بازگشت

فاطمه كيست؟




از حلقومش چنان شيهه اي در دل کوهستان مي پيچد که چهار ستون زمين را مي لرزاند؛فريادي آشنا چون صوت جبرئيل عليه السلام- روح الامين- در جان و دل محمد امين صلي اللَّه عليه و آله و سلم، از آن زمان که جامه به خود پيچيده بود تا امروز که علي عليه السلام- ولي اللَّه- او را در پارچه اي سفيد پيچيده است. انگار درد اسب از داغ تازه اي است! دستي بر يال بي قرار او مي کشم، اسب سفيد قرار و آرام مي گيرد. انگشتان نوازشگرم، در هر موج يال او دريايي نهفته، مي يابد. اسب نجيب زبان باز مي کند و مي گويد: فاطمه عليهاالسلام کسي است که به واسطه وجود ذيجودش، شيعيان و پيروانش «از آتش سوزنده دوزخ بازداشته شده»اند.

در وجود شريف او شر و بدي راه نداشت. در «روز اقرار»، همگان فرياد يأس ابليس را در ناتواني از رخنه به قلب پاک فاطمه عليهاالسلام خواهند شنيد.

خدا او را از دانش بشري بي نياز ساخته است. گوشه اي از علم بي انتهاي او را در سينه شاگردش- اسما- و دختر گرامي اش- زينب کبري عليهاالسلام- مي توان ديد.


فاطمه عليهاالسلام- چشمان هميشه بيدار و نگران انقلاب جهاني پدرش- در دفاع از «امام زمان» خويش- اميرالمومنين، علي عليه السلام- نيز يک مأموم راستين بود. چنان که زمان حيات دختر رسول خدا، کودتاچيان عليه خاندان رسالت نتوانستند از يار ديرينش- امام علي عليه السلام- بيعت بگيرند.

خدا، حافظ و حامي مفسران فرقان و قرآنش مي باشد. جمعي عالمانه و عاملانه بر آن شدند تا «عمود خيمه خمسه طيبه» را فروافکنند، اما سربازان پنهان خداوند غايب، اين نقشه شوم را نقش بر آب ساختند، چه، خداوند بهترين مکّاران است.

بگذار از عزيزترين کسان فاطمه عليهاالسلام- پدرش- و از درد دوري و غم مهجوري آن يار سفر کرده به ديار دوست، بيشتر برايت سخن بگويم! همان مردي که چون شمع سوخت تا مردمش به نور عشق و ايمان روشن شوند. پس از رحلت جانگداز و جگرسوز پيامبر نور و رحمت، کسي فاطمه عليهاالسلام را خندان و شادان نديد، تا آن که به وصال پدر در «دارالقرار» رسيد. او آنقدر در سوگ آن عزيز سفر کرده «گريست» که در زمره ي «بکائين» عالم قرار گرفت. يعني مثل «يعقوب عليه السلام»، براي «يوسف عليه السلام»، و... بله، ششمين نفر اين اصحاب، يکي از نوادگان بزرگ فاطمه عليهاالسلام- امام سجاد عليه السلام- خواهد بود. گريه هاي زين العابدين عليه السلام- «زيباترين روح پرستنده»- در فراغ يار، با مناجات عارفانه و عاشقانه او به اوج خواهد رسيد.

فاطمه زهرا عليهاالسلام پس از فوت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم، بر سر تربت شهداي اسلام مي گريست و اشک مي ريخت، چون آنان را نزديک ترين افراد به آرمان


توحيدي پدرش مي دانست. در اين ميان، مقبره ي حمزه عليه السلام- سيد شهيدان صدر اسلام- خيس اشک مي شد، زيرا اسلام حضرت حمزه پشت دشمنان محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم را به سختي لرزاند. زهرا عليهاالسلام از خاک پاک مقبره ي عموي بزرگوارش- شهيد حمزة بن عبدالمطلب- براي خود يک «تسبيح» درست کرد. تسبيحات او در تعقيب نمازهايش، ياد پدر و عمويش را زنده مي نمود. و مگر فاطمه عليهاالسلام پس از سفر آخرينِ پدرش، لحظه اي او را فراموش کرد؟

فاطمه عليهاالسلام- اين يتيم پدر- مانده در ميان سوز هجران مرغ حق، به درد خود سوزد يا به سوز خود سازد؟ «غم فاطمه عليهاالسلام در سوگ پدر را جز ناله هاي بيت الاحزان، آيا هيچ کس توانسته است به تصوير بکشد؟» نخل هاي آنجا مي دانند که کسي درد عظيم زهرا عليهاالسلام را نمي داند، به همين خاطر، بسياري از زواياي زندگي پربار، اما کوتاه او پنهان خواهد ماند تا روزي که اين اسرار به خواست خدا برملا شود؛ در آن روز همگان، اوج تنهايي فاطمه عليهاالسلام را لمس خواهند کرد.

پس از عروج پيامبر اسلام صلي اللَّه عليه و آله و سلم، اين دختر معصوم هيچ نخورد جز خون دل. حتي فرشتگاني هم که با او سخن مي گفتند نتوانستند آرامش کنند. او هر روز پسرانش- حسن و حسين عليهماالسلام- را با خود برمي داشت و به زيارت تربت پدر مي رفت. زينب عليهاالسلام را هم که هر روز همچون شمعي، کوچک و کوچکتر مي شد، همراه خويش مي برد. زينب عليهاالسلام و حسين عليه السلام با هم مي گريستند. در آينده اي نزديک، اين دو بر سر جنازه بي جان مادر عزيزشان فرياد تنهايي سر خواهند داد يا در يک شب قدر به جاي قرآن، فرق شکافته پدر را در بر خواهند گرفت و با هم خواهند گريست. اما چند وقت بعد از آن،


زينب عليهاالسلام- مورخ قهرمان کربلا- تنهاي تنها بر جنازه بي سر برادرش- امام حسين عليه السلام- موي کَنان و مويه کُنان، بسيار اشک خواهد ريخت.

زينب عليهاالسلام هم ناله هاي سوزناک مادرش را مي شنيد و محفوظ مي داشت و هم خطبه هاي رسواگر او را حفظ مي کرد. زينب در برابر طاغوت زمانش، رسالتي مشابه خواهد داشت.

پس از رحلت جانسوز آخرين رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام پدر را مخاطب قرار داد:

محمدا! نيرويم رفت و قدرتم رو به اتمام گذاشت. دشمن سخت شماتتم مي کند.

- پدرجان! تنها و حيران مانده ام، غم و اندوه فراوان مرا خواهد کشت، چرا رفتي؟ کاش من مي رفتم! اي کاش مرا هم با خود مي بردي!

- اي پدر عزيز! صدايم خاموش شد، پشتم شکست، زندگي ام تيره و دنيا بر من تاريک شد. در فراق فروغ تو، روزم چون شب تار شده است.

صديقه طاهره عليهاالسلام مي گفت و همچنان اشک مي ريخت. سخنان آتشين فاطمه زهرا عليهاالسلام در سنگ وجود شنوندگان اثري اندک مي گذاشت و چند قطره اي آب مي شدند و مي چکيدند؛ اما باز سرماي سوزناکي، فسردگي را به ارواح خفته آنها تلقين مي کرد. زني مي پرسد: فاطمه چگونه اي؟! و اين پيامبرزاده ي درد کشيده، قاطع و نافذ در پاسخش مي گويد: از دنياي شمايان «بيزارم» و از مردانتان «خشمناک».


پس از اين، حضرت زهرا، مردانشان را شديدتر مورد خطاب قرار مي دهد.

- انصار، ياران، مهاجران! شما را چه مي شود؟! چه مرگتان است؟! چرا اينقدر ضعيف و جبون شده ايد؟! اي نامردان مردنما! چرا چنين سرد و خاموش تن به ذلت سپرده ايد؟! انحرافات شما حريم ميان حلال و حرام را خواهد شکست. چه بسا به سنت قوم «عاد» و «ثمود» بازگرديد و باز اقويا، مالک و ضعفا، هالک گردند. به خدا قسم آينده تاريکي براي خود رقم مي زنيد که تعفن پشيماني آن سرتاپايتان را فرا گيرد! واللَّه، که راهي بي بازگشت براي خود برگزيده ايد!

اما فاطمه عليهاالسلام نيک مي داند که بي تفاوتي مرگباري، قلوب زنگار گرفته ي اين سست عنصران را در چنگال خود گرفته است. شخص ها همه خالي از شخصيت شده و افراد همچون مجسمه اي لال، مسخ شده اند؛ همه تهي، همه توخالي، همه پوشالي!

فاطمه عليهاالسلام، اميدي به انعطاف قلب هاي سنگ شده نداشت. فقط مي خواست «اتمام حجّت» کند، مثل پدرش در غدير، مي خواست «حرف آخر» را بزند.

زهرا عليهاالسلام پس از مرگ پدر به رسم داغداران آن سامان، پيشاني خود را مي بست و شبانه روز مي گريست. آن روزها اوج اندوه پاره تن رسالت بود. فاطمه روزهاي سخت و ملال انگيزي را سپري مي کرد و لحظه ها را مي شمرد تا گاه ميعاد و ملاقات در رسد. تنها فانوس يک اميد در دل فاطمه عليهاالسلام مي درخشيد، آن هم برمي گشت به آخرين ساعاتي که پدر


عزيزش در اين دنيا بود و مژده بزرگي به دخترش داد:

فاطمه جان! اگر هفتاد و پنج قدم برداري- يعني هفتاد و پنج روز ديگر- مجدداً مرا خواهي ديد.

پدر جان! درود خدا و فرشتگانش بر تو باد که خوشحالم کردي، خدا خوشحالت کند!

اين رازي بود شگرف، ميان خورشيد در حال رفتن با ستاره دنباله داري که براي آخرين بار از کنار زمين در حال گذر بود، يعني در آخرين بهار عمر پربرکت هر دو.

ناله ها و گريه هاي بي امان فرزندان فاطمه، امانشان را بريده است:

مادر جان! تو را به خدا گريه هايت را کم کن که طاقت ديدن ناله هاي سوزناک تو را نداريم.

مادر عزيز! غم و اندوه فراوان تو ما را خواهد کشت.

اما خود در فراغ جدشان بيشتر اشک مي ريزند. و علي عليه السلام- زاهد واقعي- با اندوهي فراوان که قلبش را مي فشرد، همسر و فرزندانش را دلداري مي دهد.

اکنون ماه در گوشه ي آسمان «گوشه نشين» شده است.

اي ماه درخشان! برادرت- خورشيد دو عالم و قافله سالار عشق- دعوت معشوق را لبيک گفت. پس اکنون اي مهتاب شبتاب، اي «آفتاب به شب مبتلا»، به جاي آفتاب عالمتاب بر جاي جاي آب و تالاب، تو بتاب.


نه، نه، مثل اين که در «سقيفه بني ساعده»، نطفه ي «کودتايي» عليه خاندان رسالت در حال تکوين است. آه به ديروز که به جاي خداي يکتا، در دل کعبه، «هُبل»، «لات» و «منات» يعني «بت» «ساخته» بودند! واه از امروز که دارند به جاي «امام»، «خليفه» «مي تراشند»! واي به فردا که بچه ميمون ها و بوزينگان- «شجره ملعونه»- بر منبر محمد مصطفي صلي اللَّه عليه و آله و سلم- چنان که آن قاصد صادق در رؤيايي صادقانه ديده بود- با «رقص»، بالا و پايين بروند. پس آنگاه «پوستين وارونه»اي از اسلام عرضه مي شود، و دوران عسرت و حرج آل رسول صلي اللَّه عليه و آله و سلم- وارثان پيامبران تاريخ- شروع خواهد شد.

در آن روزگار وانفسا، پرچم اسلام، به دستان پليدترين و پست ترين دشمنان اسلام و مسلمين خواهد افتاد، و متأسفانه امروز مقدمه اين انحراف بزرگ و سنگ بناي آن گذاشته مي شود. عده اي از پستان خلافت «شير دوشيدند» و نوشيدند، «شتر سرخ موي» شيروار را بدون آن که رام و آرام نمايند، سوار شدند و آن را در «سنگلاخ» دواندند تا «پشت و پايش»، «زخم کاري» برداشت.

اکنون، از اين فراز جاودانه ي مکه معظمه- جبل النّور- تمامي شهر را درون چشمانم مي بينم، و نيز کعبه را که چون سياهپوشي، مردمک چشم را به رنگ خودش درآورده است. در سمت چپ مکه «خري با بار کتاب» در حال عبور است در حالي که «کتاب» را انکار مي کند و در سمت راست شهر «سگي» بي کياست را مي بينم که عوعو کنان و له له زنان در پي رياست پوچ دنياست.


راستي، آيا شنيده اي که بر سر فدک چه آمد؟، کارگزاران فاطمه زهرا عليهاالسلام را از اين باغ بيرون کردند! و چون مالک فدک اعتراض نمود، نه تنها حقش را ندادند، که حرمت قدسي او را نيز شکستند. در اين صورت چگونه مي توان حاکميتي عادلانه داشت؟

آيا شنيده اي که بر سر مسأله خلافت چه آمد؟ چون فاطمه عليهاالسلام بر احقاق حق علي عليه السلام اصرار مي ورزد و علي مرتضي عليه السلام نيز بر انکار ناحق، ابرام مي فرمايد، خانه ي او را آتش مي زنند تا اهل حرم الهي را در آتش کشند. اي واي بر شمايان، با عزيزترين کسان رسول اللَّه چه مي کنيد؟ اين چه ظلمي است که بر خاندان پاک عترت روا مي داريد؟! اما کو گوش شنوا و چشم بينا؟! انگار اهل شهر خفه شده اند، همه خفته اند! با سوء استفاده از چنين موقعيت و امکاني، غاصبان و ظالمان حاکميت، در منزل علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام را مي شکنند تا از شير حق، بر حاکميت غاصبانه خويش بيعت گيرند.

در ادامه اين ماجراي غم انگيز و عبرت آموز، فاطمه کبري عليهاالسلام ميان در و ديوار فشرده مي شود، به طوري که استخوان پهلوي اين «کشتي پهلو گرفته» مي شکند و ميان پهلوي او جنيني له مي شود که تازه روح خدا در کالبدش دميده شده است! آري، «محسن» پرنده اي که هرگز به پرواز در نيامد. بر اثر اين جنايت، ميخ در خانه، در سينه مبارک «ام المحسن» جاي مي گيرد، سينه اي که مخزن اسرار خدا، بلکه «خانه خدا» بود.

دستي از سر ستم بر بازوان صديقه طاهره عليهاالسلام تازيانه مي زند! اين نامرد پليد و همساز و دمساز با نابکاران نابخرد، در واقع بر بازوي محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم


ضربه زد، و مگر نه اين است که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله فرمود: هر کس مرا بيازارد، خدا را آزرده است؟!

جنايت و خيانت در حق خاندان رسالت به اينجا خاتمه نيافت. سيلي نامردي پست و بدمست بر «صورت خدايي فاطمه عليهاالسلام» نشست.

و اين عجب حکايتي است که نه توان گفتنش هست و نه ياراي نهفتنش. جنايات پي در پي که در حق دوست خدا روا داشته شد، جسم اين پاک زن اهورايي را زار و نزار و ضعيف و نحيف نمود. اينها همه نبود مگر بدين خاطر که فاطمه عليهاالسلام، محبوب ترين مردم در نزد رسول خدا بود. و آيا اين دستاويزي براي دسيسه کساني که «مرض»، روح و قلبشان را گرفته، نبود و نيست؟!

بدان که سرنوشت فدک و خلافت به هم گره خورده بود. يکي بدون ديگري امکان نداشت، يا بايد هر دو را «غصب» کرد و يا بايد هر دو را به «اهلش» سپرد. و مگر بعد فدک اقتصادي خلافت، و خلافت بعد سياسي فدک نبود؟ مي داني غرض و مرض کساني که غاصبانه، حکومت جامعه اسلامي را- که حق شير حق، شاه مردان است- گرفتند، از چه بود؟ دليل اين مهم، ادلّه مستدله و مستحکمي است که يک روز فاطمه مکرّمه عليهاالسلام در جمع زنان انصار و مهاجر بيان فرمود:

- به خدا سوگند، شمشير آخته و برّان، گام هاي استوار و راستين و سخت گيري هاي علي عليه السلام در اجراي احکام «حق» و «عدل» باعث اين واقعه و حادثه شد.


يادگار ماندگار نبي گرامي اسلام صلي اللَّه عليه و آله و سلم در آخرين روزهاي آن هفتاد و پنج روز سخت و طولاني، از بلال- مؤذن پير پدرش- مي خواهد تا به ياد ايام با پدر بودن، اذان بگويد. آخر، بلال، پس از پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم حاضر نبود براي اَحدي اذان بگويد. براي فاطمه عليهاالسلام، «اسهد» بلال، زيباترين «اشهد»هاست به وحدانيت اَحَد و رسالت احمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم. بلال، عهدش را مي شکند اما دل دختر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم را نمي شکند. اين مرد حبشي، وقتي به پيامبري محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم شهادت مي دهد، فاطمه عليهاالسلام از هوش مي رود. کساني که از راز و رمز هفتاد و پنج روز بي خبرند گمان مي برند زهرا عليهاالسلام به محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم و خدايش پيوست. اما حالا زود است هرچند براي فاطمه عليهاالسلام بسيار دير شده است. هنوز او حرفهايي ناگفته دارد و هنوز صحيفه او نقطه پايان نخورده است.

ستاره دنباله دار قبل از آن که دامن کشان از آسمان بالاي زمين براي هميشه بگذرد، دست در گردن حسن عليه السلام- پسر خاتم صلي اللَّه عليه و آله و سلم- و حسين عليه السلام- وارث آدم عليه السلام- و زينب عليهاالسلام- مام ماتم- مي اندازد، يکايک مي بوسدشان و نصايحي مادرانه برايشان به ارث مي گذارد. سپس دست در دستان علي عليه السلام گذاشته، ضمن سفارش در مورد فرزندانش، وصيت هايي را هم به اين يار و ياور وفادارش مي کند.

علي جان، به آن دو تن- ابوبکر و جانشين آينده او!- اجازه نده بر من نماز بگزارند، خودت غسلم بده، بر من نماز بخوان و شبانه دفنم کن. نمي خواهم کسي از محل قبرم آگاهي داشته باشد!

فاطمه عليهاالسلام مي داند که همين حرکتِ گوياي او، «تشت رسوايي» آزار


دهندگانش را از بام بلند انکار و حاشا فروخواهد افکند. اين بانوي گرامي، دست آخر، معدود شيعيانش را که در سخت ترين شرايط، اين خانواده را تنها نگذاشتند، دعا مي کند. بعد در خلوت خانه خود با خداي خويش راز و نياز کرده، رو به قبله دراز مي کشد و در لحظاتي روحاني و پر از روشنايي ديدار، سينه آسمان را مي شکافد و به سوي ابديت مي شتابد. اين بود سرانجام زيبا و ملکوتي ستاره دنباله دار امامت در آسمان رفيع عصمت.

از آخرين سخن راوي در آخرين منزل اين سفرم مي پرسم: حتماً آن جنايات فجيع به «فوت» فاطمه عليهاالسلام انجاميد، مگر او فرشته نبود؟ قبل از اينکه اسب به پرسشم پاسخ گويد، مي پرسم، مگر فرشته ها هم مي ميرند؟ در چهره ي نجيب اسب، پرسشي آميخته به تعجب، جاري مي شود:

- فوت؟! نه! نه! فوت نگو، «شهادت» بگو! او اولين شهيده ي آل محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم است. و هرگز فراموش نکن که فرشته ها هيچ وقت نمي ميرند.

بر علي عليه السلام در فاصله اي کم دو مصيبت عُظمي وارد مي شود اما او چون کوهي استوار، صبري عظيم پيشه مي کند. محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم رفت و داماد و دخترش را تنها گذاشت و حالا تنها دختر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم هم مي رود و علي عليه السلام، تنهاترين سردار سپاه اسلام را در غمي جانکاه مي گذارد. اکنون علي عليه السلام مانده است و جسم بي جان کوثرش. چگونه مي تواند اين يار مهربان را به خاک بسپارد؟!

مگر مي شود؟ مگر مي تواند؟ او در سخت ترين و دردناک ترين روزهاي زندگي خود به سر مي برد. تنهاي تنهاست. جز خدا کسي را ندارد اما همين او را بس است.


پس از شهادت بانو، جاهليت پرستانِ گوسفند صفت، براي تشييع پيکر پاک فاطمه مطهره عليهاالسلام، جلويِ در «حرم الهي» تجمع مي نمايند. اباذر غفاري عليه السلام- شهيد غيور ربذه- با اندوهي جانسوز، جمع را مورد خطاب قرار مي دهد: دختر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم، امروز دفن نمي شود. برويد خانه هايتان! به اين ترتيب اجتماع بي روح پراکنده مي شود. در و ديوار مکه هرگز سکوت و بي تفاوتي اين مردم را فراموش نمي کند.

ماه با اشک و آه، شب زنده داري مي کند. او در دل شب، ستاره دنباله دار بي جانش را با «کافور بهشتي» شست و شو مي دهد، مريم عليهاالسلام را جز عيسي عليه السلام کسي غسل نداد و کس را جز صديق عليه السلام نرسد که صديقه را غسل دهد. صورت نيلي و بازوي ياس کبود، دل دردمند علي عليه السلام را به درد مي آورد، مي خواهد گريه کند اما «خار در چشم» دارد. استخوان شکسته پهلوي فاطمه عليهاالسلام دل علي عليه السلام را مي شکند، مي خواهد فرياد بزند اما «استخوان در گلو» دارد. اميرالمؤمنين- علي عليه السلام- با اندوهي فراوان، پاره تن رسول اللَّه را به خاک پاک مکه مي سپارد. او مدام اشک مي ريزد، اشک هايي از پي فريادي خاموش.

اسب سپيد پس از بيان ماجراي «پرواز سرخ کبوتر سبز»، ساکت و خاموش مي شود. سکوتش را مي شنوم و مي دانم که درونش غوغايي برپاست. او را براي لحظاتي در پرواز سکوتش تنها مي گذارم.

از خود مي پرسم راستي اي دل! چرا بايد پاره تن پيامبر بزرگ خدا، «شبانه» آنهم «پنهاني» دفن شود؟؟! مطمئنم اين تاريخي ترين «چرا» در تاريخ زندگي پرافتخار فاطمه عليهاالسلام تا تاريخ زنده است، پوينده و پاينده خواهد


بود و اهل فکر را به تفکري عميق فراخواهد خواند تا اين که در قيام قيامت، در «يوم الحساب»، فاطمه کبري عليهاالسلام نزد پدر «شکايت» ببرد. جواب اين چرا را محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم به خدا خواهد سپرد و قضاوت در مورد پاسخ اين پرسش، با خداست.

يک بار ديگر از اين بلنداي جاويد به شهر پرخاطره مکه نگاه مي کنم. اگر قبر فاطمه ي معصومه عليهاالسلام نهان نبود، هر سال هفت مرتبه زائر حرمش مي شدم. نگاهم را از باغستان هاي اطراف شهر برمي گيرم و به حرفي که زدم مي انديشم. دلا،اي بي خبر! فاطمه عليهاالسلام را با قبر چه کار؟! هر کس را با او کار است رو به بالا کند. فاطمه عليهاالسلام نزد خداي والاست. او واسطه ناس با خداست.

لحظه اي توجهم به آسمان جلب مي شود؛ جايي که اسب سفيد رفت تا «ياس هاي خوشبو» بچيند و به دست يتيمان زهرا عليهاالسلام بدهد. گويا براي تشييع روح زهراي اطهر عليهاالسلام رفت. ديگر زهره را نمي بينم. او خاموش شده است اما بوي خوشش در ياس ها هرگز فراموش نمي شود. در فاصله اي اندک از محل زهره، ماه- سوار سبز سحر- همچنان مي درخشد. او بشير صبح فرداست. در دل ميدان آسمان، سربازان ستاره و سحابه در «جاده علي» صف کشيده اند و گوش به فرمان فرمانده خويش اند. بزودي «صبح صادق»- تکذيب گر اهل کذب- خواهد دميد و يکبار ديگر، حقيقت طلوع خواهد کرد. در آن لحظه ي زيبا که معجزه ي طلوع به وقوع مي پيوندد، سردار صبح، خيمه به خاور خواهد زد و آسمان را پر از پرنده خواهد نمود. پرنده هايي عاشق و پُر از پَرِ پرواز. من هم از اين بالاي والا به سويش بال خواهم گشود.


همچنان که به آسمان مي نگرم اسب سپيد از افق- از سوي ماه- به سويم مي آيد و در قله، در کنار باغچه فرود مي آيد؛ باغچه اي که خودم بر فراز کوه نور ساخته ام. از او که صورتش چون ماه روشن و نوراني شده است، خواهش مي کنم که به آخرين سؤالم نيز جواب دهد:

ببين، فاطمه زهرا عليهاالسلام را از صدف گهر پرور گرفته تا قاصدک خوش خبر، و از سرو سر به فلک کشيده ي سالار گرفته تا تو- اي توسن سفيد حماسه- خواستم که به من بشناسانيد و چه نغزها که گفتيد و چه دُرها که سفتيد، ولي من نيک دريافته ام که «اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست»، دلم مي خواهد بدانم و بفهمم و دريابم که خودِ خودِ «فاطمه عليهاالسلام» چيست، کيست و کدام است؟

اسب سفيد، آرام آرام نزديکم مي آيد تا حديث دلش را در گوش جانم بازگويد. در زير چتر ماه، بر بستر مهتابش، سايه ام را مي بينم که خيال را در حجم تشنه آغوش خويش مي گيرد. شوق در گردن حس، دست مي اندازد و خلسه اي عارفانه، براي لحظه اي عقل و هوشم را درمي ربايد. وقتي به خود مي آيم، اسب سپيد در گوشم چنين نجوا مي کند: بر برگ هاي يک «آويشن کوهي» چنين نوشته بودند: «فاطمه، فاطمه است» و بس.

و من با شنيدن با معني ترين مفهوم از فاطمه عليهاالسلام يعني اسم زيبايي که خود خدا براي «فاطمه اش» برگزيده است بي خود از خود شده، يک بار ديگر بر چيزي که از آن آفريده شده ام، فرومي افتم و سر به سجده سپاس و ستايش مي سايم؛ سپاسِ خداي خالق فاطمه عليهاالسلام و ستايش پروردگار اعلا مرتبه. باري به سنگيني يک کوه گران را از پشتم برداشتم و بر دوش زمين


گذاشتم. ديگر چون خسي به سرزمين اموات سقوط نخواهم کرد. آنقدر از رو به رو در چشم هاي پروانه خواهم نگريست تا بداند که کسي به سرزمين ميقات صعود نموده است؛ کسي که مي خواهد پرنده همين کوه باشد و آشيانش در دل نور.

چهره ي ماه، تابنده تر شده است. اکنون او در منزلگاهي نو در گوشه اي از آسمان مکّه نشسته، مشغول جزر و مد، و «جاذبه» و «دافعه» است. در زير مهتاب و در پس کوچه اي پشت «صفّه»، يک سرخپوش همراز و همپرواز- کميل- در سن و سال پيري، «دار» خويش را بر دوش کشيده است. او از پشت پنجره ي کلبه بي رونق اما پر از صفاي خود به تماشاي قدم هاي ماه نشسته و ماه از پس پنجره، همچون نگهبان شبانه ي شهر در حال گذر است. «شحنه نجف»، در هر قدم، «آيه»هاي نور را از کوچه باغ خاطره جمع مي کند.

حرف و حکايت هاي تأثّرانگيز و مؤثّرِ اسب، دقايقي است که خاتمه يافته، اما مي دانم که او کتاب ها، گفتنيِ ناگفته در ذهن دارد. اين دوست خوب، حرکتي مي کند،«مهر» نمازي را در دستم مي گذارد و مي گويد: از تربت طاهره فاطمه عليهاالسلام است. هر که بر آن بوسه زند، درگاه بهشت را بوسيده است. سپس رو به من مي کند و آخرين سفارشش را ارزاني ام مي دارد:

اي مسافر! در پايان اين سفرت، با بال و پر عشق و پاي طلب به کنار غدير خم برو، غسل کن، لباس صبر بپوش، با هزار قطره بلور شبنم از چشمه عشق يک بار ديگر وضو بساز، جامه احرام ابراهيم بر تن کن و هفت بار گرد کعبه دل بگرد، آنگاه مهر تربت فاطمه عليهاالسلام را در سجاده ات- که


تکه اي از کساي محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم است- بگذار، تسبيح حمزه عليه السلام را در کنارش قرار ده، در برابر نسيم بايست و گوش هوش دار به آواي جاودانه اذان از مأذنه مساجد، سپس دوگانه اي به درگاه يگانه به جاي آر و دستان دعا بلند دار تا صبح دولتت بدمد.

بانگ اولين خروس بيدار، ذهنم را تا «غدير» پرواز مي دهد. دو رکعت نماز عاشقانه به درگاه معشوق ازلي و ابدي به پاي مي دارم و در انتظار معجزه بزرگ فلق- طلوع فجر نور- مي مانم.

اسب سفيد قبل از رفتنش، به شوق روياندن، بوي باران بهاري به خود مي گيرد و دو قطره زمزم زلال از گوشه آسمانش فرومي غلتد و بر باغچه ام مي چکد و سفري سبز را در باغچه ام جاري مي نمايد و من بلافاصله دستانم را در سفره دل خاک فرومي کنم،

در دل خاکي به رنگ مزار پنهان فاطمه عليهاالسلام،

به شکل خاک پاک بيت الاحزان فاطمه عليه السلام،

به بوي گِل آب خورده ي ديوار خانه فاطمه عليهاالسلام،

به نرمي خاک مکه، خاک پاي فاطمه عليهاالسلام،

به رساي خطبه هاي بليغ و فصيح فاطمه عليهاالسلام،

و به گرمي دست عطوفت و شفاعت فاطمه عليهاالسلام.

کف دستانم، بر قطرات نافذ اشک بوسه اي مي نشاند و «زنده»ام مي کند. مي بالم و سبز مي شوم؛ سرسبزتر از سبزينه هاي گل و گياه کوه و دشت سبز و دل انگيز. باز مي بالم و همقد سروِ بلند قامت مي شوم. درخت تناور دوستي


سر به فلک مي کشد و من پر از شاخه ي شوق مي شوم که در هر شاخه دستي دارم و بر هر دست، هزار دسته ي گل «حسن يوسف»، که در هر دسته ي آن هزار غنچه ي بي قرار مي رويد و همه غنچه ها پر از آرزوي خنديدن اند.

نگاه گرم نور، که بر تنم حرارت شکفتن ببخشد، غنچه هاي حسن يوسفم، «جامه زندان» را خواهند دريد. در آن لحظه ي زيباي «روييدن عشق»، هزار بار «زيباترين قصه ها» را براي «يعقوب دل» خواهم سرود. سپس چشمانم را در چشمه جوشان کوثر مي شويم تا بيناتر گردد و آنگاه رداي سبز «سبز قبا» را بر تن مي کنم. در آن دم «کبوتر حرم» خواهم شد.

اما همه برگهاي بيد مجنون مي دانند که «پرنده مردني است»، و تمامي شقايق هاي شيدا شاهدند که «مرگ، پايان کبوتر نيست»، پس من تمامي پوشپرهايم را پرپر خواهم کرد. پس آنگاه با شاهپر عشق و دوستي از کبوترم خواهم پريد تا فقط و فقط «پرواز» شوم. و پرواز بر فراز آسمان آبي، سرآغاز يک «سفر تازه» است.