بازگشت

حره كيست؟




سرو سايه اي خنک تر از يک نگاه سبز بر سر و صورتم مي پاشد و اين خنکاي مطبوع، مرا به خلسه اي سبز مهمان مي کند. لحظه اي بعد آرام و با وقار شروع به صحبت مي کند: حرّه يعني «زن آزاد» و «کريمه»، وصفي است زيبا و زيبنده که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم، دختر گرامي اش- فاطمه عليهاالسلام- را بدان موصوف نمود.

نه قيد شياطين آن دخت گرامي را توان تسخير دارد و نه بند هوا و هوس. زني به تمام معنا آزاده. او با وجود فقر مالي علي عليه السلام- که گهگاه کوته بينان آن را به رخش مي کشند- اين آزاد مرد را از جان و دل پذيراست و به او افتخار مي کند. چه، فاطمه عليهاالسلام براي علي عليه السلام و علي عليه السلام براي فاطمه عليهاالسلام سرشته شده اند. پيمان زوجيّت اين دو از «يَوم اَلَستْ»، پس از پيمانشان با خداي احد و واحد بسته شد به همين دليل عکس رخ يار را در سيماي


همديگر مي بينند و صوت دوست را در صداي هم مي شنوند.

فاطمه عليهاالسلام خوب مي داند که در رگ هاي با غيرت علي عليه السلام خون اصيل هاشمي در جريان است و با پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم در جدّشان- عبدالمطلّب- به اتّحاد و اتّصال مي رسند و درخت تنومندي را شکل مي دهند که پر از حلقه هاي سبز بهاري است. اين يگانگي به خود ابراهيم خليل اللَّه عليه السلام مي رسد و اگر تا ريشه بروي مريم عليهاالسلام و حوا عليهاالسلام و آدم عليه السلام را نيز درخواهي يافت و اگر نيک تر بنگري خواهي ديد که اين شجره ي طيبه ريشه در حوض کوثر دارد. آخرين حلقه ي سبزي که بر اين درخت خواهد روييد، آخرين اختر تابناک سپهر امامت و ولايت- مهدي (عج)- خواهد بود؛ آخرين فرزند کوثر ولايت و زمزم نبوت- فاطمه زهرا عليهاالسلام.

روزي که آخرين شاخسار اين درخت تناور بر پاي طوباي بهشتي فروافتد و با آدم عليه السلام و حوا عليهاالسلام ملاقات نمايد، در صور دميده خواهد شد. عالم و عالميان و ارض و سما، زلزله اي مهيب و موحش را خواهند ديد، زلزله اي، فراگير و فروافکن. پس آنگاه زمين، آن چه در درون نهفته دارد آشکار خواهد ساخت. آن روز، روز حساب و کتاب، شکايت و دادخواهي است، و از جمله شاکيان محشر، کوثر ولايت است که از آزار دهندگانش نزد خدايش و پدرش- که او را هم آزردند و سر و دندانش را بشکستند- شکايت خواهد برد.

بگذار چيزي که تازه يادم آمد بگويم: خداوند در چنين سنّي مقدمات هديه اي به فاطمه عليهاالسلام- کريمه اهل بيت- را تدارک ديده است. گلي از گل هاي بهشت، فرزند پسري صالح و صادق با پوست لطيف و چهره اي


شاداب و نيکو که بدين سبب او را «حسن» نام خواهند نهاد. او «زينت عرش الهي» و در ميان مردان «شبيه ترين افراد به پيامبر» عظيم الشأن خداست. اين خبر خوب را «سينه سرخ» در يک صبح قشنگ برايم آورد.

کريمه امامت و ولايت عليهاالسلام چون پدر گرامي اش، موسي ساز و فرعون ستيز بود، هرگز تن به سياهي ستم نسپرد و ظلم را در هر شکل و رنگي که ظاهر مي شد، مغلوب عدالت و انصاف خود مي کرد.

نفس امر کننده به بدي ها هرگز عقل و فکر او را نربود. فاطمه عليهاالسلام- برترين زنان جهان- چنان مهار نفس را در دست داشت که حتي از نامحرمي نابينا خود را مي پوشيد. او زيباترين زينت زن را نديدن بيگانه او را- و هم او بيگانه را- توصيف نمود. چون اين طفل پا به عرصه ي وجود نهاد، خوشحالي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم را خدا دريافت، خوشحال شد و بر فرشتگان مقربش به خاطر آفرينش چنين موجودي افتخار کرد.

سرو نفسي سبز مي کشد و در سکوتي عميق، به نوايي که از مشرق مي آيد گوش جان مي سپارد؛ دعوت به سوي صلاة؛ کاري که بهتر از آن نيست.

خدا بزرگ است، بزرگتر از آنچه به تصور محدود تو درآيد.

شکوفه نماز و نيايش از مناره ها و مأذنه ها مي رويد. «جانمازم» در کوله بار، تشنه راز و نياز است. از چشمه عشق وضو مي سازم و يکسره به هر چه هست، چهار تکبير مي زنم. پشت سر سرو، بر سجاده اي پهن شده در آن سوي ريا، سر به سجده مي سايم، و در آخر سلام و درودي بي پايان به تمامي مأمومين سرو مي دهم و بيعتي نو با او- که هميشه پيمانش را با بهار


حفظ مي کند- مي بندم. دست در حوض زمزمي که ريشه سرو در آن است فرو مي برم. رگ هاي دست راستم با ريشه هاي سفيد سرو در هم تنيده مي شود. چيزي در دستانم احساس مي کنم؛ آنها را بيرون مي آورم بوي زمزم مي دهد و خنکاي کوثر دارد. در کف دستم مشتي ريشه رشد مي يابم که با رگ و پي انگشتانم پيوند خورده است. حالا دارم با سرو سبز همخون مي شوم و شايد اين پيمان اخوت بين ما دو تن، پيوندي باشد که قانون قيام را در قاموس قلبم با قلم مودّت بنگارد. با سروري وصف ناپذير، سرو- اين سرافرازترين سردار سپاه رستني ها- را به خداوند رشد و رويش مي سپارم.

پيش رويم مسجدي است که از گلدسته هايش چندين پيچک، پيچيده و بالا رفته اند. هر بار که باد، اذانش را از گلدسته سرو به گوش تسبيح گران باغ و بوستان مي رساند، اين پيچک ها يک بار دور مناره مسجد مي پيچند. آنها مي دانند که اگر گلدسته اي نبود، پيچيدن و بالا رفتن را فراموش مي کردند. داخل گلخانه مسجد مي شوم. همه گل هاي آبي و بنفش پشت سر باغبان آب مي خورند. باغبان دوست دارد همه گل ها که در حکم بچه هايش هستند، همبو و همخو شوند. از آن جا مي گذرم، به پاي گلدسته مسجد مي رسم و به يکي از پيچک ها مي گويم که، نسيم مي گفت حرف دل حباب را از تو بپرسم. پيچک سرش را تکان مي دهد و لبخند زنان مي گويد: نسيم وقتي که از دشت و بيابان مي گذشت خبر تشنگي گل ها و گياهان را به دريا گفت. دريا هم به ماهي گفت و ماهي مهربان آن را به حباب، حباب نيز در گوش نسيم اين خبر را گفت تا او به من برساند و من نيز از بالاي مناره به ابر باران زا که «پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند» بگويم که اي ابرها! چهره گل ها و سبزه ها خاک آلود شده و سفره ي زمين خالي است، دست سخاوتتان


کو؟ پاسخ ابرها را به ماهيان دريا رساندم که به زودي همه تشنگان را سيراب خواهيم کرد و چهره ي خاک خورده ي گل ها را خواهيم شست. پيچکِ عاشقِ صعود را مي بوسم، بدرود مي گويم و مسجد را با خود مي برم.

روح سبز و ساحر سرو با روح سيال من پيوند خورده است و احساسي عظيم در دلم ريشه مي دواند، تا کي بشکفد. مي دانم اگر بروم سبز خواهم شد. دستي به علامت خداحافظي براي سرو تکان مي دهم، قامتم را راست مي گيرم و در راه درستي که سرو نشانم داده است گام هايي از سر استواري برمي دارم.