بازگشت

تخته تابوت




دخترم!

جامه ات چه زيباست امروز؟!

خانم!

مي رويم،

به «عروسي»،

با مادرم،

همين امشب!


آه!

دخترم!

زندگي دفتري از خاطره هاست،

خاطراتي «شرين»،

خاطراتي «مغشوش»،

يکنفر در شب «کام»،

يکنفر در دل «خاک»،

يکنفر هدم «خوشبختي» هاست،

يکنفر همسفر «سختي» هاست!

چشم تا باز کنيم «عمر» مان مي گذرد،

و ز سر «تخت» مراد،

پاي بر «تخته ي» تابوت گذاريم همه!

و اين از آن رو است که نباشيم، همه،

جز همسفراني چند،

ليک در راه سفر غم و شادي بهم است،

ساعتي در ره اين دشت غريب،

مي رسد «راه روي خسته» به خرم کده يي،

لحظه اي در دل اين وادي پير،

مي رسد «همسفري شاد» به ماتمکده يي!

تا ببينيم کجا، باز کجا؟

چشممان بار دگر،

سوي هم باز شود!


در جهاني که در آن راه ندارد اندوه،

زندگي با همه معني خويش،

از نو آغاز شود! [1] .

خانم!

ديدن يک «جامه» زيبا،

شنيدن يک نام «عروسي»،

شما را تا به کجا برد، که اين «آه» بلند را به دنبال داشت!

و اين پر شکوه، شکوه را؟!

دخترم!

درست همين ساعت ها بود،

که رسول خداي- ص- فرمود:

فاطمه ام را بياوريد!

و آوردند،

دستيش در دست ام سلمه بود،

و دامن کشان مي آمد،

آه!

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود!

هر چه جز بار غمش در دل مسکين من داشت

برود از دل من،


وز دل من آن نرود!

از شدت شرم چهره اش جاري بود از عرق!

پايش بلغزيد، همينکه رسيد!

رسول خدا فرمود:

خداوند تو را از لغزش هاي دنيا و آخرت نگاه دارد! [2] .

آنگاه نو عروس آسمان آماده شد،

«کوچ» را،

تا خانه شوي،

شوي شيدايي خويش!

و آخرين درس هاي پدر اينکه:

دخترم!

به سخنان مردم گوش مده!

مبادت نگران باشي که شويت «تهي» است دستانش!

که تهيدستي را اگر از براي ديگرها سرشکستگي هاست در پي، براي پيامبر و خاندانش «فخر» است، و «مباهات»!

دخترم!

پدرت اگر مي خواست مي توانست گنج هاي زمين را مالک آيد،

اما او رضايتمندي خداي اختيارش بود!


دخترم!

اگر آنچه را پدرت مي داند، مي دانستي،

دنيا در ديده ات زشت مي نمود!

و آخرينم حرف آنکه:

من درباره ات هيچ کوتاهي ننمودم،

تو را به بهترين خاندان خويش به شوي دادم!

شويي بزرگ!

بزرگ «دنيا»،

بزرگ «آخرت»!

و آنگاه دستي به دعا برداشت و بگفت:

خدايا!

فاطمه از من است،

و من از او!

خدايا!

او را،

از هر پليدي،

و ناپاکي، بدورش دار!

و نيز دست فاطمه اش در دست علي- ع- گذارد و علي را گفت:

اين وديعه ي خداوند است،

و رسولش،

که در نزد توست!

خدا را در نظر داشته باش!


و نيز اشتياق مرا به او [3] .

و دخترش را گفت:

دخترم!

به خانه خود برويد!

در پناه خدا!

روشني ها ديده ام،

در چشم اختربارتان،

جلوه مهتاب دارد،

باغ ايمان شما،

با شما ميثاق ياري بسته ام،

تا روز مرگ

کافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما

راحت پرهيزگاران،

در قيامت،

زان تست،

ديده ام اين وعده ي حق را، به قرآن شما!

داستان رنجتان،

پايان پذيرد،

دير نيست،

تا بهاران زايد از فصل زمستان شما!

محنت ظلمت،


نپايد،

باش تا بينم به کام

چلچراغ بخت را روشن در ايوان شما

آيد آن روزي،

که با عزم تو و لطف خداي

پشت عالم بشکند جمع پريشان شما [4] .

آري دخترم!

آن ناقه سوار عصه عرصات،

آن شب نيز بر ناقه اي سوار آمد،

که با قطيفه اي پوشانيده بودندش،

زمام مهار ناقه بدست سلمان بود،

و پيامبر نيز به دنبال!

و پيشاپيش، جماعت زنان،

شادان و شادمان،

«هلهله» مي کردند،

و «تکبير» مي گفتند!

و پيامبرشان گفته بود:

مباد! چيزي بگوئيد که خداي را خوش نيايد!

که به موسايش فرمود:

از من به مردمان بگوي:

اگر کاري کنيد که خوشم بيايد،


کاري کنم که خوشتان بيايد!

و اگر کاري کنيد که خوشم نيايد،

کاري کنم که خوشتان نيايد!

و آن شب چيزي نگفته نيامد که خداي را خوش نيايد،

و از فرط وجد و نشاط هر کس چيزي مي گفت،

يکي مي گفت:

سرن بعون الله جاراتي!

واشکرنه في کل حالاتي

اي بانوان!

به ياري خداي حرکت کنيد!

و در تمامي حالات، خداي را سپاسگزار باشيد!

و نيز همو مي گفت:

با بهترين زنان جهان همراهي کنيد!

که فدايش باد خويشان، همه،

و کسانش!

و آن ديگر مي گفت:

فسرن جاراتي بها انها

کريمه بنت عظيم الخطر

او را حرکت دهيد اي بانوان!

او بانويي است بزرگوار،

و دخت آنکس که مقامش والاست،

و شانش گرامي و عظيم!


و آن ديگري گفت!

والحمد لله علي افضاله

واشکر الله العزيز القادري

ستايش آن خداوندست بر فضيلت هايش،

که بخشيده ما را،

و سپاسش باد که پيروزمند است،

و بس توانا!

و همچنان مي گفتند،

و مي گفتيم، تا به «حجله» رسيديم،

آه! اين نيز همچنان در ياد من است،

که در حجله علي- ع- فاطمه- س- را مي گفت:

بانوي من!

گرفته اي!

غمزده اي!

نگراني چرا؟!

و شنيدم که فاطمه اش گفت:

تفکرت في حالي و امري،

عند ذهاب عمري،

و نزولي في قبري،

فشبهت دخولي في فراشي بمنزلي کدخولي الي لحدي و قبري، فانشدک الله ان قمت الي الصلاه،


فتعبد الله تعالي هذه الليله...! [5] .

علي جان!

به خود مي انديشم،

و روزگار پاياني عمر را،

و منزلگاه ديگرم،

«قبر» را،

و «قيامتم»!

من امروز از خانه پدر به خانه تو بيامدم،

و مي دانم که فردا نيز از اين خانه به خانه قبر روان خواهم شد!

علي جان!

تو را به خداوند سوگند مي دهم،

که در اين آغازين لحظات زندگي،

بيا تا که با هم به نماز ايستيم،

و در اين شب خداي را به عبادت باشيم!

و آن شب به نماز ايستادند،

و خوبش به ياد دارم که فاطمه- س- بر سجاده ي نماز بود، و شنيد صدايي را،

دلخسته دخترکي بود که مي گفت:

اي زينت پيامبر!

خانه شوهر به تو آباد باد

خاطرت از رنج و غم آزاد باد


اي بانوي بزرگ!

من نيز آرزومندم،

با تو باشم، و با ديگرها،

و در اين يک شب، که شب شادي توست،

من نيز شريک!

اما چکنم،

جامه اي نيست مرا!

اگرت هست جامه اي کهنه، مرا ارزاني بدار!

گفت چنين زهره افلاک جود

پيرهن کهنه اش آرند زود

و آورديم!

همگان به آن گمان که خواهدش ببخشايد، آن کهنه جامه را، اما شنيديم که بگفت:

به گرد من گرد آئيد!

و گرد آمديم،

و بديديم:

جامه تو را از بدن دور کرد

خاطر آن غمزده مسرور کرد

و جامه کهنه اش را خود به تن داشت!

آري، خاندان کرم اند، اينان، دخترم!

و در اين خاندان،

هميشه،


ديگرها،

به «تقدم» باشند!

و از اين نمونه ها چه بسيارم که به ياد است!

و هنوزم در ياد که:

روزي پيامبر- ص-،

پس از پايان نماز،

نماز عصر،

در محراب بنشست،

روي به مردم،

در همان حال بيامد،

پيري از اعراب مهاجر،

جامه اش کهنه،

و تا آنجا فرتوت بود و ضعيف،

که بر پاي نمي توانست ايستاد!

پيامبر- ص-،

به «تفقد» احوالش را جويا شد،

و آن پير گفتش،

اي پيامبر خداي!

گرسنه ام،

برهنه ام،

و تهيدست!

سيرم کنيد!


و بپوشانيد!

و نيز مرحمتي!

پيامبرش فرمود:

خود، چيزي ندارم،

اما آنکس که کسي را به خير راهنمايي مي دارد،

به مانند است آن را، که انجامش مي دهد!

برخيز و روي را سوي آن سرايي دار، که خداي و رسولش را دوست دارد،

و خداي و رسولش نيز دوستش مي دارند!

آنگاه بلال را گفت:

اين مرد را به خانه اش مي رساني،

خانه فاطمه را!

آري،

و آن بياباني مرد به راه افتاد،

و همراهش بلال،

همينکه به خانه فاطمه رسيدند،

آن مرد،

فرياد برآورد:

سلام بر شما خاندان پيامبر- ص-!

و حضرت پاسخش را بگفت:

السلام عليک!

کيستي تو؟!


او گفت:

از باديه نشينانم!

و از سرزمين هاي دور مي آيم!

و گرسنه ام،

و برهنه،

و بي چيز!

و حوالت داشت مرا،

به اين بارگاه،

پدرت، آن سرور انسان ها!

و فاطمه که سومين روز گرسنگي خود و شوي خويش را پشت سر مي گزارد، پوستيني از گوسفند،

که دباغي شده بود،

و حسن و حسينش شبها بر آن مي آرميدند، بياورد، و بگفت:

اي ميهمان ما، اين را بگير!

اميد است خداوند بهتر از اين تو را نصيب دارد، و آن بياباني گفت:

اي والا دخت!

گرسنه ام،

تو مرا پوستين گوسپند مي دهي؟!

با اين، چه توانم کرد؟!


حضرتش تا که اين حرف را شنيد،

دست بر گردن داشت،

و هديت دخت عمويش را باز کرد،

و به آن بياباني بداد،

و بگفتش: اين را بگير!

و بفروش!

اميدمندم که خداي بهتر از اين تو را نصيب فرمايد!

و آن بياباني گردنبند را بگرفت،

و به مسجد روانه،

و به نزد رسول خدا- ص- آمد،

و ايشان در ميان بود اصحاب را،

و بگفتش،

اي رسول خداي!

فاطمه دخترت مرا اين گردنبند بداد!

و مرا گفت که: آن را بفروش!

پيامبر تا آن گردنبند را بديد بگريست!

عمار نتوانست که طاقت آرد،

برخاست!

و بگفت:

اي رسول خدا!

آيا مرا اجازت باشد تا آن را خريدار باشم؟!

فرمودش:


خريداري کن!

گفت:

اي بياباني!

آن را به چند خواهي فروخت؟!

گفت:

به يک نوبت غذاي سير،

از نان و گوشت،

و يک برد يماني که خود را با آن توانم پوشانيد،

و بتوانم نماز گزارد،

و به يک دينار،

تا مرا به خانه ام و خانواده ام برگرداند!

در همان هنگام،

عمار به او گفت:

«بيست» دينار،

و «دويست» درهم،

و يک «برد» يماني،

و «مرکب» خود را، به تو مي دهم،

و نيز از «گندم» و «گوشت» تو را سير

مي دارم!

بياباني گفت:

تو چه «سخاوتمندي» اي مرد!


و به همراهش برفت،

و عمار آنها را به او بداد!

بياباني به نزد رسول خدا- ص- آمد،

حضرتش پرسيد:

«سير» شدي آيا؟

«لباس» پوشيدي آيا؟

بياباني گفت:

آري،

پدرم،

مادرم،

فدايت باد!

و آنگاه عمار،

گردن بند را برداشته،

و با «مشک»، خوشبويش نمود،

و در «بردي» يماني پيچيدش، و آن را به غلامش داد،

و گفتش: اين را به نزد رسول خدا- ص- خواهي برد،

و خودت نيز غلام آن حضرت باش!

و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-،

و گفته هاي عمار را بگفت،

رسول خدا- ص- فرمود:

به نزد فاطمه- س- مي روي،


و اين را به او تقديمش ميداري،

و تو خود نيز از اين پس غلام او باش!

و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد،

و فرمايش رسول خدا- ص- را باز گفت،

و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت،

و غلام را گفت که از اين پس آزاد باشي!

و غلام خنديد!

حضرتش فرمود:

چرا؟ خنده!

و غلام گفت:

«خنده ام» نيست جز از برکت همين گردن بند،

«گرسنه» اي را سير نمود،

و «برهنه» اي را پوشانيد،

و «تهيدستي» را بي نياز داشت،

و «بنده اي» را آزاد نمود،

و سرانجام نيز به نزد «صاحب» آمد! [6] .

خانم!

يک جامه،

تا کجا برد،

شما را،

به ياد داريد که امروزمان وعده گفتار در چه بود؟


آري دخترم!

به ياد دارم،

اما ديگر فرصتمان رفت،

اين زمان بگذار تا وقت دگر،

و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!

آري، دخترم!

همان فردا،

اگر توفيق رفيق آيد، خواهمت گفت که چرا «شد» آنچه «نبايست»،

و خليفه خداي، آنکه بفرموده پيامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه ديگر هيچ! چرا به خلافت نتوانست رسيد؟!

و چرا «ابوبکر» تکيه اش داشت بر آن مسند!

خانم!

پس يک سوال است مرا،

مي توانمش پرسيد؟!

آري، دخترم!

تا به اذان کمي وقت باقي است، مي تواني.

خانم!

مرا دو برادر است،

و کوچکتر،

آنها نيز به مکتب مي روند،


و خواندن را،

و نوشتن، مي آموزند،

امروز هر دوي آنها بر يکي کاغذ، خطي بنوشته بودند،

و مرا گفتند: داوري کن، که کداميک زيباتر است!

به يقين زيباترها هميشه «يکي» بيش نباشند،

و اگر مي گفتم، يکي شان را نگراني بود،

و من در اين ماجرا بماندم که چه بايد نمودن؟!

گفتمشان: تا شب مرا مهلت بايد بود!

حال، مرا راهنما باشيد چه بايد بگويمي؟!

دخترم!

تو را آفرين باد اين همه دقت را!

و من چه زيبا راهي، پيش پايت خواهم نهاد!

و آن را نيز مديون فاطمه- س- باش!

فاطمه؟!

آري، دخترم!

يک روز، حسن و حسين- ع-، هر دو خطي را بنوشتند، و بياوردند پيش پيامبر- ص-،

و او را بخواستند، داوري را،

که کدامينش زيباتر؟!

و پيامبر خداي نيز ننمود،

داوري را،

و بگفت:


مادرتان را دريابيد!

و او را به داوري خوانيد!

و اين از آن رو بود که اگر در داوري يکي را نگراني پيش آيد، با عاطفت مادري جبرانش بدارد!

اجابت نمودند،

و مادر را به داوري خواستند،

و مادر بگفت:

انا ماذا اصنع؟!

و کيف احکم بينهما؟!

من چه توانم نمودن؟!

و چگونه ميانه دو کودکم را به داوري بنشينم؟!

اما راهيش در پيش نبود،

به ناگاه چنينشان گفت:

يا قرتي عيني!

اني اقطع قلادتي علي رأسکما،

و انشر بينکما جواهر هذه القلاده،

فمن اخذ منها اکثر،

فخطه احسن!

اي ديدگانم را نور!

من رشته اين گردن بند را پاره خواهم نمودن،

و دانه هاش بر سرهاي شما خواهم ريختن،


هر کدام از شما دانه هاي بيشتريش بود، خط او زيباتر است [7] .

و آنگاه دانه هاي بيشتر را بر سر آن ريخت که خطش زيباتر مي نمود!

خانم!

سپاس شما را،

و ستايش فاطمه را،

که دانستمي چه بايد نمودن!

بيش از اين به مزاحمت نخواهم بود،

اما، يادتان باشد،

فردا،

بايست،

از علي گوئيد،

و انکه چرا به خلافت...!

دخترم!

من که باشم،

که توانم، از علي گفت!

علي دست خدا بود،

علي مست خدا بود،

علي را چه بنامم؟

علي را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم


ثنايش نتوانم، نتوانم!

خدا خواست که خود را بنمايد،

در، جنت خود را به رخ ما بگشايد،

علي را به همه خلق نشان داد،

علي رهبر مردان صفا بود،

علي آينه پاک خدا بود،

علي مرهم دل هاي خراب است،

ره کوي علي راه صواب است،

علي گر چه خدا نيست،

وليکن ز خدا نيز جدا نيست،

برو سوي علي تا که وفا را بشناسي،

ببر نام علي تا که صفا را بشناسي،

اگر آينه خواهي که ببيني رخ حق را،

علي را بنگر تا که خدا را بشناسي،

چه گويم سخن از او؟

که نگنجد به بيانم!

ندانم که سخن را به چه وادي بکشانم؟!

ندانم، ندانم!

نتوانم نتوانم [8] .



پاورقي

[1] مهدي سهيلي.

[2] بحارالانوار، ج 42، صص 96- 95.

[3] شجره طوبي، ص 254.

[4] مهدي سهيلي.

[5] غايه المرام في رجال البخاري، ص 295.

[6] فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56.

[7] بحارالانوار، ج 45، س 190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحياه.

[8] مهدي سهيلي.