بازگشت

داستان ذي القرنين




داستان بيانگر اين حقيقت است که زمين متعلّق به خدا است و آن را به هر يک از بندگان مؤمنش که خود بخواهد به ارث مي دهد و رستگاري هميشه بدرقه ي راه انساني است که به خدا مؤمن باشد و خدا همواره از بندگان خود کساني را مي گمارد که به ياري ضعفا- در برابر «يأجوج و مأجوج هاي» زمان- قيام کنند و شايسته ترين افراد به وراثت زمين، همانا بندگان صالح خدا هستند.

پس اين آماده سازيِ غير مسقيم براي هجرت، سوره ي زُمَر نازل شد که به صراحت سخن از هجرت به ميان آورد و در پاره اي آيات متذکر شد که زمين خدا گسترده است و تنگ نيست:

(قُلْ يَا عِبَادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّکُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ


وَ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ [1] .

«بگو اي بنگان با ايمان من، از پروردگارتان پروا گيريد. براي آنان که در اين دنيا نيکي کردند، خير و نيکي است و زمين خدا گسترده است، همانا پاداش صابران بدون حساب داده شود.»

مصطفي صلي اللَّه عليه و آله مي دانست که «اصحمه ي نجاشي» پادشاه حبشه، پادشاهي است دادگر و به کسي ستم نمي کند، از اينرو مسلمانان را فرمود که براي نکهداري دين خود به حبشه هجرت کنند. بنابراين در ماه رجب پنجمين سال بعثت نخستين گروه از ياران پيامبر به حبشه هجرت کردند، اين گروه را دوازده مرد و چهار زن تشکيل مي داد و رييس آنها عثمان بن عفان بود که رقيه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله نيز با وي بود و پيامبر درباره ي آنان گفته بود:

«آنها نخستين خانداني هستند که پس از ابراهيم و لوط- عليهماالسلام- در راه خدا مهاجرت مي کنند.» [2] .

فاطمه ي زهرا با خواهر خود رقيّه وداع کرد، جدايي سخت است اما به جهت اهميّت ترويج دين خدا آسان مي شود، نه تنها جدايي بلکه همه چيز آسان مي شود. ترک مال، فرزند و وطن، در راه اعلاي کلمه ي حق و دين قابل تحمل مي گردد. رقيّه دختر پيغمبر صلي اللَّه عليه و آله از


خواهرش زهرا جدا شد و او نخستين زن مهاجر بود تا اينکه باب هجرت به روي مؤمنان گشوده شود و معلوم شود در اين هجرت فرقي ميان فرزندان پيغمبر و ساير مؤمنان نيست؛ زيرا اسلام دين تبعيض و نژادپرستي نيست.

فاطمه اشک وداع خواهر را از ديدگان پاک کرد و لبخندي بر لب داشت که خواهرش ثمره و پاداش ايمان خويش را از خداي تعالي خواهد گرفت. فاطمه پس از توديع، نزد مادر رفت تا اشک در ديدگانش و تبسم بر لبهايش را مشاهده کند. بدين ترتيب هجرت نخستين، به حبشه پايان يافت و فاطمه و پدرش صلي اللَّه عليه و آله مشتاق شنيدن خبري از رقيّه در اين هجرت بودند و خدا اين خواسته را برآورد. زني از قريش گفت:

«اي محمّد صلي اللَّه عليه و آله، دامادت را در حالي که همسرش بر مرکبي سوار بود و او آن را مي راند ديدم.»

پيامبر فرمود: «خداوند همراهشان باد! آنها نخستين کساني هستند که با خانواده ي خود- پس از لوط- به سوي خدا مهاجرت کردند.» [3] .

اشتياق رقيّه نيز براي شنيدن خبري از مکّه کمتر از پدر و مادر و خواهرانش نبود و حتّي شايد بيش از همه ي مهاجران به مکّه دلبستگي داشت و شايد که تاکنون از پدر و مادر و خواهران خود جدا نشده بود، مانند اين جدايي که همراه با حوادث سختي بود و آن را پشت سر مي گذاشت، بويژه پس از آنکه حمل اوّل او سقط شده بود و از فرط ضعف، بيم جان او مي رفت. اما با شنيدن اخباري از مکّه مبني بر اينکه قريش از دست يافتن بر پيامبر و يارانش مأيوس شده اند و محاصره را از هاشميين برداشته اند، آرامش روح و سلامت خود را بازيافت.

اساس اين شايعه يا واقعيت تحريف شده، اين بود که رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در ماه رمضان همان سال به حرم رفت، جمع بسياري از قريش از جمله سران و بزرگان گرد آمده بودند، پيامبر در ميان اين جمع ايستاد. قدم هاي فاطمه در جاي خود ميخکوب شده و شجاعت پدر در اين اقدام را در جمع بسياري از دشمن مي ديد، ناگاه صوت زيباي پيامبر را شنيد


که سوره ي نجم را تلاوت فرمود؛ اين کافران که در گذشته کمتر به قرآن گوش داده بودند و به يکديگر توصيه مي کردند که:

(... لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّکُمْ تَغْلِبُونَ) [4] .

«به اين قرآن گوش فراندهيد و در آن ناهنجاري کنيد، شايد پيروز گرديد.»

همين افراد با شنيدن آيات قرآن از زبان پيامبر صلي اللَّه عليه و آله غافلگير شده و با مشاهده ي شيوايي و بيان عالي از تصميمات گذشته را از ياد بردند و همه گوشِ دل به شنيدن آيات سپردند، تا اينکه آيات آخر سوره تلاوت شد و قلبها به پرواز آمد! آنگاه پيامبر اين جملات را خواند: (فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَاعْبُدُوا) [5] که تأثير عميق آن عنان اختيار از کف آنان ربود و همگي به خاک افتادند! [6] ديدن اين صحنه، فاطمه را به شگفتي واداشت.

منظره عجيبي است! مي بيند که طغيان و عناد سرکردگان کفر و استکبار و تمسخرکنندگان و جبّاران قريش دربرابر تجلّي حق درهم شکسته شده و بي اختيار در برابر خداوند به سجده افتادند و اين تحوّل ناگهاني بازتاب آيات قرآنِ حکيم بود. اين واقعه تذکّري بود براي مسلمانان که بدانند که قواي شرّ، هر اندازه طغيان و سلطه جويي کنند، در برابرِ کلمات نور (حق)، ياراي مقاومت ندارند و ارکان قواي شرّ در رويارويي با راز نهان کلمات الهي، متلاشي خواهد شد.

فاطمه با آنچه مشاهده کرده بود، خوشحال به خانه برگشت؛ به ويژه آنکه ديد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به رغم آن همه توطئه ي هماهنگِ کافران، سالم و سربلند و با روحي آرام و خاطري آسوده، از ميان آنها خارج شده است. همين که مشرکين ديدند عظمت سخن خداوند زمام امور را از کف آنها ربوده، تمام توان خويش را در محو و نابودي آن بکار گرفتند و مشرکاني که در اين واقعه حاضر نبودند به نکوهش آن جماعت حاضر پرداختند.

اخبار اين واقعه به مهاجرين حبشه رسيد، ولي نه به صورت واقعي بلکه بکلّي


تحريک شده بود. به آنها گفته بودند: قريش اسلام اختيار کرده اند! با شنيدن اين خبر، در شوّال همان سال، راهي مکّه شدند؛ اما در نزديکي مکّه- هنوز ساعتي از روز مانده بود که- از وجودِ مشکل آگاهي يافته و به حبشه برگشتند و اَحَدي داخل مکّه نشد، مگر به صورت پنهاني، يا با آشنايي يکي از مشرکين قريش. [7] .

رقيّه و همسرش نيز به حوالي مکه رسيدند. رقيّه با اشتياق فراوان، آهنگِ خانه ي پدر کرد و با ديدن خواهران خود امّ کلثوم و فاطمه دست بر گردن يکديگر گذاشتند و اشک شوق ريختند، براي بسر آمدن فراق و بالأخره همين که رقيّه از سرسختي قريش خبردار شد به حبشه برگشت.

در همين حال قريش بيم داشتند که اسلام در خارج مکه نفوذ کند و گسترش يابد و براي مکّيان خطرآفرين باشد، لذا بر آن شدند تا دو پيک به حبشه گسيل دارند و هدايايي براي نجاشي ببرند و در تن از سياستمداران خود را بفرستد تا رابطه ي نجاش را با مسلمانان تيره سازند. بدين منظور (عبداللَّه بن ابي ربيعه و عمرو بن عاص) را انتخاب کردند. آنها براي نجاشي و درباريانش هدايايي فراهم ساختند و رهسپار حبشه شدند، ابوطالب نگران مهاجران حبشه بود؛ زيرا از سويي در ميان آنها، فرزندش جعفر بن ابي طالب و فرزندان دخترش «برّه و اميمه» و نوه ي برادرش عبداللَّه يعني رقيه بودند و از سوي ديگر، عمر بن عاص و رفيقش دو عنصر مکّار و نيرنگباز بودند. ابوطالب شعري سرود و کرم نجاشي آن را مورد ستايش قرار داد و او را ترغيب کرد که از ميهمانان خود حمايت کند؛ از جمله اشعار اين بود: [8] .

«اي کاش مي دانستم بر جعفر در غربت چه مي گذرد و عمرو و ديگر دشمنان خويشاوند چه مي کنند.

آيا جعفر و يارانش از حمايت نجاشي برخوردار شدند و يا اخلالگري مانع از آن حمايت شد.

اي نجاشي، نفرين از ساحت تو دور باد، نشان بده که تو بزرگوار و کريمي و پناهنده تو


نگون بخت نيست.

تو را فيض و عطاي فراواني است که نفع آن به دور و نزديک مي رسد.»

دو تن از مردان قريش اين ابيات را شنيدند، يکي از روي تمسخر گفت:

«صداي اين پيرمرد کجا به نيرنگ عمرو و رفيقش برسد؟ و اين سخنان چگونه با وجود هداياي فرستگان قريش، براي نجاشي و درباريانش سودمند، افتد؟!»

در اين بُرهه، قلب پاک حضرت فاطمه از بيم جان خواهرش رقيّه و ديگر مسلمانان در حبشه مي تپيد و مادرش در سيماي او دلهره اي مي ديد که زبانش او را بازگو نمي کرد و شايد امّ کلثوم او را دلداري مي داد که: خدا اين مهاجرانِ دور از وطن را عمرو و رفيقش (فرستادگان قريش) ياري دهد و ياري خدا نزديک است!

اي فاطمه عليهاالسلام، آيا ديروز شاهد آن حادثه ي بزرگ نبودي که پدرت سوره ي نجم را خواند و سرکشان کفر و عناد به خاک افتادند؟ مگر اين ياري خدا نيست؟! و آيا اشاره اي از خدا نبود براي دل هاي با ايمان، که بدانند اين کافران که ايمان نمي آورند به زودي خوار و ذليل گردنند و بيني آنها به خاک ماليده شود. خدا پشتيبانِ اين مهاجران است که براي او هجرت کرده اند و هرگز آنها را خوار نخواهند ساخت و آنکه (دين) خدا را ياري دهد: خدا او را ياري مي دهد و آنها مي خواهند خدا را ياري دهند و آيين او را به همه ي مردم زمين برسانند.

سکوت توأم با آرامش پيامبر، قلب فاطمه عليهاالسلام را مطمئن مي ساخت؛ زيرا او از روي هوا سخن نمي گفت و در چهره ي مبارکش جز خير و خوبي مشاهده نمي شد، چهره اش شاد و بانشاط بود، هر چند که وقتي به وي ناگوراي مي رسيد، نخست چهره اش متغير مي شد، امّا روان او تاب تحمّل داشت!

فرستادگان قريش به حبشه رسيدند، هدايان درباريان را دادند وقتي به حضور نجاشي رسيدند و هديه ي او را نيز تقديم کردند، از او درخواست نمودند آن عده را که از دين پدرانشان رخ برتافته اند، به آنها بازگرداند. مسابقه اي بود ميان حق و باطل، ايمان و کفر و چشمه ي خير و کانون شرّ، که در اين مبارزه، حق بر ايمان و خير و باطل و کفر و شرّ پيروز گشتند که داستانش در کتب سيره معروف است.


عمرو و عبداللَّه با شرمساري برگشتند و قريش از موضع نجاشي و حمايت او از مهاجران آگاه شدند و دانستند که توطئه ي آنها ناکام مانده است. فاطمه عليهاالسلام نيز آگاه شد که فرستادگان قريش با خفّت و خواري برگشته اند و خداوند اين دين را چه در مکّه و يا خارج مکّه ياري خواهد کرد و آنچه بر مسلمانان مي گذرد همه هشداري است از سوي ربّ العالمين که هر مؤمن را آرامش مي بخشد، هشدارهايي روشن که هيچگونه شبهه و ابهامي در آن نيست و پيام بزرگي است براي مؤمنان و اين سنّت هميشگي اوست که هرگاه ابرها متراکم شوند و رعد و برق رخ بنمايد، بشارتي است براي نزول باران، و در دشواري، گشايشي است و هر اندازه فشارِ سختي بيشتر باشد، بالأخره روزي شکست مي خورد و گشايش و راحت بر آن (سختي) چيره مي شود.

خاطر زهرا آسوده شد و قلبش آرام گرفت که خواهرش در غربت در ديار نجاشي مشکلي ندارد. امّا چگونه در ميان توطئه هايي که دشمن براي پدرش دارد، قلبش آرام گيرد؟! سرکشان قريش برآنند تا به کار او خاتمه دهند و نزد ابوطالب مي آيند، وي را تهديد کرده، مي گويند:

«اي ابوطالب! از تو سِنّي گذشته و تو را نزد ما شرف و شخصيتي است. ما از تو خواستيم پسر برادرت را بازداري و تو چنين نکردي. به خدا سوگند ديگر ما تحمل نمي کنيم که او پدران ما را دشنام دهد و ما را بي خرد بنامد و خدايانمان را تحقير کند. بايد جلوِ او را بگيري وگرنه با او و با تو مي جنگيم، تا يکي از دو گروه هلاک گردد.»

اين سخنان تهديدآميز بر ابوطالب گران آمد، پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را طلبيد و به او گفت:

«پسر برادرم! قوم تو چنين گفته اند. بر من و خودت رحم آور و به کاري که در توانم نيست وادار نکن.»

رسول خدا تصوّر کرد که عمويش از ياري او دست برداشته و او را رها ساخته است. گفت:

«اي عمو، به خدا که اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند که از اين کار صرف نظر کنم، چنين نخواهم کرد، تا خدا آن را آشکار و پيروز گرداند، يا


به پاي آن کشته شوم!»

اين را گفت و در حالي که اشک در ديدگانش حلقه زده بود از جاي برخاست. همين که به راه افتاد او را صدا زد، چون نزديک شد به او گفت:

«اي پسر برادرم! برو و هر آنچه دوست داري بگو، به خدا قسم تو را دست حادثه ها نمي سپارم (تو را حمايت مي کنم).»

آنگاه ابوطالب شعري سرود و گفت:


واللَّه لن يصِلوا إليک بجمعهم

حتّي أوسد في الترابِ دفينا


فاصدع بأمرک ما عليک غضاضة

و ابشر بذاک و قرَّ منه عيونا


«به خدا سوگند! آنها با گروهشان به تو دست نخواهند يافت تا من در دل خاک مدفون شوم.

پس از کار خود فاش سخن بگو که بر تو باکي نيست و به آن بشارت ده و ديدگان را با خود روشني بخش.»

و فاطمه، اين دو سخن را بر زبان تکرار مي کرد، سخن پدر را که گفت: «واللَّه لو وضعت الشمس...»؛ به خدا اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند از اين امر صرف نظر نخواهم کرد تا آن را آشکارا نمايم يا به پاي آن کشته شوم!» [9] و همراه با تکرار اين کلمات- پرقدرت که حکايت از استواري و عمق ايمان به رسالت بود- مي گريست، آنگاه شعرِ ابوطالب را بر زبان مي راند و از ياري او شادماني مي کرد و آرزو داشت که ابوطالب اين ياور باوفاي پيامبر که قريش احترام او را داشتند، ايمان مي آورد. [10] تا از آزار قريش تا حدّي بکاهد!


شکّي نيست که دلهره ي فاطمه عليهاالسلام، علي رغم اعلان آمادگي ابوطالب براي نصرت پدرش، همچنان باقي است؛ چرا که اين قوم، يکسره، در کارِ توطئه گري بر ضدّ پيامبرند و بر آنند تا از اين امر (دعوت به اسلام) خود را خلاص کنند. گروهي به نمايندگي قريش بار ديگر نزد ابوطالب رفتند؛ فاطمه با خود مي گويد: «آنها چه مي خواهند؟ جز اينکه خواهان خاتمه يافتن کار پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و دعوت او به خداي يگانه اند!» و آنگاه گفتار پدرش مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را بر زبان مي راند؛ «... به خدا اگر خورشيد را...» و مي گويد: خدا به زودي امر رسالت پدرم را آشکار و او را پيروز مي سازد، هر چند اين مشرکان کراهت و نفرت داشته باشند، سپس فاطمه آسيمه سر، با گامهايي بي قرار به خانه ي عمويش ابوطالب مي رود تا ببيند اينها از پدرش چه مي خواهند؛ خبردار مي شود که قوم (عماره) پسر وليد بن مغيره را با خود آورده تا ابوطالب او را به جاي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بگيرد و محمّد را به آنان بدهد، تا به قتلش رسانند!

ابوطالب اين پيشنهاد مشرکان را با کمال بي اعتنايي و خشونت رد کرده و مي گويد:

«به خدا سوگند که بد معامله اي را به من پيشنهاد داده ايد، شما پسرتان را مي دهيد تا من از او پذيرايي کنم و من پسرم را به شما بدهم تا به قتل رسانيد؟!»

در اينجا فاطمه عليهاالسلام گريان مي شود که آنان به چيزي جز قتل پدرش راضي نمي شوند و شتابان نزد مادرش خديجه مي رود و گريه کنان دامنِ مادر را مي گيرد و آن سخنِ مشرکان و پاسخي را که ابوطالب داده بود براي مادر بازگو مي کند. خديجه لبخندي مي زند و دست مهرباني بر شانه هاي دختر نهاده، مي گويد:

«پيامبر صلي اللَّه عليه و آله با رسالتي از جانب خداوند مبعوث شده و خدا او را براي همه ي مردم فرستاده و همو پيامبر و رسالتش را حمايت خواهد کرد تا آن را براي مردم آشکار گرداند، دخترم! مضطرب نباش و بدانکه هر قدر محنت ها فزوني گيرد، فرج و گشايش نزديک شود و خدا در پس سختي گشايشي قرار دهد؛ أنّ اللَّه سيجعل بعد عُسْرٍ يُسراً.»

از اين فضاي تيره و تار چند روزي بيش نگذشت، که نوري در آسمان ستمديدگان درخشيد. «حمزة بن عبدالمطّلب» عموي يپيامبر صلي اللَّه عليه و آله اسلام آورد. اسلام آوردن حمزه


موجب سرافرازي مسلمانان شد؛ زيرا او جوانمردي چالاک و شجاع و تسليم ناپذير و از گرانقدرترين جوانان قريش بود.

سه روز از اسلام آوردن حمزه گذشت که عمر بن خطاب اسلام آورد. با اين تحوّلات، طلايه هاي گشايش در امر رسالت چهره مي نمود، اين وقايع در اواخر سال ششم بعثت بود که فاطمه يازده ساله مي شد و از تمام حوادث آگاهي مي يافت و با ايمان و خرد سرشار خود، به تجزيه و تحليل آنها مي پرداخت و مي ديد که ابرهاي متراکم از بالا سرِ مسلمانان متلاشي مي شد و مشرکان از سرمستي و سلطه طلبي و ستمکاري پايين مي آمدند و تا حدودي از خود نرمش نشان مي دادند و با تمام آنچه از مال و ثروت در توان داشتند رو در رو با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چانه مي زدند و گفتگو مي کردند، تا شايد او را از دعوت منصرف سازند امّا اين کافران نمي دانستند که تمام آنچه خورشيد بر آن مي تابد در برابر دعوت و رسالت، به قدر بال مگسي وزن ندارد! آنها متاع زودگذر دنيا را پيش کشيده و مي گفتند:

«اگر مال مي خواهي از دارايي خود براي تو ثروتي انبوه فراهم آوريم. اگر شخصيت مي خواهي آقايي و سروري تو را مي پذيريم و همه ي اختيارات را به تو مي دهيم. اگر سلطنت مي خواهي تو را به پادشاهي برمي گزينيم و اگر هيچيک از اينها را نمي پذيري براي تو طبيب بياوريم و از دارايي خود در اين کار خرج کنيم!»

«عتبه بن ربيعه» حامل اين پيام بود که محمّد صلي اللَّه عليه و آله با شنيدن آن، به تلاوت آيات قرآن پرداخت و سوره ي فصّلت را قرائت کرد. قرآن با اعجاز بيان، عتبه را شيفته و شيداي خود ساخت و به مشرکان گفت:

«اين مرد را به حال خود واگذاريد و از او کناره گيري کنيد، به خدا سوگند با سخناني که از او شنيدم، حادثه ي بزرگي را احساس کردم. پس اگر عرب او را بازداشتند، شما به وسيله ي ديگران کارش را تمام کرده ايد و اگر بر عرب غلبه کند، زمامداري او زمامداري شماها و عزّت او عزّت شما خواهد بود و شما از همه ي مردم به وسيله ي او کامياب تر خواهيد بود.»


مشرکان با شنيدن سخنان عتبه گفتند: «به خدا او تو را هم سحر کرده است!»

عتبه گفت: «اين رأي من است، شما خود مي دانيد، هر آنچه خواهيد بکنيد.» [11] .

در اينجا مسلمانان و پيشاپيشِ همه، فاطمه ي زهرا عليهاالسلام درک کرد که ابر و مه، بايد پراکنده شود و خورشيد تابيدن گيرد تا حجاب را بزدايد و قريش چاره ي ديگري ندارد و در برابر حق ناتوان شده است. آنها مي کوشيدند که با وعده ها و اميدها پيامبر را از دعوت منصرف کنند و هر آنچه داشتند در طَبَق نهاده با آن حضرت گفتگو مي کردند، امّا نمي دانستند که او طالب دنيا و متاع زودگذر آن نيست. آنها بر کالاي فاني و بي ثبات دنيا تکيه مي کردند و او با بي رغبتي به دنيا و اميدوار به فضل خدا راه خود را مي پيمود.

اينگونه وضعيت دگرگون شد و دعوت اسلامي با تلاشي بي سابقه به پيش رفت امّا ابوطالب همچنان از خطر مشرکان بر پسر برادرش بيمناک بود و به حواث گذشته فکر مي کرد که مشرکان او را به مبارزه تهديد مي کردند و براي قتل پيامبر چانه مي زدند و «عمارة بن وليد» را به جاي او هديه مي کردند و ابوجهل با دشنه قصد کشتن آن حضرت را داشت و «عتبة بن ربيعه» ردا به گردن مبارکش پيچيد که چيزي به قتل آن حضرت نمانده بود و پسر خطّاب با شمشير آمد به قصد اينکه کار پيامبر را تمام کند، امّا اسلام آورد و بعد نزد دايي خود «عمرو بن هشام» که سرسخت ترين دشمن اسلام بود رفت تا خبر مسلمان شدن خود را به او بدهد و او گفت: «نفرين خدا بر تو و آنچه آورده اي».

ابوطالب در همه ي اين حوادث تأمّل مي کرد و از آن، بوي شرّ استشمام مي نمود. و هر چه مي گذشت چنين احساس مي کرد که بالأخره مشرکان تصميم دارند خود را از دعوت پسر برادرش خلاص کنند و شايد که «حمزه و عمر» و ديگران نتوانند جلو اين توطئه را بگيرند، اگر يکي از جنايتکارانِ جمعيّتِ شرک بر او حمله بَرَد تا او را به قتل رساند. امّا نمي دانست که خداوند عزّوجلّ نگهدار او از شرّ توطئه ي مردم است. از اينرو ابوطالب با


خاندان بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب صحبت کرد و آنها را به دفاع از پسر برادر خود و همراهي براي وي فراخواند، که همه ي آنها؛ اعم از مسلمان و غير مسلمان با احساس خويشاوندي و جمعيّت قبيله ي، پاسخ مثبت دادند، مگر ابولهب که نپذيرفت و با قريش همچنان در مخالفت با پيامبر همراهي مي کرد!

فاطمه ي زهرا سخت علاقمند بود که خدا بر ابوطالب منّت گذارد و اسلام اختيار کند. [12] و از آنچه در دفاع از پدرش متحمّل مي شد سپاسگزار بود. با اينهمه مطمئن بود که دعوت، راه خود را مي پيمايد و يقين داشت که خداي متعال اسباب و عواملي را پيش روي مردم قرار خواهد داد تا آنچه را مشيت او بدان تعلّق گرفته و حکمتش ايجاب کرده است، به اجرا درآورد و قلب پاکش آرامش يافت، آنگاه که ابوطالب خاندان خود را جمع کرد و همه متّفق شدند که از پيامبر دفاع کنند. با اينهمه، گاه مي شد پاره اي ترديدها و عوامل وي را به بيم و هراس نسبت به زندگي پدر بزرگوارش برانگيزد ولي ديري نمي گذشت که ترديد برطرف مي شد و به ياد گفتار پدر مي آمد که او را به سينه مي گرفت و مي فرمود: «خداوند از پدرت محافظت خواهد کرد.»

ترديدهايي که بر قلب پاک زهرا خطور مي کرد، کم کم رنگ واقعيت مي گرفت و آزمايش و مشکل جديدي براي مسلمانان پيش مي آمد و آن اينکه پس از پيمان گرفتن ابوطالب از بني هاشم، قريش مجلسي را تشکيل دادند و عهدنامه اي را نوشتند که با بني هاشم ازدواج نکنند، داد و ستد نداشته باشند، قطع رابطه نمايند. اين عهدنامه به دست «منصور بن عکرمه» نوشته شد و پيامبر در حق او نفرين کرد و دستش فلج شد! [13] .

اين عهدنامه را در داخل کعبه آويختند و بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب را در شعب ابي طالب تحت محاصره قرار دادند. ابولهب نيز جزو امضاکنندگان عهدنامه بود.



پاورقي

[1] سوره ي زُمَر/ 10.

[2] الاصابه، ج 5، ص 83. لازم به يادآوري است که سرپرستي عثمان صحيح نيست و در هيچ يک از منابع تاريخي نيامده و مؤلف نيز براي آن سندي ذکر نکرده است. بلکه سرپرستي مهاجران را جعفر بن ابي طالب به عهده داشته چنانکه در نامه ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله به نجّاشي تصريح شده است «و قد بعثت اليک ابن عمي جعفر و معه نفر من المسلمين»، البداية والنهايه، ج 3، ص 83.

ابن کثير از ابن اسحاق نقل کرده که عثمان بن مظعون سرپرستي جمعي از مهاجران را داشته است، (البداية والنهايه، ج 3، ص 67)

برخي نيز احتمال داده اند دو گروه از مهاجران بوده اند که يکي را جعفر و ديکري را عثمان بن مظعون سرپرستي مي کرده است. رواياتي هم که مؤلف از کتاب الاصابه آورده، قابل مناقشه است و به نظر مي رسد حقيقت ندارد. براي تحقيق بيشتر مراجعه شود به سيره ي صحيح پيامبر بزرگ، ج 2، ص 88، به بعد، تأليف علامه جعفر مرتضي عاملي، ترجمه ي فارسي، «مترجم».

[3] نک: اسدالغابة، ج 13، ص 7.

[4] فصلت: 26.

[5] نجم: 62

[6] تفسير ابن کثير، ج 4، صص 264- 279؛ البداية والنهايه، ج 3، ص 90 و اتحاف الوري بأخبار امّ القري، ج 1، صص 215- 218

[7] نک: الرحيق المختوم، مبارکفوري، ص 91.

[8] «الا ليت شعري کيف في النأي جعفر...».

[9] سيره ي ابن هشام، ج 1، ص 266؛ الروض الأُنُف، ج 2، ص 5 و 6

[10] شک نيست که ابوطالب به پيامبر ايمان آورد و اين در اشعار ابوطالب مکرر آمده است؛ از جمله در ادامه ي همان ابيات فوق است: «و دعوتني و علمت أنّک صادق، و لقد صدقت و کنت قدماً أميناً...»؛ «و مرا دعوت کردي و مي دانم که تو صادق و راستگويي و امانت و صدق شيوه ي ديرين تو بوده است.» «مترجم».

[11] نک: تفسير ابن کثير، ذيل آيه ي: (فَإن أعْرَضُوا فَقُل أَنذرتُکُم صاعِقَة مَثْل صاعِقَة عاد وَ ثَمُود)؛ و ابن هشام، ج 1، ص 393.

[12] چنانکه پيشتر اشاره شد، دلايل و شواهدِ معتبرِ تاريخي گواهي مي دهد که ابوطالب به پيامبر اکرم صلي اللَّه عليه و آله ايمان داشت و از آن حضرت دفاع مي کرد و اين مطلب در اشعار و گفته هاي وي کاملاً منعکس است. اين حقيقت را مي توان با مراجعه به کتب حديث و سيره و ديوان ابوطالب، به روشني به دست آورد. کساني که منکر ايمان ابوطالب اند يا ترديد در اين واقعيّت تاريخي دارند، دستخوش پاره اي تعصّبات شده و يا از منابع غير موثّق الهام گرفته اند.

[13] طبقات ابن سعد، ج 1، ص 104، و گويند نضر بن حارث آن را نگاشت و برخي ديگر را نيز گفته اند.