر قرار داد که:

«شما با يک زن نبرد مي کنيد، کجا بود اين شجاعت در روز بدر؟!»

همين که کنانه اطمينان يافت که زينب در مصاحبت زيد و همراهانش در امان است، نزد برادرش ابوالعاص برگشت و با صاي بلن اين شعر را مي خواند:


أفي السلم أعياراً جفاءً و غلظة

و في الحرب اشباه النساء العوارک


«در آسودگي، تاخت و تاز، جفا و خشونت؛ امّا در جنگ همچون زنان؛ رزم آوريد؟!»

فاطمه زهرا عليهاالسلام، سخت نگران سرنوشت خواهر بزرگتر خود زينب بود. آمدنش چندين روز به تأخير افتاد. او نمي دانست که قريش او را تعقيب کرده و قصد آزارِ وي را داشتند. در عين حال از جهت همسرش ابوالعاص نگراني نداشت؛ زيرا او پسرِ خاله اش هاله بود و از خصال شايسته اش آگاهي داشت و مي دانست چقدر به او محبّت دارد و در چه پايه اي از شهامت است که خواهرش را نمي آزارد.

اين اضطراب ادامه داشت تا زينب به مدينه رسيد، در حالي که دو فرزندش (علي و امامه) را همراه داشت. فاطمه با شتاب به ديدار خواهر عزيزش رفت و از رنج بيماري


و رنگ پريدگي که در سيمايش مي ديد، نگران شد او و پدرش رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله به سرگذشت زينب و آزارهايي که از مردان پستِ قريش ديده بود، گوش دادند نيز از برخورد هند دختر عتبه که مردان را به جهت رفتارشان مورد نکوهش و استهزاء قرار داده بود، آگاه شدند. فاطمه از موضع هند در شگفت شد؛ زيرا مي دانست او و شوهرش ابوسفيان با پيامبر خدا چگونه عمل کرده بودند، خصوصاً پس از جنگ بدر و کشته شدن پدر و عمويش.

ياران نيز از آنچه بر سر دختر گرامي پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله، هنگام خروج از مکّه آمده بود، خشمگين شدند. شاعر انصار، شعري تهديدآميز گفت که کاروان ها آن شعر را براي قريش بردند. مضمون شعر اين بود:

«خبر بدرفتاري و ستمي که با زينب نمودند- به آنکه مردم قدرش را نشناختند- رسيد.

ما سوگند ياد کرديم که با انبوه سپاهيانمان آنها را پاسخ دهيم.

قريش بايد بدانند که بر بيني اش داغ خواهيم نهاد.

و در حوالي نجد و نخلستان سواره و پياده نبرد خواهيم کرد.

اگر ابوسفيان را ديدي به او بگو اگر اسلام نياوردي و خدا را سجده نکردي.

تو را به ذلت و خواري در دنيا و عذاب ابدي در آخرت بشارت دهيم.» [4] .

پيامبر دستور داد که اگر ياران به آن دو مرد تبهکار. «هبار و زميله» دست يافتند، آنها را به آتش بزنند! ولي حضرتش همواره در اين انديشه بود که آنها مستوجب سوزاندن نيستند و اين را شايسته ي حلم و بردباري خود نمي ديد، تا اينکه سرانجام ياران را به انصراف از اين تصميم خبر داد و تنها به کشتن آنها بسنده کرد.

ابوهريره گويد: «رسول خدا سپاهي را بسيج کرد، که من نيز در ميان آنها بودم. فرمود: اگر به هبار يا مرد ديگري که وي را همراهي مي کرده (که به گفته ي ابن اسحاق نافع پسر عبدقيس بوده است) دست يافتيد، آنها را به آتش بسوزانيد، فرداي آن روز پيکي به سوي ما فرستاد که من امر کردم آن دو مرد را بسوزانيد، امّا فکر کردم که کسي جز خدا آنها را به


آتش عقوبت نکند. پس اگر آنها را يافتيد به قتل رسانيد.» [5] .

زينب در خانه ي پدر با خواهرش امّ کلثوم زندگي مي کرد و خانه ي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام از آنها فاصله چنداني نداشت، چون همه ي خانه ها نزديک به هم بود و مکرّر يکديگر را ديدار مي کردند. خواهران با يکديگر شبها اُنسي داشتند و زينب در سوگ خواهرِ عزيزش رقيّه اشک مي ريخت و براي او طلب رحمت مي کرد.

زينب از عارضه ي بيماري که بر اثر سقط جنين داشت، رو به بهبودي نهاد و به پرستاري دو فرزندش (علي و امامه) همّت گماشت و آنان را با تربيت اسلامي از آغاز کودکي پرورش داد.


پاورقي

[1] السيره، ج 2، ص 308.

[2] السيرة الهاشميه، ج 2، ص 308؛ تاريخ طبري، ج 2، ص 391.

[3] سيره ي ابن هشام، ج 2، ص 309؛ طبري، ج 2، 392.

[4] السيره الهاشميه، ج 2، ص 310.

[5] تراجم سيدات بيت النبوه، ص 529، از ابن اسحاق، در سيره، ج 2، ص 312.