بازگشت

بلور شبنم




صداي امواج آبي که در دريا نمي گنجد، پرده گوشم را به نرمي مي نوازد. بوي دريا هم با گوشت و پوست، و با خون و استخوانم آميخته شده است و من بدن خويش را در تمام روزهاي باراني آبياري خواهم کرد تا آن عطر ياد، پوست تنم را ترک نکند.

متوجه زخمي در سينه زمين مي شوم که در آن چند بوته اسپند منتظر دايه باد هستند تا بچه هايشان را به دستان او بسپارند، او آن ها را تا دور دست ها ببرد و همه جا بپراکند. نمي دانم چرا اسپندها موقع سوختن، بالا و پايين مي پرند و با فريادي خاموش مي شوند؟ پروانه ها که بسوزند چنين دود و بويي ندارند؛ به گمانم اين دل اسپندهاست که مي سوزد؛ آخر پروانه هايِ مدعي را تنها بال و پر مي سوزد؛ اما اسپند در اشتياق، سر و جان مي بازد.

در آن سوي بيشه، بچه آهويي در پي مادرش مي دود؛ تا مرا مي بينند چند قدم جلوتر مي آيند، چشم در چشمانم مي دوزند؛ چه چشمان براق و


زيبايي! برقي از نور خدا در آن مي بينم. هر دو با آسودگي خيال و فراغت بال نگاهم مي کنند، انگار اختري پر مهر، ضمانت کرده که هيچکس کمند اسارت به گردنشان نخواهد افکند. رؤياي چشمه در چشمان مشکين و درشت آهو بره مي جوشد و مرا غرق در نگاه دريايي خود مي کند. تير مژگانم را از آن دو برمي گيرم و از ساحل نگاه، دشت را زير نظر مي گيرم و همراه با پرواز پرنده اي اوج مي گيرم.

آسمان پر از پرواز پرنده هاست اما هيچ خفاشي در روز از ترس نور پر نمي زند. دلم مي خواهد طوري فرياد بزنم که جهانيان بشنوند: اي «همزادِ همرنگ هراس»! اگر جرأت داري «آفتابي شو»! اما مي دانم که تا نور هست و تا خورشيد روشنايي مي آفريند اينان ظلمات غارهاي تنگ و تاريک را بر روشنايي روز ترجيح مي دهند.

کمي آن طرف زير درختي تناور شيري ژيان خفته است، ولي بچه هايش به حکم غريزه در جست و خيز و بازي اند؛ شايد دارند خود را براي زندگي مستقل آينده مهيا مي کنند.

در چند قدمي شيران، بر شانه شاخه اي از درخت «زبان گنجشک» چکاوکي دارد قصه زندگي را به زبان راز مي خواند و برگ سبز درخت، نغمه وي را به دست نسيم مي سپارد. صوت زيباي اين مرغ معمايي رنگ انگار از تارهاي حنجره داوود عليه السلام برمي خيزد، و چه زيبا مي نوازد! کاش مي توانستم با يک ني هفت بند، نغمه نغز و دلنشين آن را جاودانه سازم. سنجاقک مي گفت اگر يکي از اين ني ها را مي خواهي، سر در چاهي کن که سر راهت از کنارش گذر خواهي کرد. اما مثل اين که اين درخت، تنها زبانِ گنجشک را


مي فهمد. ولي من مي دانم که چکاوک، عاشق منتظري است که بر بلندترين اشاره چنار نشسته است و به اميد بشارتي از يار، چنگ هايش را به کوچه باغ چنار هديه مي کند.

در همسايگي آن درخت، يک اقاقيا رگ و ريشه دوانيده است و او با قطره شبنمي که در دست دارد با لطافت خاصي صورتش را مي شويد. آن قطره، اشک شبانه چکاوک است و چون از دل بر آمده، لاجرم برق پر فروغ شبنم، چشمانم را خيره مي کند. دروازه چشم هايم را به خوبي مي گشايم تا پيشتازان نور، تمامي وجودم را تسخير و چراغاني نمايند. شبنم به خاطر صافي و صداقتش از نور سفيد هفت رنگ، بلکه هفتاد رنگ ساخته است. از پرتو تابناک نوري که شبنم دو دستي به سويم گسيل مي دارد، مي پرسم: