بازگشت

بشارت شفاعت




نوزده سال است که خورشيد حجاز برانگيخته شده و با شدّت هر چه تمام تر بر تمامي زمين و زمينيان و زمان و زمانيان بذر نور مي پاشد. آفتاب بر شهر خاموش خفاشان هم مي تابد اما آنها به رسم پيشينيان فسيل شده شان- از عصر حجر تا جامعه جاهليت- به درون غارهاي مخوف و تاريک خود پناه برده و دو دستي به ريسيده ي پوسيده ي ابليس چنگ زده اند. هر خفاش به طور وارونه سنگي را مي پرستد.

من در ادامه کوهپيمايي ام به کمرگاه آن رسيده ام. مرغ روحم در طلب دانه ي معرفت- مانند يکي از آن «سيمرغ» طالب- تا قله فتح پر خواهد کشيد. آنجا بارور مي شود، و من خويشتنِ خويش را باور خواهم کرد. در حال بالا کشيدن خود از روي سنگي، متوجه پونه اي مي شوم که زير سايه آن سنگ از دل خاک سر برآورده است. پونه ميزبان دو ميهمان است؛ يک ياس خوش مشرب و يک گل اطلسي خوش صحبت، و پونه هر چه حکايت مي شود بر برگ هايش ثبت و ضبط مي کند.


تا سرم را بلند مي کنم غزالي زيبا و بادپا توجهم را به خود جلب مي کند. غزال کوهي، تکتاز کوهستان است و با سرعت برق آسمان از دست درنده اي خود را نجات مي دهد. در حالي که به نقطه ي ناپديد شدن غزال مي نگرم، دسته اي زنبور پيدا مي شوند، همراه با ملکه اي که پيشاپيش آنها در پرواز است. فرزندان ملکه درون کندويشان عسل «شفابخش» و «مصفا» جمع مي کنند. ملکه مي داند که پشت بوته ها جانوري سياه با جامي از زهر مخفي شده است. مادر کندو نگران است که عسل نسل هفتم او با زهر قاتل مخلوط خواهد شد و يکي از سرداران سپاه شوي فاطمه عليهاالسلام را شهيد خواهد کرد. ملکه همچنين مي داند که ملکه زنان عالم، اين سردار سپاه اسلام را به خير و نيکي ستوده است چه، او يکي از معدود ياوران علي عليه السلام در روزهاي سخت تنهايي خواهد بود. خدايش اجر فراوان دهاد!

از يک سربالايي با شيب تند چند مرتبه بالا مي روم اما خاک و ماسه زير پايم را خالي مي کنند و به جاي اوّلم سُر مي خورم. بناچار مسير مطمئن تري بر مي گزينم. در اين راه صعب العبور به سنگي بزرگ برمي خورم که ظاهراً چون عقابي تيز چنگ به انتظار طعمه اي در دامن کوه نشسته است اما با گذر زمان، هيچ چرنده و پرنده اي از چنگال هاي بي روح او احساس ترس نمي کند.

بالاي سر عقاب سنگي، لاي دو لايه سنگ آذرين، لانه مانندي است که کبوتري در آن خانه کرده است. همان کبوتري است که از «چاه علي عليه السلام» به سوي کوه پرواز کرد. فکر کنم با نگاهم حضرت خضر را درون چاه تنها گذاشتم. آن مرد بي سايه هم در دل چاه به درددل هاي علي عليه السلام گوش فرا


خواهد داد. چشمان نگران کبوتر- بسان مادري که دلشوره فرزندانش را دارد- هنوز چاه را مي پايد، مبادا دست غاصبي غارتگر جوجه هايش را از لانه بردارد، يا تيغ بر آشيانش بکشد. کبوتر را نوازش مي دهم و از او مي پرسم: