بازگشت

نژاد ريشه دار




آن بانويي با فضيلت، دختري مهربان، مجاهدي بردبار، گوهري پاک و کمياب بود. او دختر کيست؟ او همسر کيست؟ او مادر کيست؟ کدامين فرد با چنين نژاد پاک و شرافتمند هماورد تواند بود! نژادي ريشه دار و سلاله ي عترت نبوي با آن همه کرامت و بزرگواري!

پدرش کيست؟ سيد و سرور ما محمّد بن عبداللَّه، فرزند عبدالمطّلب، فرزند هاشم، فرزند عبدمناف؛ فرزند قصيّ قرشي عدناني. پيامبر خدا و ختم رسولان، جدّ دوّمِ پدرش، هاشم بن عبدمناف؛ آنکه داراي پيمان و سنت «ايلاف» قريش بود. [1] و نخستين کسي که دو کوچ را براي قريش بنيان نهاد که يکي را در زمستان به سوي يمن و حبشه و ديگري در تابستان به شام و غزه گسيل مي شد.

نام هاشم «عمرو» بود و به تدريج اسم هاشم بر او پيشي گرفت، دليل آن اين بود که سال هايي سخت بر قريش گذشت و دارايي هايشان را از دست دادند. هاشم به ديار شام رهسپار شد و نان فراواني تهيه کرد و بر شتر نهاد و به مکّه آورد، شتر نحر کرد و با آن غذايي پرداخت، و آن نان ها را خورد مي کرد و در آبگوشت مي ريخت و به اهل مکه مي خورانيد. اين نخستين بار بود که مردم مکّه پس از قحطي، غذايي سير خوردند؛ از اين رو، وي را هاشم ناميدند.

عبداللَّه بن زبعري (شاعر عرب) در اين باره گفت:


«عمرو العلا هشم الثريد لقومه

و رجال مکّة مسنتون عجاف» [2] .


«عمرو آن بزرگمردي که براي قومش غذا فراهم ساخت در حالي که مردم مکّه قحطي زده و گرسنه بودند.»


هاشم يکي از اجداد زهرا است، وي مردي کريم بود که کرامتش ضرب المثل بود و درباره آن اشعار مي سرودند، به ويژه در سختي ها و بحران ها؛ زيرا گوهر مردان را در ناملايمات مي توان دريافت. هاشم چشمه خير و کرم بود و همين بس که قرآن کريم از کوچ قريش در دو فصل ياد کرده:

(لِإيلَافِ قُرَيْشٍ- إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ- فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ- الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ)

و نيز هاشم را منصب «سقايت و رفادت» [3] حج بود و چون موسم حج فرامي رسيد در ميان قريش مي ايستاد و مي گفت:

«اي گروه قريش! شما همسايگان خدا و خاندان او هستيد، زائران خدا در اين موسم مي آيند و حرمت خانه ي خدا را بزرگ مي شمارند. آنها ميهمانان خدا هستند و شايسته ترين ميهمان براي ارج نهادن، ميهمان خداست. خداوند شما را براي اين منظور برگزيده و بدان گرامي داشته و به عنوان بهترين همسايه ارج نهاده است. پس مهمانان و زائران خدا را گرامي بداريد. آنها ژوليده و گردآلود، از شهرهاي دور با شتران لاغر مي آيند و رنج راه را پذيرا شده به اين ديار مي شتابند. شما بايد از آنان پذيرايي کنيد و به آنان آب دهيد.»

به دنبال اين سخنان قريش از زائران پذيرايي مي کردند تا آنجا که اگر خانواده اي اندک توشه اي داشت، آن را براي ميهمانان خدا مي فرستاد و خود هاشم نيز سرمايه ي کلاني براي اين کار اختصاص مي داد و خوراک حاجيان را فراهم مي ساخت و نان و گوشت و روغن و خرما و قاووت براي آنان تهيه مي کرد و به سرزمين «منا» آب مي فرستاد، با اينکه آن روز در آن سرزمين آب کمياب بود و اين پذيرايي ادامه داشت تا مردم به شهرهاي خود بازگردند. [4] .

در کتاب «منتقي» آمده: هاشم با شخصيت ترين فرد قريش بود، او سفره اي گسترده


داشت که در رنج و راحت آماده بود. غريبان و درماندگان را پناه مي داد و در احقاق حقوق مي کوشيد. نور پيامبر صلي اللَّه عليه و آله در چهره اش مي درخشيد و هرگاه احبار و عالمان اهل کتاب وي را مي ديدند، دستش را بوسه مي زدند. قبايل عرب و گروه هاي اهل کتاب، دختران خود را عرضه مي داشتند که با آنان ازدواج کند تا آنجا که «هرقل» پادشاه روم براي او پيام داد:

«مرا دختري است که زيباتر از آن زنان نزده اند، نزد ما بيا تا او را به همسري تو دهم، از وجود و کرم تو مرا خبرها داده اند!»

او مي خواست بدين وسيله نور مصطفي صلي اللَّه عليه و آله را، که در کتابهايشان وصفش را خوانده بودند، به خاندان خود منتقل کند، که هاشم اين پيشنهاد را رد کرد. [5] .

باري، چنين بود جد بزرگوار محمّد صلي اللَّه عليه و آله، پدر گرامي زهرا عليهاالسلام؛ با آن صفات خجسته و اخلاق فاضله و مشخّصه هاي عالي انساني که در ميان اهل مکّه بدو منحصر بود و در جزيرةالعرب با آن شهرت داشت.

امّا ديگر جدّ پدري زهرا عبدالمطّلب بود که او را «شيبة الحمد» مي ناميدند. اين نامگذاري داستاني دارد که خلاصه ي آن چنين است:

عمويش مطّلب پسر عبدمناف پس از درگذشت برادرش هاشم آب و غذا دادن به حجّاج را عهده دار شد و قريش او را به خاطر سخاوتش فيض ناميدند. مُطّلب، دوستي داشت به نام «ثابت بن منذر»، پدر حسان بن ثابت (شاعر معروف عرب).

روزي ثابت نزد مطّلب آمد و گفت: «فرزند برادرت شيبه را جمال و شخصيت و شرافتي است، وي را فراخوان».

مطّلب گفت: «همين امروز به سراغ او مي روم».

ثابت گفت: «تصور نمي کنم که مادرش سلمي و دايي هايش او را به تو بدهند.»

سلمي که بود؟ سلمي دختر عمرو پسر زيد بن لبيد، از قبيله ي بني عدي بن نجار بود. در يکي از روزها که هاشم با جمعي از قريش به مدينه آمده بودند، در يکي از بازارها براي خريد و فروش رفته و زني را ديده بودند که از بالاي بلندي در بازار، به خريد و فروش


دستور مي دهد، او زني چابک، زيبا و باوقار بود. هاشم از حال او جويا شد که دوشيزه است يا همسر دارد؟ گفتند:

«دوشيزه است ولي به دليل شخصيت و جايگاهش به همسري مردان تن ندهد، مگر آنکه او را آزاد بگذارند و خود صاصب اختيار امور خويش باشد.»

هاشم از او خواستگاري کرد، آن زن (سلمي) که شرافت و شخصيت هاشم را مي دانست،پذيرفت و از آنها فرزندي پديد آمد به نام «شيبه» که در سرش سفيدي داشت. هاشم در يکي از سفرهاي شام درگذشت و در غزه به خاک سپرده شد و شيبه تحت سرپرستي مادر و دايي هاي خود بود تا اينکه «ثابت» خبر او را به عمويش «مطلب» داد و مطلب براي گرفتن شيبه نزد سلمي رفت که وي در آغاز امتناع ورزيد و بالأخره راضي شد؛ مطلب شيبه را به مکّه آورد.

قريش گفتند: «اين غلامِ مطلب است».

مطّلب گفت: «واي بر شما او فرزند برادر من (شيبه) پسر عمرو (هاشم) است» و از آن پس «شيبه» به عبدالمطلب شهرت يافت. مطلب راهي يمن شد و در آنجا وفات کرد. سپس عبدالمطلب پسر هاشم خدمت حاجيان را به عهده گرفت و همواره با آنان غذا مي رساند و در ظرف هايي از پوست (مَشْک) در مکّه آب مي داد و چون چاه زمزم را حفر کرد و آب فراهم گرديد، آب آن را در اختيار زائران قرار مي داد. بدينسان او نخستين کسي است که زمزم را حفر کرد. [6] .

عبدالمطّلب از زمزم آب حمل مي کرد و به عرفات مي برد و حاجيان را سيراب مي کرد و خاطره هايي با شکوه تجديد مي شد: خاطره ي پيامبر خدا، اسماعيل عليه السلام، آن روز که پدرش ابراهيم عليه السلام در فلات خشک و سوزان مکّه با اندکي آب و غذا او را به امر خدا، رها ساخت و درباره ي آنان دعا کرد و آن دعا به اجابت رسيد، آب زمزم از زير قدم اسماعيل جوشيد! و اين نويد دلگرم کننده براي او و مادرش بود.

آري پس از سالها از زمزم اثري نمانده بود، عبدالمطّلب آن را به تنهايي دوباره


حفر کرد و همانجا نذر کرد که اگر خدا او را ده پسر دهد، يکي را قرباني کند! عبدالمطّلب زمزم را حفر نمود تا آنکه براي هميشه جاري باشد و آن خاطره هاي شيرين را به ياد آوَرَد.

اين اراده ي الهي بود که براي عبدالمطّلب و فرزندانش، آن چشمه ي با برکت را به جوشش آورد، به گفته ي آن زن کاهن؛ اين نشانه اي است از آن مرد بزرگ، که طهارت و برکت فراواني را به يادگار نهاد، چرا چنين نباشد؟! در حالي که او از خداپرستاني بود که هرگز بت را پرستش نکردند! او از ظلم و ستم متنفر بود و از گناه دامن منزه داشت؛ اينها سجاياي فطري است که با روح اين مرد بزرگ عجين شده بود.

روزگاران مي گذرد، خداوند متعال به عبدالمطّلب ده پسر روزي مي کند: «حارث، زبير، ابوطالب، عبداللَّه، حمزه، ابولهب، غيداق، مقوم، ضرار و عباس». عبدالمطّلب فرزندان را جمع کرده و از نذر خود در خصوص قربان کردن يک پسر خبر مي دهد و از آنها مي خواهد که تسليم عهد خدا باشند. هيچيک از آنها خودداري نکرده و همه گفتند: به نذر خود وفا کن و هر آنچه خواهي عمل کن! پدر گفت: «هر يک از شما نام خود را بر تيري بنويسد» و آنها چنين کردند، عبدالمطّلب به درون کعبه رفت و به کليددار گفت تيرهاي قرعه را بيندازد، نخستين بار، تيري آمد که نام عبداللَّه بر آن بود؛ عبدالمطّلب عبداللَّه را بسيار دوست مي داشت، دست او را گرفت و با کاردي که همراه داشت رهسپار قربانگاه شد، دختران عبدالمطّلب گريستند، يکي از آنا به پدر گفت: «به جاي او شتران خود را که در حرم مي چرند قرباني کن.» قريش نيز بر اين امر اصرار ورزيدند. عبدالمطّلب به کليددار گفت آن تير را بر عبداللَّه و ده شتر افکن، چون ديه در آن روز ده شتر بود کليددار قرعه زد و اين بار هم به نام عبداللَّه درآمد! عبدالمطّلب ده شتر ديگر افزود و باز قرعه به نام عبداللَّه اصابت کرد! تا اينکه سرانجام عدد به صد شتر رسيد و قرعه به نام شتران اصابت کرد. عبدالمطّلب تکبير گفت و مردم نيز تکبير گفتند و عبدالمطّلب آن شتران را قرباني کرد.

اين خاطره يادآور قرباني اسماعيل است که ابراهيم در رؤيا ديد و بر آن مصمّم شد و پسر جز تسليم و بندگي از خود نشان نداد و گفت «هر آنچه بدان مأمور شده اي بکن، که به


خواست خداوند مرا از بردباران خواهي يافت» و خداوند «فدايي» فرستاد و اين سنّت اسلامي همه سال تکرار مي شود تا يادآور آن ذبح عظيم باشد.

تصوّر مي کنم، داستانِ نذرِ عبدالمطّلب نيز در ذبح يکي از پسرانش جز به الهام خداوند نبوده است تا نشان دهد که نسل پاک از ابراهيم و اسماعيل همچنان ادامه دارد، تا به عبدالمطّلب و عبداللَّه و محمّد صلي اللَّه عليه و آله برسد.

داستان عبداللَّه فرزند عبدالمطّلب به جز به اشاره ي خداوند نيست که تجلّيات نبوّت را در اين نسل پاک و در وجود مرداني که خدا ايشان را از ميان بندگانِ برگزيده به نمايش گذاشته و اصالت، طهارت، حسن خُلق، کَرَم، جود و ديگر صفاتِ ستوده را در آنان به وديعه نهد تا در جويبارِ نبوّتِ بزرگ حضرت محمّد صلي اللَّه عليه و آله جاري و ساري گردد.

عبداللَّه، پسر عبدالمطّلب به صد شترِ فدا مقابله شد و اين نخستين بار بود که صد شتر فديه ي نفس قرار گرفت و اين سنّت در قريش و عرب رواج يافت و رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله هم آن را امضا کرد.

در طبقات ابن سعد آمده است که عبدالمطّلب زيباترين، نيرومندترين، بردبارترين و بخشنده ترين فرد قريش و از همه ي مردم پاکدامن تر بود و هيچ زمامداري او را نديد، مگر آنکه به تعظيم وي کوشيد. او آقاي قريش بود تا زماني که به ديار باقي شتافت. [7] .

از مناقب او: وفاي به عهد بود حتّي پس از مرگش! گروهي از خزاعه، نزد او آمده، گفتند: «ما همسايگان شماييم، آمده ايم با تو همپيمان شويم.» او پذيرفت و با هفت تن از فرزندان مطّلب (پسر عموهايش) و «ارقم بن نزله» و ضحاک و عمرو، فرزندان ابي صيفي از اولاد هاشم آمدند، داخل دارالندوه شدند و پيمان بستند که يکديگر را ياري رساند و ياران يکديگر باشند و نامه اي را امضا کردند و در کعبه آويختند و عبدالمطّلب شعري گفت بدين مضمون:

«به زبير (پسرم) وصيت مي کنم که اگر مرگم دررسد، عهد مرا با بني عمرو نگهداريد و پيماني را که شيخ او بسته محترم شمارد و از ستم و نيرنگ بپرهيزد؛ زيرا آنها پيمان ديرين را ارج نهاده و با پدرت هم سوگند شدند که در کنار قومت بمانند.»


عبدالمطّلب به پسرش زبير سفارش کرد و زبير به ابوطالب و او به عباس بن عبدالمطّلب.

پايبندي به عهد و پيمان از صفات برجسته است که همواره مايه ي افتخار بوده و ياد آن بر زبانها جاري گشته است و چنين بود عبدالمطّلب جدّ بزرگِ فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، و مي دانيم که اوصاف به وراثت از پدران به فرزندان و نواده ها منتقل مي شود و فروع از اصول، مايه مي گيرد و بدينگونه بود که زهرا از دودمان پاک مصطفي صلي اللَّه عليه و آله برگزيده ي گزيده ها است.

يکي از وقايع و شواهد تاريخي که دلالت دارد عبدالمطّلب مردي مبارک بود و پيوند روحي با خدا داشت، داستاني است که رقيه دختر صيفي بن هاشم، نقل مي کند؛ او مي گويد:

«سالهاي قحطي بر قريش گذشت که دارايي ها بر باد رفته و جان ها در معرض هلاکت قرار گرفت. در خواب شنيدم هاتفي که مي گفت: اي گروه قريش! پيامبرِ مبعوث از شماست که زمان ظهورش مي رسد و براي شما باران و خرّمي و فراواني نعمت را مي آورد.

اينک بنگريد مردي شريف را، با استخوان هاي درشت، سفيدروي با ابروان به هم پيوسته با مژه هاي بلند، موي مجعّد، گونه هاي هموار و بيني کشيده؛ او و همه ي فرزندانش جمع شوند و از ميان هر قبيله مردي بيايد و خود را پاک و پاکيزه کند و خوشبو سازد و رکن «حجر الأسود» را استلام کنيد، آنگاه بر قلّه ي ابوقبيس رويد و آن مرد از خدا باران طلب کند و شما آمين گوييد، که براي شما باران ببارد. صبح شد و اين خواب را براي آنها گفتم.»

بررسي کردند ديدند مردي که اين صفات را دارد عبدالمطّلب است. همه نزد او گِرد آمدند و از قبيله مردي آمد و همان کار که در خواب ديده بودم، انجام دادند و بالاي کوه ابوقبيس رفتند و با آنها کودکي بود که بعداً به رسالت مبعوث شد! عبدالمطّلب پيش آمد و گفت: بار خدايا! اينها بندگان تو و فرزندان بندگان تو و کنيزان و دختران کنيزان تو هستند و ما را پيش آمدي شده که خود مي بيني، سال هاي قحطي بر ما گذشته و چهارپايي باقي نگذاشته و بر جانها تاراج زده، پس قحطي از ما بردار و باراني و فراواني نعمت بر ما ارزاني دار! ديري نگذشت که سيل ها جاري شد و به برکت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مردم


سيراب گشتند.

رقيه دختر ابي صيفي به همين مناسبت اين اشعار را سرود:


بشيبة الحمد أسقي اللَّه بلدتنا

و قد فقدنا الحيا و اجلوذ المطر


فجاد بالماء جوني له سبل

دان فعاشت به الأنعام والشجر


منا من اللَّه بالميمون طائره

و خير من بشرت يوما به المضر


مبارک الامر يستسقي الغام به

ما في الأنام له عدل و لا خطر


«به دعاي شيبة الحمد (عبدالمطّلب) خدا شهر ما را سيراب کرد، در حالي که باران را نمي ديديم و بارشي نبود.

آنگاه آب از هر طرف جاري شد و چهارپايان و درختان زنده شدند.

اين منّت خداوند بود که به ميمنت آن نيک فال و بهترين کسي که روزي «مُضر» را به وجودش بشارت داده بودند، شامل حال ما شد.

آن وجود مبارک که ابرها به برکتش ببارند، و در ميان خلق ما مانند او و به بزرگي اش، نظيري نيست!»

آري، پيوند ايماني ميان جد بزرگ پيامبر عبدالمطّلب با آفريدگار هستي پايدار بود و او خدا را بر آيين ابراهيم پرستش مي کرد و آن هاتف که در خوابِ «رقيقه» آمد، اشاره اي بود از خداي متعال و نشانه اي بر اينکه نبوّت در نسل اين مرد پاک و وجود مبارک او خواهد بود، که چون با دعا از خدا طلب باران کرد، خدا بي درنگ دعايش را به اجابت رسانيد و اين خود دليلي است بر گنجينه ي قلبِ پاک تهي از شرک و صفاي نفس و روشني باطن که تمام وجودش را به خدا متوجه مي ساخت و خدا خواسته ي او را برآورده نمود.

عبدالمطّلب خبر آمدن پيامبري را شنيده بود و آرزو مي کرد او از دودمان وي باشد و بدين منظور در انجام هر عملي که رضاي خداي را در بر داشت شتاب مي گرفت. يکي از روزها در سفر يمن بر يکي از بزرگان «حمير» وارد شد. نزد وي، مردي را از اهل يمن ديد که عمر طولاني داشت و کتابهاي فراواني را خوانده بود.


وي رو به عبدالمطّلب کرد و گفت:

«به من اجازه مي دهي قسمتي از بدنت را بازبيني کنم؟» هر جايي از بدن مرا تو نتواني ديد! گفت: «منظورم دو سوراخ بيني توست». جواب داد: مانعي ندارد آنگاه به موهاي بيني او نگريست و گفت: «نبوت و سلطنت را مي بينم، يکي از اين دو، در بني زهره است!»

عبدالمطّلب برگشت و با هاله دختر وهب بن عبدمناف بن زهره، ازدواج کرد و فرزندش عبداللَّه نيز با آمنه دختر وهب ازدواج کرد و محمّد صلي اللَّه عليه و آله تولّد يافت و بدينگونه خداوند در فرزندان عبدالمطّلب، نبوّت و خلافت را قرار داد و خدا داناتر است که اين تَفَضُّل را در کجا نهد و عواملي پيش آيد تا عبدالمطّلب را به اين شرافت که اراده و تقدير خداوندي خواسته بود، بکشاند.

واقعه ي ديگري پيش آمد که نشان مي داد عبدالمطّلب چگونه به خدا توّکل دارد، خداوندي که بر بندگان حاکم است و مي تواند هر ستمگري يا متکبري را در يک لحظه خوار و ذليل کند. اين واقعه مربوط به بيت اللَّه الحرام است، آنگاه که ديکتاتوري چون «ابرهه ي اشرم» تصميم گرفت که کعبه را ويران کند و لشکري جرّار، همراه پيل ها، بسيج کرد و به سوي کعبه حرکت داد، وقتي به حرم رسيدند، يارانش را گفت: «دام ها و اموال مردم مکّه را غارت کنند. شتري از عبدالمطّلب به يغما برده بودند، وي نزد ابرهه آمد.

ابرهه گفت: چه حاجت داري؟

عبدالمطّلب پاسخ داد شتر مرا به من بازگردان.

ابرهه از اين خواست در شگفت شد! و گفت فکر کردم مي خواهي درباره ي اين خانه که مايه ي شرف و شخصيت شما است، با من صحبت کني.

عبدالمطّلب گفت: تو شتر مرا به من بازگردان و اين تو و اين هم خانه! آن را خدايي است که از آن دفاع خواهد کرد!

ابرهه دستور داد شتر عبدالمطّلب را به او بازگرداندند و چون آن را گرفت، نعل بر آن آويخت و براي قربان کردن روانه شد و در حرم رها کرد تا اگر ابرهه قصد آن کند پروردگار حرم را خشم گيرد. عبدالمطّلب بر کوه حرا رفت و اين شعر خواند:




نلا همّ إن المرء يمنع رحله

فامنع رِحالکَ


لا يغلبنّ صليبهم و محالهم

غدواً محالک


إن کنت تارکهم و کعبتنا

فأمرٌ ما بدا لک


«آفريدگارا! مرد از دارايي خود دفاع مي کند، تو نيز از خانه ات دفاع کن!

صليب آنها و نيرنگشان هرگز بر اراده ي تو پيروز نمي گردد.

اگر آنها (ابرهه و سپاهش) و کعبه ي ما را به حال خود واگذاري، امر، امر توست هر آنچه خواهي بکن.»

آنگاه پرستوها هجوم آوردند و لشکر متجاوز را هلاک کردند! و عبدالمطّلب از «حرا» فرود آمد، دو تن از مردان حبشه پيش آمده و سر او را بوسيدند و گفتند: «راستي تو بهتر مي دانستي!»

اين است شفاف بودن روح و قدرت ايماني نفس در حدّ عالي! صاحب خود را چنان مي سازد، که مي بيند چيزي را که ديگرن نتوانند ديد! آري عبدالمطّلب، جد بزرگ زهرا عليهاالسلام، از چنين سرمايه ي معنوي ارزشمندي برخوردار بود که از ريشه ها به شاخه ها (فرزندان) گسترش يافت تا آنها را نيز از صفا و قدرت روحي و پاکيزگي پُر کند.

امّا جدّ پدري زهرا عليهاالسلام، عبداللَّه پسر عبدالمطّلب است. عبداللَّه از همه ي فرزندان نزد پدر محبوب تر بود! پدرش عبدالمطّلب، فرزند هاشم کانون شرف بود و براي هاشم فرزندي جز او نماند؛ او در ميان قوم خود به شرافتي نايل شد که هيچ يک از فرزندان نايل نشدند. افراد قوم، وي را دوست مي داشتند و شخصيت او را بزرگ مي شمردند. مادرش فاطمه، دختر عمرو بن عائذ مخزومي، از متن خانواده ي قريش بود.

فرزندان عبدالمطّلب عبارت بودند از:

«ابوطالب، زبير، عبداللَّه، ام حکيم، (که با عبداللَّه از يک شکم بود) عاتکه، برّه، اميمه، واروي»

جدّه ي عبداللَّه از ناحيه ي پدر، سلمي دختر عمرو، از بني نجّار بود که به جهت شرافت و


شخصيت، تن به ازدواج با مردان قومش نمي داد، مگر آن که شرط مي کردند اختيار آن زن دست خودش باشد و هرگاه خواست، از شوهرش جدا شود! مادر وي «تحمر دختر عبداللَّه بن قصي قرشي» بود.

اينها درختان ريشه دار و نسب هاي اصيلي هستند که همه در ميان قوم خود شهره ي شرافت بودند.

بارزترين نمونه بزرگي در دوران حيات عبداللَّه، داستان قرباني کردن است؛ آنگاه که پدرش قصد قربان کردن وي را داشت و دختران عبدالمطّلب خروشيدند و قريش از خانه هاي خود بيرون ريختند و گفتند: به خدا هرگز او را نمي تواني قرباني کني! و عذرت پذيرفته نيست؛ اگر چنين کني، در آينده نيز مرداني مي آيند که فرزندانشان را قرباني کنند! و اين براي مردم سنّت پسنديده اي نيست. آنگاه عبداللَّه را با صد شتر فدا داد که با اين عمل دلهاي مردم مکّه به وجد آمد؛ چرا که آنها نسبت به اين جوان که با صبر و تسليم در برابر امر خدا، رضا به تقدير داده و آماده قرباني شده بود- در حالي که ميان او و مرگ جز مويي فاصله نبود- علاقه ي خاصي داشتند. خدا او را با بزرگترين فديه اي که عرب در آن زمان شنيده بود از مرگ رهانيد!

در جاي جاي شهر مکّه، جشن ها به پا کردند، مشعل ها افروختند و درباره ي ماجراي ذبح نياي بزرگ اين خاندان- اسماعيل- که پدرش ابراهيم او را به قربانگاه برد و خدا ذبح عظيم فداي او فرستاد و او را که با مرگ فاصله اي نداشت نجات داد- سخن ها مي گفتند و اين قصه را که پدران و نياکان طي قرن ها براي يکديگر بازگو کرده بودند، نقل مي کردند؛ قصه اي که مانند آن، امروز در کنار آن بيت عتيق- خانه اي که ابراهيم و اسماعيل بنا کردند- اتّفاق افتاده است، اما اين بار موضوعِ فدا، يکي از نواده هاي اسماعيل است، که در زمين زياد شده اند و مجد و عظمت را از نياکان به ارث مي برند.

اين بعيد نيست که برخي محدّثان گذشته عنايت خاطر دارند که ميان دو ذبح: اسماعيل و عبداللَّه پيوند زنند و گاه به خيال اينان خطور کرده که از پس پرده غيب به جستجوي رازي باشند، که عبداللَّه آن را انتظار مي کشيد تا همانند اسماعيل پس از قرباني، آتيه اي درخشان پيش روي او باشد!


عبداللَّه آن جواني بود، که همه ي دوشيزگان قريش و بلکه همه ي دختران مکّه، رؤياي وصل وي را در سر داشتند؛ برخي زنان پيشنهاد ازدواجِ با وي مي دادند و او امتناع مي ورزيد؛ از جمله: «قتيله دختر نوفل فرزند اسد بن عبدالعزّي» از قريش، خواهر «ورقة بن نوفل»، که در کنار خانه ي کعبه جلو عبداللَّه را گرفت و گفت: عبداللَّه! کجا مي روي؟ و او جواب داد: با پدرم مي روم. قتيله گفت: صد شتر، همانند آنچه فداي تو شد، قرباني کنم که هم اکنون همسري مرا بپذيري! عبداللَّه پاسخ داد: من با پدرم هستم و مخالفت او نکنم و جدايي او نپذيرم! و در روايت ديگر است که چون عبداللَّه بر آن زن گذشت، زن لباس او را گرفت و پيشنهاد همسري داد اما عبداللَّه امتناع کرد و گفت: خواهم آمد! و شتابان گريخت.

يکي ديگر از اين زنان، «فاطمه دختر مرّ» يکي از زيباترين و عفيف ترين زنان بود که به گفته ي ابن سعد در «طبقات» کتاب هايي خوانده بود يا به گفته ي «طبري» و «ابن کثير» کاهنه اي بود از قبيله ي خثعم که عبداللَّه را به همسري فراخواند و گفت: به ازاي آن صد شتر مي دهم و عبداللَّه به او نگاه کرد و گفت:


امّا الحرام فالممات دونه

والحلّ لا حلّ فاستبينه


فکيف بالأمر الذي تنوينه

يحمي الکريم عرضه و دينه


«امّا به حرام، که مرگ به از اينست، و اگر به حلال است، که من آن را حلال نمي دانم.

تا چه رسد به آنچه تو مي خواهي! شخص با کرامت، دين و آبروي خود را پاس مي دارد!»

اين خبر به جوان هاي قريش رسيد و به ملامت او زبان گشودند، عبداللَّه در پاسخ آنها اشعاري سرود که مضمون آن چنين است:

«ابري را ديدم که چهره نمود و با ريزش باران، نور اميد درخشيدن گرفت.

آبي که از آن پديد آمد پيرامونش را همچون سپيده ي صبح برافروخت.

و اين همان شرافتي است که بدان اعتراف مي کنم و چنين نيست که هر کس چوب


آتش زنه را بر هم زد، روشنگر باشد.» [8] .


آري، اين است نياي پاک، که تن به افسونِ زيبا رويان مکّه نمي دهد؛ شهري که در آن عادات جاهليّت موج مي زد و رذائل اخلاقي شيوع داشت. در اين شهر عبداللَّه داراي قلبي است که عفّت، طهارت، و پاکدامني از آن مي جوشد و موج مي زند، هر قدمي که برمي داشت بر محاسبه ي پاکي و مقياس عفاف و رهگذر پاکدامني بود.

اين است ذريّه اي که هر يک به ديگري پيوند خورده اند و خانداني که در فضاي عطرآگين شرف و سيادت، از فضايل اخلاق و خصالِ خجسته برخوردارند.


پاورقي

[1] ايلاف در اصل پيماني بود که هاشم با قبايل عرب داشت که بازرگاني قريش بتواند در ميان قبايل عرب فعاليت داشته باشد و به جهت عظمت هاشم کسي قصد سوئي نسبت به آن نورزد؛ زيرا آنها ساکنان حرم و پرده داران کعبه و پاک ترين نژاد عرب بودند.

[2] تاريخ طبري، ج 2، ص 252.

[3] سقايت و رفادت: آب دادن به حاجيان و توليت امر کعبه و اداره شهر مکه.

[4] طبقات ابن سعد، ج 1، ص 78.

[5] الزرقاني، ج 1، ص 37.

[6] هنگامي که جُرهُم مي خواستند از مکّه خارج شوند، چاه زمزم را در خاک پنهان کرده بودند.

[7] طبقات ابن سعد، ج 1، ص 5.

[8]



إنّي رأيتُ مخيلة عرضت

فتلألأت بحناتم القطر



فلمائها نور يضي ء له

ما حوله کاضائة الفجر



و رأيته شرفا ابوء به

ما کلّ قادح زنده يوري.