بازگشت

لباس صبر




جزيره اي از دل دريا سر برآورده، آرام در آغوش مادر دريا آرميده و مأمن و مأواي پرندگان و مرغان بلند پرواز دريا شده است. جز رگبار مکرر دارکوبي که تمام جزيره را در خود جا مي دهد و يا صداي پر پرنده اي که خيلي زود رسوب مي کند و به آرامش مي پيوندد، صدايي نيست. جزيره در سکوت و آرامش است عين تنهايي قوُي سفيدي که بوته هاي بابونه را به نرمي مي بويد. او در عين اطمينان مي داند که فردا همه بابونه ها به بهانه مادر، شانه هاي خورشيد را تکان خواهند داد.

قوي سفيد زيبايي، سوار بر موج به دورترين نقطه دريا مي رود تا در ساکت ترين مکان جان بسپارد. آيا هيچ کس ديده است که کرکس بر بالين قوي سفيد باشد؟ حاشا و کلا! چون کسي نديده است که قوي زيبا در صحرا بميرد و اگر آغوش دريا نبود، قو، جايي براي مردن نداشت؛ هر چند براي چنين رفتني مردن حقير است، خيلي هم حقير. «پريدن» از قفس محقّر تن زيبنده تر است.


موجي از دور دست ها مي آيد، از پشت سرم، و من رو به سوي ساحل دارم و بسان طفلي «گستاخ و بازيگوش»، پيشاپيش پدري «سپيد موي» به طرف ساحل مي دوم اما پدرم با چند گامِ بلند فاصله ها را مي بلعد، دست نَوازشي بر سر و رويم مي کشد و از من پيشي گرفته به سوي ساحل مي شتابد.

هر چه بر سر راه موج عاشق قرار گيرد، به اوج مي رسد. کمر خميده ي اين موج مجنون و محاسن سفيد اين پدر پير، حکايت برف کهولت است که در گذر ايام بر سر و روي و بناگوش فرزندان آدم مي نشيند و آنان را به بانک رحيل گوشزد مي کند. در اين دم آخرين است که به رسم معمول عشّاق مي توان پس از عمري فراز و فرود به وصل ساحل رسيد، همه تن سر شد و سر بر آن آستان فرود آورد و در دم، جان شيرين را باخت اما در لحظه آخر، «حرف نگفته عشق» همچنان پنهان مي ماند، و من ديگر درمي مانم که از چه و از که بگويم و از کدامين فرد عاشق؟ لذا از گمشده ي خود جويا مي شوم.

من و پونه زاده ساحل هستيم، و مي دانيم که اگر پيشاني مادر را زخمي کنيم، از بوي خون بابونه ها، پدرم يکبار ديگر طوفاني خواهد شد. سفره ي ساحل، سجاده ي امواج بي قرار و شيداي درياست و من دُورِ تا دُورِ سجاده را شمعداني خواهم کاشت تا محراب بي پايان مادرم، روح پدر پيرم را به معراج ببرد.

حالا به راحتي بر آب راه مي روم. نمي دانم چرا دريا بلافاصله ردّ پايم را از روي دوشش مي شويد و پاک مي کند؟ شايد براي اين است که براي هميشه پاي رفتن داشته باشم. آخر، در دريا سکون و ماندن بي مفهوم است.


شب تابهاي ساحل با هر موجي وضو مي گيرند و در فاصله سکوت ميان دو موج، آيه هاي نور را از بر مي کنند. اين حافظان آيات آفتاب، از صدف هاي نور، چراغ هايي خواهند ساخت که در دل تاريکي شب بر ساحل نشينان خواهند تابيد، تا سوسوي اميد از دل شب بتراود و در پي درخشش آنان و شب تاب ها و تراوش مهتاب با طلوع فجر و سپيدي صبح پيوند يابد.

حالا به ساحل مي رسم؛ جايي که تا دريا درياست چشم انتظار امواج خروشان آن خواهد ماند. پدر بزرگم يک روز به من گفت: وقتي که پدرت- «دريا»- با يک دسته گل نيلوفر آبي که کارون از شط العرب آورده بود، به خواستگاري مادرت- «ساحل»-آمد، «صخره» پر از تجربه و ورزيدگي، سال ها در برابر ناملايمات و طوفان هاي دريا به جنگ و ستيز پرداخت؛ اما اکنون پس از هزاران بار خواستگاري اهل دريا از ساحل، بالاخره صخره سنگي و ستبر در مقابل صبر و پشتکار امواج عاشق، چون موم، نرم و نفوذپذير شده است. امواج، آن قدر سر به آستانش ساييدند تا در دل او راه يافتند و دانستند که صخره چندان هم دل سنگ نبوده است و فقط مي ترسيده که دل به دريا بدهد. اکنون صخره دلباخته درياست؛ زيرا احساس کرده که تا «خود» سنگي اش را «خرد» نکند در دل دريا جايي ندارد و آن گاه که چون ماسه هاي ساحل، نرم و رخنه پذير شد، دريا آن را در خود حل خواهد کرد.

برپاي ساحل زانو مي زنم؛ جايي که دستان نياز دريا هر لحظه بر آن پهن مي شود و بر گونه اش بوسه اي مي نشاند. براي لحظاتي نگاهم در شيارهاي چهره ي صخره پنهان مي شود. بر خود مسلط مي شوم و از صخره مي پرسم: