بازگشت

شرح




در کتب کلامي بحث از عصمت و تشاجر آراء در بيان آن به ميان آمده است؛ و علم الهدي سيد مرتضي- رضوان الله عليه- کتابي گرانقدر در اين امر به نام «تنزيه الانبياء» نوشته است؛ و جناب خواجه طوسي قدس سره در مساله ثالثه مقصد رابع تجريد الاعتقاد فرموده است: «و يجب في النبي العصمه ليحصل الوثوق فيحصل الغرض، و لوجوب متابعته و ضدها و الانکار عليه...» (کشف المراد- ط 7- ص 471 بتصحيح الراقم و تعليقه عليه).

و اين متمسک بذيل ولايت را تعليقه اي بر آن در بيان عصمت بدين عبارت است:

«الحق ان السفير الالهي مويد بروح القدس معصوم في جميع احواله و اطواره و شئونه قبل البعثه او بعدها، فالنبي معصوم في تلقي الوحي و حفظه و ابلاغه کما انه معصوم في افعاله مطلقا بالادله العقليه و النقليه فمن اسند اليه الخطا فهو مخطي، و من اسند اليه السهو فهو اولي به...»

و در اين رساله کريمه اعني «فص حکمه عصمتيه في کلمه فاطميه» خود عصمت را تقرير کرده ايم که «و حقيقه العصمه انها قوه نوريه ملکوتيه...» بدين نظر که حضرت فاطمه بنت رسول الله با اين که داراي سمت وحي تشريعي نبوده است صاحب ملکه عصمت بوده است؛ و منافات ندارد که انساني را رتبت نبوت تشريعي نباشد و او را ملکه عصمت بوده باشد چنان که در بيان فصل شانزدهم در فرق ميان نبوت تشريعي و نبوت انبائي گفته آيد.


عصمت در لغت به معني منع است چه اين که ملکه عصمت صاحب عصمت را از هرگونه ناپسند و ناروا حافظ و مانع و رادع است، حتي صاحب عصمت نيت گناه نمي کند، و غفلت و سهو و نسيان در او راه نمي يابد. قوله سبحانه: «سنقرئک فلا تنسي» (سوره ي اعلي- آيه 7).

صاحب عصمت از کودکي و آغاز زندگي همه اقوال و آثار و افعال و احوالش حکم و حکيم است، قوله تعالي شانه: (و ءاتينه الحکم صبيا) (مريم: 12).

در تفسير شريف مجمع البيان آمده است که: «ان الصبيان قالوا ليحيي اذهب بنا لنلعب فقال: ما للعب خلقنا، فانزل الله فيه: (و ءاتينه الحکم صبيا) يعني کودکان به يحيي عليه السلام گفتند: بيا با ما براي بازي، فرمود: ما براي بازي آفريده نشده ايم؛ پس خداي سبحان درباره ان اين آيه کريمه را نازل فرموده است: (و ءاتينه الحکم صبيا).

سپس به بيان حضرت وصي امام اميرالمومنين علي عليه السلام در نهج البلاغه بر عصمت عترت رسول الله صلي الله عليه و آله تمسک نموده ايم؛

و قول منصفانه ابن ابي الحديد را در شرح نهج البلاغه، و انصاف و اعتراف ابومحمد بن متويه در کتاب «کفايه» از قول ابن ابي الحديد در عصمت عترت نقل کرده ايم.

در نکته 748 کتاب هزار و يک نکته گفته ام: «ندانم کجا ديده ام در کتاب که فخر رازي در هر مساله اي از مبدا تا معاد تشکيک نموده است و اعتراض کرده است که او را امام المشککين خوانده اند ولي در عصمت سيده ي نساءالعالمين فاطمه بنت رسول الله تسليم محض بوده است که آن


جناب بلا مدافع معصومه بوده است و در عصمت و طهارتش جاي شک و ترديد نيست».

در ذيل اين فصل، حضرت صديقه طاهره فاطمه معصومه عليهاالسلام را به «بقيه النبوه» ستوده ايم؛ اين تعبير ما درباره آن جناب چنانست که در زيارت جامعه است: «السلام علي الائمه الدعاه، و الساده الولاه، و الذاده الحماه، و اهل الذکر و اولي الامر، و بقيه الله، و خيرته...»؛ بديهي است که بقيه هر چيز همان چيز است که اوصاف و آثار و خواص او را دارد، و اهل بيت پيغمبر - عليهم السلام- را که بقيه الله و بقيه النبوه مي گويند تعظيم و تجليل از آنان بدين لحاظ است که چون وسايط فيض الهي هستند و متخلق به اخلاق الله مي باشند و سبب هدايت خلق اند، و باذن الله کار خدايي مي کنند، و مانند رسول خدا صلي الله عليه و آله نشر حقائق و معارف قرآني مي نمايند و کار پيغمبري انجام مي دهند، کان آن بزرگواران بقيه الله و بقيه النبوه مي باشند فتبصر.

خداي سبحان در سوره هود قرآن از شعيب پيغمبر عليه الصلوه و السلام حکايت فرمود که به قوم خود گفت: و يقوم اوفوا المکيال و الميزان بالقسط و لاتبخسوا الناس اشياءهم و لاتعثوا في الارض مفسدين- بقيت الله خير لکم ان کنتم مومنين و ما انا عليکم بحفيظ...

جناب فيض- رضوان الله عليه- در تفسير شريف و منيف صافي در بيان همين آيه کريمه گويد: «في الکافي عن الباقر عليه السلام انه صعد جبلا يشرف علي اهل مدين حين اغلق دونه باب مدين و منع ان يخرج اليه بالاسواق فخاطبهم باعلي صوته يا اهل المدينه الظالم اهلها انا بقيه الله، يقول بقيه


الله خيرکم ان کنتم مومنين و ما انا عليکم بحفيظ، قال و کان فيهم شيخ کبير فاتاهم فقال لهم: يا قوم هذه دعوه شعيب النبي والله لئن لم تخرجوا الي هذا الرجل بالاسواق لتوخذن من فوقکم و من تحت ارجلکم، الحديث»؛ و في الاکمال عنه عليه السلام: اول ما ينطق به القائم حين خرج هذه الايه: بقيت الله خير لکم ان کنتم مومنين ثم يقول: انا بقيه الله و حجته و خليفته عليکم، فلا يسلم عليه مسلم الا قال السلام عليک يا بقيه الله في ارضه».

کامل حديث اول، و احاديث ديگر نيز در «نورالثقلين» در تفسير کريمه ياد شده نقل گرديده است (ج 2- ط 1- ص 390)؛ و در شرح زيارت احسائي- رحمه الله عليه- نيز اشارتي به برخي از مطالب و آيات و رواياتي شده است. و کوتاهي سخن، لب لباب مطلب در بيان بقيه الله و بقيه النبوه همانست که تقرير و تحرير کرده ايم.

اما آن که در پايان اين فصل گفته ايم: «و اذا دريت ان بقيه النبوه و عقيله الرساله... ذات عصمه فلا باس بان تشهد في فصول الاذان و الاقامه بعصمتها و تقول مثلا...»، در پيرامون اين امر شايسته است که کلمه اي از کتاب «هزار و يک کلمه»، و نکته اي از کتاب «هزار و يک نکته» تقديم بداريم؛

اما کلمه اين که: «يکي از عزيزانم که آزاد مردي است و در عرفان عملي داراي حظي وافر است و به القاءات سبوحي نايل است و به گفتن اين فصل «اشهد ان فاطمه بنت رسول الله عصمه الله الکبري» در فصول اذان و اقامه نماز عامل، در اثناي فصول اقامه نماز مغرب شب يکشنبه دهم


ربيع الاول سنه 1419 ه ق، برابر با 14/ 4/ 1377 ه ش، خواست که فصل مذکور را اداء کند از نهاد ديوار مقابلش مي شنود که کسي مي گويد: «اشهد ان فاطمه الزهراء حجه الله علي الحجج».

شگفت اين که همين عبارت شريف ياد شده، صورت روايت حضرت امام حسن عليه السلام است چنان که سيد عبدالحسين طيب- طيب الله رمسه- آن را در تفسير اطيب البيان. (ج 13- ص 225) نقل کرده است که: «قال الامام العسکري عليه السلام نحن حجج الله علي خلقه وجدتنا فاطمه حجه علينا».

وقوع اين واقعه براي آن جناب، و يافتن اين حديث مستطاب موجب شده اند که اين متمسک بذيل ولايت عصمه الله الکبري در فصول اذان و اقامه بعد از شهادت به نبوت خاتم الانبياء محمد مصطفي صلي الله عليه و آله، و به امامت سيدالاوصياء اميرالمومنين علي و اولاد معصومينش عليهم السلام مي گويد: «اشهد ان فاطمه بنت رسول الله عصمه الله الکبري و حجه الله علي الحجج».

و اما نقل نکته ياد شده بدين نظر است که شهادت به عصمت حضرت فاطمه سلام الله عليها در فصول اذان و اقامه نماز، به وزان شهادت امام اميرالمومنين علي عليه السلام است و صورت نکته اين است:

«نکته 903؛ علماي عامه در موضوع فصول اذان و اقامه و اقرار و شهادت به ولايت و امامت حضرت وصي اميرالمومنين علي عليه السلام در آن، از جناب استادم علامه حاج ميرزا ابوالحسن شعراني- قدس سره العزيز- استفتاء کرده اند، در جوابشان چنين مرقوم فرمود که من عين دستخط مبارکش را که در نزد من محفوظ است نقل مي کنم:


بسم الله الرحمن الرحيم

الاقرار بولايه اميرالمومنين علي بن ابي طالب عليه السلام و الشهاده بها جزء من الايمان و جائز في الاذان، و لاخلاف في ذلک بين المسلمين علي اختلاف فرقهم.

والدليل علي انه جزء من الايمان احاديث کثيره منها مارواه الترمذي و کتابه احد الصحاح السته عن ام سلمه کان رسول الله صلي الله عليه و آله يقول:

لايحب عليا منافق، و لايبغضه مومن، انتهي؛ فمن ابغضه ليس بمومن و من احبه مومن، و هذا معني کون ولايته جزء من الايمان، و کان احب الخلق الي الله بعد رسول الله صلي الله عليه و آله لحديث الطير المعروف بين المسلمين.

و اما کونه جائزا بين الاذان فلانه کلمه حق وقول مشروع، واتفق الفقهاء الاربعه علي جواز التکلم بکلام غير کثير لايخل بالموالاه بين فصول الاذان الا ان احمدبن حنبل- رضي الله عنه- لم يجوز التکلم بکلام غير مشروع کالکذب و الغيبه و ابطل الاذان به، و لم يبطل به الاذان سائر الفقهاء، و کتبهم موجوده و اقوالهم مشهوره، و هذا مصرح به في الصفحه 228 من الجزء الاول من کتاب الفقه علي المذاهب الاربعه.

اما من ترکه فان کان عن عناد و بغض فهو خارج عن الايمان، و من ترکه لانه ليس جزء من اجزاء الاذان فلا باس لان الشهاده بالرساله شهاده بجميع ما جاء به الرسول، منه ولايه علي عليه السلام. و قدصرح فقهاء الاماميه بعدم جواز الشهاده بالولايه بقصد انها جزء من الاذان، و هذا واضح معروف منهم، و انما جعله الغلاه و المفوضه جزءا و نحن منهم برءاء؛ و انما يوتي بها في بلاد الشيعه تبرکا و حرصا علي اظهار محبتهم لعلي عليه السلام مع علمهم


بانها ليست جزءا من الاذان کما يصلون علي النبي بعد ذکر اسمه في الاذان و غيره امتثالا للامر به في الکتاب الکريم، و لايخالف عملهم هذا فتوي احد. من الفقهاء الاربعه رضي الله عنهم جميعا لانهم جميعهم کانوا من اهل الوالايه و محبي علي عليه السلام و اهل بيت الرسول لانهم کانوا مومنين بالاجماع و المومن لايبغض عليا عليه السلام بنص رسول الله صلي الله عليه و آله. هذا ما تيسرلي من الجواب علي العجاله، و السلام عليکم و رحمه الله و برکاته. حرره العبد ابوالحسن بن محمد المدعو بالشعراني عفي عنه».

غرض نگارنده از اتيان اين کلمه تامه ي مبارکه اين است که آنچه در شهادت حضرت وصي امام اميرالمومنين علي عليه السلام در فصوص اذان و اقامه گفته آمد، درباره شهادت به عصمت صديقه ي طاهره عليهاالسلام نيز گفته آيد.

اين فصل را به چند سطري از بيان شيخ اجل مصلح الدين سعدي شيرازي- رحمه الله عليه- که در خاتمه مجلس چهارم «مجالس پنجگانه» آورده است و روايتي از قرب الاسناد، و بيان جناب استادم معلم عصر علامه شعراني قدس سره در عصمت، و نيز به تحقيق نگارنده در عصمت، و قصيده اي که بيان آن گفته آيد خاتمه مي دهيم:

«... جوانمردا چکني سرايي را که اولش پستي و ميانش مستي و آخرش سستي منتهي به نيستي است. سرايي که يکدر بفنا دارد، و دويم بزوال، سيم بوبال. حقا که استماع دارم که وقتي سيد عالم و مهتر بني آدم صلي الله عليه و آله بعيادت بتول عذراء فاطمه ي زهراء- سلام الله عليها- شد، ديد که بر بوريائي خفته ليف خرما، و پوست گوسفندي بالين کرده، و بقدر يک ارش شال درشت از پشم شتر بجاي مقنعه بر سر افکنده، زهراء عليهاالسلام از


آن شدت فاقه بر پدر بزرگوار ظاهر کرد بر سبيل تعريض و تصريح؛ آن جناب فرمود: اي جان پدر فاذا نفخ في الصور فلا انساب بينهم، بر آن اعتماد مکن که دختر پيغمبرم و جفت گرامي حيدرم و مادر شبير و شبرم، بعزت و جلال خداوندي که امر و نهي و قبض و بسط از او است که فردا از عرصات دستوري نيابي که قدم از قدم برگيري تا از عهده اينها برنيائي».

اما روايت اين که جناب شيخ بهائي- رضوان الله عليه- در اواخر جلد اول «کشکول» (ط نجم الدوله- ص 138) نقل فرموده است:

«من کتاب قرب الاسناد عن جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام کان فراش علي و فاطمه عليهماالسلام حين دخلت عليه اهاب کبش اذا ارادا ان يناما عليه قلباه، و کانت و سادتهما ادما حشوها ليف، و کام صداقها درعا من حديد».

اما بيان جناب استاد علامه شعراني در عصمت اين که در شرحش بر تجريد الاعتقاد محقق خواجه طوسي بفارسي در موضع ياد شده پيشترک- اعني در شرح مساله ثالث مقصد رابع آن (ص 485) فرموده است:

«عصمت پيغمبران در آن اختلاف کردند: معتزله گفتند گناه بر پيغمبران روا نيست مگر گناهان صغيره بسهو يا بتاويل جائز است، و معني تاويل آن است بخطا آن را گناه نداند، و گفتند چون ثواب انبياء بسيار است اندکي گناه صغيره بدان همه ثواب فاني و مضمحل مي شود. و اشاعره غير کفر و دروغ را از آنها ممکن مي دانند کبيره يا صغيره. و امام فخر رازي صدور کبائر را جائز ندانسته است. و در مواقف گويد: اشاعره جائز ندانستند سمعا نه عقلا چون آنها بحسن و قبح عقلي معتقد نيستند.


و اماميه گفتند از هر گناه معصوم اند کبيره و صغيره، از کذب معصومند چون اگر احتمال دروغ در آنها داده شود اطمينان بقول آنان نمي ماند. و از ساير معاصي نيز معصومند زيرا که امت را مامور کردند به پيروي آنها در اقوال و افعال، و اگر فعل آنها معصيت باشد پيروي آنها جائز نيست، يا گوييم هم متابعت آنها واجب است چون پيغمبرند، و هم مخالفت واجب است چون گناهکارند.

ديگر آن که اگر پيغمبر گناه کند بايد او را نهي کرد و عمل او را منکر شمرد با آن که رد پيغمبر و آزار او جائز نيست.

و امام فخر رازي گويد: گناهکار فاسق است و قول فاسق را بصريح قرآن نبايد پذيرفت. «ان جاءکم فاسق بنبا فتبينوا» پس قول او حجت نيست، نعوذبالله.

علماي ما نام صغيره و کبيره در دليل نبردند و ميان آن دو فرق نگذاشتند چون مقصود نافرماني خداست که وثوق و اعتماد از اعمال پيغمبر برمي خيزد و متابعت او حرام مي شود، با اين که صغيره و کبيره نسبي و اضافي است و حد مائز و مرز فاضل ندارد، هر گناهي نسبت به گناهي بزرگتر است و به گناه ديگر کوچکتر مانند شهر بزرگ و کوچک و خانه بزرگ و کوچک و مرد مشهور و خامل و امثال آن.

اما آن اعمال انبياء که ترک اولي گويند متابعت آن براي ما جائز است. امام فخررازي در محصل از حشويه نقل کرده است که گفتند پيغمبر صلي الله عليه و آله پيش از نبوت کافر بوده است؛ و حشويه گروهي از ساده لوحان خشکند اندکي احمق گونه، و اختصاص بمذاهب مختلفه اهل سنت ندارند


بلکه در همه گروه يافت مي شوند و مبناي آنها بر قبول هرگونه روايت است بي ملاحظه ادله و قرائن کذب، و ظواهر الفاظ را دليل مي گيرند بي تفحص از ادله ديگر و قيد و تخصيص. و فخر گويد: اين قوم برخلاف همه مسلمانان گفتند آيه قرآن و وجدک ضالا فهدي و ما کنت تدري ما الکتاب و لاالايمان» دلالت بر کفر دارد نعوذبالله. بلکه معني آن است که ممکن بذات خود هيچ ندارد مگر باو بدهند و عدم ذاتي مقدم است بر وجود غيري مانند انا انشانهن انشاء- فجعلنهن ابکارا با کره بودن تاخر از خلقت ندارد».

و اما تحقيق اين کمترين در بيان عصمت اين که در تعليقه اي بر همان مساله سوم مقصد چهارم «کشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد» (بتصحيح و تعليق نگارنده - ط 7- ص 472) بدين صورت تقرير و تحرير شده است:

«في خصال الصدوق و خامس البحار في کتاب النبوه (ط 1- ص 204) في خبر القطان عن السکري عن الجوهري عن ابن عماره عن ابيه عن جعفر بن محمد عن ابيه عليه السلام قال: ان ايوب عليه السلام ابتلي سبع سنين من غير ذنب (بغير ذنب- خ ل) و ان الانبياء عليهم السلام لايذنبون لانهم معصومون مطهرون لايذنبون و لايزيغون و لايرتکبون ذنبا لاصغيرا و لاکبيرا.

و قال: ان ايوب عليه السلام من جميع ما ابتلي به لم تنتئن له رائحه و لاقبحت له صوره و لاخرجت منه مده من دم و لاقيح و لااستقذره احد رآه و لااستوحش منه احد شاهده و لاتدود شي ء من جسده، و هکذا يصنع الله عز و جل بجميع من يبتليه من انبيائه و اوليائه المکرمين عليه، و انما


اجتنبه الناس لفقره و ضعفه في ظاهر امره لجهلهم بما له عند ربه تعالي من التاييد و الفرج؛

و قد قال النبي صلي الله عليه و آله: اعظم الناس بلاء الانبياء ثم الامثل فالامثل، و انما ابتلاه الله عز و جل بالبلاء العظيم الذي يهون معه علي جميع الناس لئلا يدعوا له الربوبيه اذا شاهدوا ما اراد الله ان يوصله اليه من عظائم نعمه تعالي متي شاهدوه، و ليستدلوا بذلک علي ان الثواب من الله تعالي علي ضربين: استحقاق و اختصاص، و لئلا يحتقروا ضعيفا لضعفه، و لافقيرا لفقره، و لامريضا لمرضه، و ليعلموا انه يسقم من يشاء و يشفي من يشاء متي شاء کيف شاء باي سبب شاء و يجعل ذلک عبره لمن شاء، و شقاوه لمن شاء، و سعاده لمن شاء، و هو عز و جل في جميع ذلک عدل في قضائه و حکيم في افعاله لايفعل بعباده الا الاصلح لهم و لاقوه لهم الا به، انتهي.

قوله صلي الله عليه و آله: اعظم الناس بلاء الانبياء؛ و من ذلک العظم الضر بالضم قال عز من قائل: «و ايوب اذ نادي ربه اني مسني الضر و انت ارحم الراحمين» اذ الضر بالفتح الضر في کل شي ء، و بالضم الضرر في النفس، ذکره في الکشاف.

قال علم الهدي في تنزيه الانبياء: «فان قيل افتصحون ماروي من ان الجذام اصابه حتي تساقطت اعظاوه؟

قلنا: اماالعلل المستقذره التي تنفر من رآها و توحشه کالبرص و الجذام فلا يجوز شي ء منها علي الانبياء عليهم السلام لان النفور ليس بواقف علي الامور القبيحه بل قد يکون من الحسن و القبح معا، و ليس ينکر ان يکون امراض ايوب عليه السلام و اوجاعه و محنه في جسمه ثم في اهله و ماله بلغت


مبلغا عظيما تزيد في الغم و الالم علي ما ينال المجذوم، و ليس ينکر تزايد الالم فيه عليه السلام و انما ينکر ما اقتضي التنفير».

قال في مجمع البيان عند قوله سبحانه: (فبما رحمه من الله لنت لهم و لو کنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر فاذا عزمت فتوکل علي الله ان الله يحب المتوکلين) (آل عمران: 159):

في هذه الايه دلاله علي اختصاص نبينا بمکارم الاخلاق و محاسن الافعال. و من عجيب امره صلي الله عليه و آله انه کان اجمع الناس لدواعي الترفع ثم کان ادناهم الي التواضع، و ذلک انه کان اوسط الناس نسبا و اوفرهم حسبا و اسخاهم و اشجعهم و افصحهم، و هذه کلها من دواعي الترفع.

ثم کان من تواضعه انه کان يرقع الثوب و يخصف النعل و يرکب الحمار و يعلف الناضح و يجيب دعوه المملوک و يجلس في الارض و ياکل علي الارض و کان يدعو الي الله من غير زئر و کهر و لازجر، و قد احسن من مدحه في قوله:


فما حملت من ناقه فوق ظهرها

ابر و اوفي ذمه من محمد


الي ان قال: و فيها ايضا دلاله عل ما نقوله في اللطف لانه سبحانه نبه علي انه لولا رحمته لم يقع اللين و التواضع و لو لم يکن کذلک لما اجابوه فبين ان الامور المنفره منفيه عنه و عن سائر الانبياء و من يجري مجراهم في انه حجه علي الخلق، و هذا يوجب تنزيههم ايضا عن الکبائر لان التنفير في ذلک اکثر...».

اما قصيده اين که مرحوم عنقاي طالقاني که در فصل چهارم معرف


شده است، قصيده غراي ديگري در مدح عصم الله الکبري حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام سروده است که از همان کتاب ياد شده «نامه فرهنگيان» (ص 624)، به نقل آن تبرک مي جوييم:

في مديحه الزهراء عليهاالسلام


بدار الملک دل رو کن بجوي اين دولت والا

که جز درماندگي حاصل ندارد ملکت دنيا


مرو اندر پي دنيا که ناچيز است هر چيزش

مشو بي توشه زين خرمن که هست امروز را فردا


نمودش سر بسر نابود و مکاري مر او را فن

فريبش مي مخور جانا که آخر سازدت رسوا


الا اي غافل گمره ز چاه طبع بيرون جه

مشو بي راهبر در ره مباش از جهل نابينا


بکوش اندر صفاي دل چرا بنشسته اي غافل

بشو پالوده زاب و گل بهمت بال و پر بگشا


تو مرغ باغ توحيدي درين ويران چه پيچيدي

بدانه ي تلخ و دام گول دور افتاده اي زانجا


مباش اين گونه تن پرور بر جانان ز جان بگذر

که گر فاني کني خود را بقايابي در آن افنا


جهان را زان جهان گويي که روزي بجهد از دستت

بنافرجام دل بستن نباشد شيمت دانا





درين بازارت اي خواجه بسي سرمايه از کف شد

همه سودت زيان آمد خجل ماندي ازين سودا


زبون نفس دون تا کي اعوذ او را ازين شيطان

ز قصه مام عبرت گير و هم از قصه ي بابا


دو تا شد پشت از تعظيم ابناي زمان آخر

دمي سر را فرود آور بسجده حضرت يکتا


براي يک دو نان تا کي در دو نان شدن شرمي

در دل زن چو مردان تا دهندت خوان استغنا


ره مردان همي مي پوي و از ايشان بجو همت

که درويشان درگه را گداي در بود دارا


ترا اين تيه ناداني فشارد در پشيماني

مر اين ظلمات نفساني بنور عقل طي فرما


شب تاريک و ره ور و حرامي همره و زين ره

سلامت آن رود کو را نباشد غصه ي کالا


ز کبر و نخوت هستي بهوش آن کز سرمستي

نگونسار اوفتادستي بپستي در بزير پا


بر مردان ره پستي همي رفعت ببار آرد

ازين پستي زبردست آنکه گيرد راه آن بالا


ترا عرش است منزلگه ازين ماتمسرا ميجه

مقام اصل و شادي را ز کف ندهد مگر عميا





خوشا سرمست و چالاکي که درگاه نخست او سر

دهد در عشق سودا تهي گردد ازين صفرا


ز تجريد هوا عيسي بچرخ چارمين بر شد

تو هم روح مجرد شو زآلايش رسي آنجا


ترا سرمايه احيا بود در زندگي مردن

که روح الله ازان مي کرد با دم مرده را احيا


دم عشق مبارک دم کزو شد بارور مريم

بسي صحرا کند دريا و بس دريا کند صحرا


جناب قدس وحدت را اگر مي آرزو داري

حباب خويشتن بيني شکن اندر دل دريا


موحد باش و عاشق شو که روي شاهد غيبي

بنگشايد زرخ پرده مگر با عاشق شيدا


غبار تن پرستي را حجاب چهر جانان دان

بدر اين پرده عاشق وش بين آن چهره ي زيبا


اگر نه بت پرستي رو ازن اثبات نفيي کن

که مشهودت شود از لاجمال شاهد الا


تعالي شانه حسنش بچشم عقل در نايد

چه در يک جلوه ي رويش ظهوراتيست بي احصا


تو عين الخضر روحاني نمي يابي بآساني

مگر خضر رهي جويي سکندر سان جهان پيما





گلستان گرددت از عشق آتشدان نمرودي

بري گر سر طيور خشم و شهوت را خليل آسا


بنور عشق رباني گذر ز اطوار پنهاني

بيا تا عرش رحماني برون بشتاب ازين بيدا


برآ بر طور دل بشنو نواهاي ربوبيت

چو موسي رو شبي کن روز اندر سينه ي سينا


تو شاه کشور جاني بهل از کف تن آسايي

بنوبت گاه سبحاني بر آزين گنبد خضرا


همايون خلعت صورت بمعني روي پوش آمد

سراسر سر پنهاني در انسان مو بمو پيدا


مقام حضرت انسان فراز چار و پنج و شش

همه زيرند او بالا همه دونند او والا


تو آدم زاده اي آخر شرافت از پدر داري

ز مسندگاه علم جو تو سر علم الاسما


ز جابلسا و جابلقا نشاني گر همي جويي

بجو انسان کامل شو بجابلقا و جابلسا


مدد از عشق مي بايد دلي را تا صفا يابد

هم از دست قوي دستي سري افتد مگر در پا


چو پيران در پس زانو نشين ميدم بناي دل

جهاد اکبر اين باشد ز قول خواجه اي برنا





چو سر عشق دادندت بعزلت کوش و خاموشي

دم فرصت غنيمت دان بترس از شورش و غوغا


چه خوش بسروده آن عارف پي اندرز ما بيني

کز او جانها برآسايد روان پاک او شادا


گر از زحمت هميترسي ز نااهلان ببر صحبت

که از دام زبون گيران بعزلت رسته شد عنقا


مرا باري کشيدي عشق اندر خلوت عزلت

که کنج عزلتم صحرا شداست از عشق خوش سودا


بحمدالله چراغ دل مرا روشن شد از نوري

که از رشحات رخشايش سرشتند آدم و حوا


مهين نور ربوبيت همايون دختر احمد صلي الله عليه و آله

که نور پاک او آمد بعالم مولد و منشا


بده ساقي هم از خم ولايش مرمرا ساغر

بويژه روز ميلادش نشايد منع استسقا


سر از خم گير و هشياري بمگذار اندرين محفل

که اين مستي است هشياري مرا افزون بده صهبا


بروشن کردن گيتي مبارک کوکب دري

که نه شرقي است و نه غربي بباشد زهره ي زهرا


بتول آن دخت پيغمبر که آمد عصمت داور

پناه ماسوا يکسر چه در سرا چه در ضرا





جهان شد غيرت مينو چو او پرده کشيد از رو

همه اشيا تبارک گو برين خلقت الي ماشا


طراز صفحه ي هستي قدوم انور پاکش

غبارش را کشد غلمان بديده همچنان حورا


اگر نه نور او بودي بمشکوه دل آدم

مکن باور که بر سر داشتي او تاج کرمنا


شرف ز احمد (ص)بود ليکن اگر نه فاطمه دختش

بسي لولو کجا بيرون شدي زان بحر گوهرزا


تمام آفرينش زان طفيل حضرتش باشد

که آمد ذات او علت که آمد نور او مبدا


ز عکس پرتو رويش هويدا عرش و کرسي شد

همان نور است خوانندش يگانه دره ي بيضا


نبي نبود وصي هم نيست باشد حجت يزدان

ظهورات نبي از وي وصي آسا بسي پيدا


سخن اندر رحم کردن طعام از خلد آوردن

نمودن از بهشت ايدر سلمان حوري سلما


همه کاشانه ها از نور رويش ميشدي روشن

بهر روزي سه کرت چون بمعبد خاستي برپا


گليم زير پايش را شرافت بين يهود از وي

مسلمان شد گليمي را شنيدستي يد بيضا





همي بر خدمتش مايل هزاران ساره و هاجر

همي از رتبتش واله هزاران مريم و حوا


کنيزش را بنشنيدي که آمد مائده غيبي

چنان کز بهر مريم مادر روح الله والا


کتاب آشکار حق امام هر زمان باشد

بود ام الکتاب آن بانوي گوياو ناگويا


صحيفه فاطمه اندر ز قول شاه دين جعفر

نبشته خامه ي قدرت معاد و مبدء اشيا


ز طوفان معاصي بي تولايش نتان رستن

سفينه نوح اندر شو سلامت رو ازين دريا


چو بنشستي در اين کشتي ز مهرش ساختي پشتي

بامنيت روان گشتي که بسم الله مجريها


ترا اي عصمت داور نه همسر ز اول و آخر

نه گر ابن عمت حيدر عليه السلام تو بودي تاي بي همتا


توئي آن کوثر تحقيق کز روي شرف ايزد

همي مخصوص احمد (ص)کرد و نازل ساخت اعطينا


يقين دانم که نپسندي محبان تو اي خاتون

بهول اندر لب عطشان بمانند اندران صحرا


الا منصوصه حبا الا مغصوبه جهرا

الا مدفونه سرا الا انسيه ي حورا





مرا باور نمي آيد که دين احمدش باشد

هران کازار تو جويد ز روي شنعت و بغضا


نصيب از رحمت ايزد خدا آزار را نبود

که نفس رحمت يزدان بفرموده من آذاها


ترا عرش است شاذروان الا اي مادر شاهان

بگير امروز دستم را شفيعم باش هم فردا


خداوندا سپردم دل در اين نشئات پي در پي

بمهر دختر يس و عشق عترت طه