بازگشت

جامه ي احرام




آفتاب عمر دنيوي حضرت محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم به لب بام رسيده و عنقريب است که امّت از سيماي خدايي او محروم شوند. مردمي چون ياسر و سميه قدر و منزلتش را دانستند و نامردماني هم دلش را آزردند. آفتاب غروب مي کند، اما فروغش را ماه و سيارگان و ستارگان خواهند تاباند.

خدا از پيامبرش راضي است. دختر محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم نيز مرضي اوست. خدا دوستدارانش را دوست دارد، و مي خواهد که زودتر به سويش «بازگشت» نمايد. اين صداي خداست که از حنجره محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم طنين افکنده است:

- يا ايَّتُهَا النَّفْسُ الْمَطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِي اِلي رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَةً».

صلاي رساي محبوب، حبيب را فرامي خواند. هر دو مشتاق ديدار، يکديگرند. خدا نزديک ترين محبوبش را با اين آيه به سوي خويش دعوت مي کند. اين افتخار از آن کساني است که با بال عرفان به جانب يار پرواز مي کنند.


مدت ها پيش، باغي آباد از دست يک ياغي، آزاد شد؛ باغي در تيررس شهر پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم- مدينة النّبي- که به خواست خدا به خاتم الانبيا رسيد، و چون خداوند از پيامبرش خواست تا حق خويش ترين خويشاوندانش را به ايشان بدهد، رسول اکرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم اين باغ را که معروف به «فدک» بود به فاطمه عليهاالسلام بخشيد. پس فدک هبه خاص خدا بود که به بنده مخصوصش هديه شد. ارث احمد عليا نبود، که بخشش اَحد يکتا بود.

اگر تاريخ را برگ بزني، خواهي ديد که بعدها، حدود فدک، ابعاد وسيع تري پيدا کرد. در زمان موسي بن جعفر عليه السلام- امامي از آل علي عليه السلام- گستره ي آن شامل اين «مرزها» شد: حدّ اوّل آن سرزمين «عدن»، حد دوم آن «سمرقند» و از اين طرف تا «آفريقا» و از شمال و مشرق تا سواحل درياي «خزر و ارمنستان»، و اين يعني تمامي مرزهاي کشور پهناور اسلامي! يعني آنچه در دست غاصبين نالايق است.

يک بار ديگر آن لک لک را مي بينم که برف پيري، سر و رويش را سفيد کرده، انگار بر کوه هاي کهنسال کافور باريده است. فاخته مي گفت که حاجي لک لک هر ساعت به حج مي رود، و حالا گويي براي آخرين بار به طواف کعبه مي رود. حاجي لک لک آماده مي شود که در آخرين مراسم حج، با آخرين پيامبر حق- نواده ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام- «حجة الوداع» را بر پاي دارد. در پايان مراسم با شکوه ابراهيمي، دو برادر از حجاز، بر جهاز شتران بالا خواهند رفت. وقتي که دستان اين دو بالاي سرشان برود، حاجي لک لک در «غدير» غسل خواهد کرد. در آن روز بزرگ، اسلام- دين مبين خدا- به مرحله اکمال و اتمام مي رسد و کامل ترين دين خواهد شد..


آن روز، اوج تاريخ و عيد سعيدي است براي تمامي يکتاپرستان، تا آخرين روز در کتاب تاريخ عالم و آدم. زماني که لک لک خيس شد من هم به ياد اولين قدم سفرم خود را در «خُم» خواهم شست؛ به ياد روزي که راهي دريا شدم و مادرم با کاسبرگ هايي از گل محمدي که بر سر سجاده اش بافته بود، پشت سرم آب ريخت؛ به رسم آبي که پشت سر مسافر مي ريزند. آن روز من و کوچه تنهايي ام هر دو خيس شديم. اين جام آب را سنجاقک ها، قطره قطره از سر هفت «سفره فاطمه عليهاالسلام» و از پاي «دخيل»هاي مادرم جمع کرده بودند. مي دانم، مي دانم وقتي که برمي گردم باز هم سنجاقک ها دور سجاده مادرم نخ خواهند ريسيد.

از فراز کوه، غروب غمان را به نظاره نشسته ام. غروب دارد دشت و دمن را در ميان مي گيرد و حتي به يک قدمي من و ماه رسيد است. از غروب مي پرسم: