بازگشت

فاطمه از اين جهان مي رود




دخترم از اين سؤالات تو چقدر خوشحالم. آري براي تو خواهم گفت. فاطمه عليهاالسلام چند روز پس از رحلت پدر بزرگوارش سخت بيمار و بستري شد، و چهل روز در حال بيماري بسر مي برد تا از دنيا رفت، و شايد قول شهادت حضرت چهل روز از اينجا منشأ گرفته باشد.

راستي دخترم تاريخ نويسان براي شهادت مادرت چند قول ذکر کرده اند که برايت مي گويم:

سي روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

چهل روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

چهل و پنج روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

شصت روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

هفتاد روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله


هفتاد و دو روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

هفتاد و پنج روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

نود روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

نود و پنج روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

صد روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

صد و دوازده روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

صد و بيست روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

صد و هشتاد روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

صد و هشتاد و پنج روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

دويست و چهل روز بعد از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله

فرزندم، مادرت زهرا عليهاالسلام پس از آنکه پدرش پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را از دست داد، به اضافه ي غم بزرگي که روي دلش نشسته بود، دشمنان دين و ولايت آنچه توانستند از نظر جسمي و روحي، به آن بانوي غمديده ستم کردند. دخترم، حالا نمي خواهم آنها را شرح دهم، که هم وقتش نيست، و هم نه من مي توانم بگويم و نه تو مي تواني بشنوي، ولي همين قدر بگويم که آنان سبب شدند که مادرت بستري شود، و بالأخره آن قدر رنج ديده بود که چند روز بيشتر در ميان اين مردم نماند و از دنيا رفت.

سخن که به اينجا رسيد پدر ساکت شد. دختر از پشت پرده ي اشک نگاهي به او انداخت و ديد که او هم دارد از پشت اشگ او را مي نگرد. حالا ديکر کاملاً مجذوب سخنان پدرش شده و تازه مي فهمد سؤال کردن از اهلش چه فايده هائي دارد. يک سؤال کرده بود و تا اينجا اين همه مطلب ياد گرفته بود، يک مسئله


پرسيده بود و اين همه سؤال از آن يک سؤال پيدا شده بود.

پدر خود را جابجا کرد و مرتّب نشست و انگار که مطلب بسيار مهمّي را مي خواست بگويد، جند لحظه به گوشه اي خيره شد و با نشاط آميخته با حسرت آهسته گفت: دخترم نمي خواهي داستان کوتاهي برايت بگويم.

دختر با اين سخن بي سابقه و غير منتظره ي پدر گفت: مي خواهم، ولي دنباله ي جوابم را بيشتر دوشت دارم. اگر هم داستان باشد مي خواهم داستان مادرم باشد.

- دخترم، روزگاري در شهر مدينه خانه اي بود مملّو از صفا و صميميّت و محبّت. کانون گرم اين خانواده با دو پسر و دو دختر از هفت سال تا سه سال گرم شده بود.

بانوي خانه که در بهار جواني بود در اثر ضرب و جرح دشمنانش به بستر بيماري افتاده بود.

حالا مرد خانه براي کاري در مسجد بود، و پسر بچه ها هم کنار قبر جدّشان رفته بودند تا براي بهبود مادر دعا کنند و دختر بچه ها هم در گوشه ي خانه زانوي غم بغل کرده بودند. بانوي خانه هم در گوشه ي حجره از غم و اندوه پدر و غصه هاي همسر و ضايع شدن دين هر لحظه آب مي شد. درد سينه و پهلو و ياد فرزند از دست رفته اش محسن از سوي ديگر او را مي فشرد.

زهراي بيمار که مي دانست از دنيا مي رود، امّ ايمن و اسماء بنت عميس را صدا زد و در پي همسرش فرستاد.

علي عليه السلام هم در گوشه اي از مسجد کمتر از حال او را نداشت که ناگهان قاصدي آمد و آخرين حرف را به او زد.


- بشتاب که گمان ندارم فاطمه عليهاالسلام را زنده ببيني.

با شنيدن اين سخن، چند لحظه مات و مبهوت جلو پايش را نگريست. انگار کوهها را بر دوش او گذاشته بودند، و اي کاش چنين کرده بودند و اين خبر را به او نمي دادند. همه شکستگي را در چهره ي او خواندند! گوئي خود را آماده مي کرد که تا ساليان دراز مظلوم و محزون زندگي کند.

ناگهان بخود آمد! آه چه شنيدم! يعني ديگر زهرا عليهاالسلام با من سخن نخواهد گفت.

ديگر نايستاد. چنان بطرف خانه دويد، که در چند قدم راهي که تا خانه فاصله بود چندين بار به زمين خورد.

مي بيني دخترم اوضاع دنيا و مردم دنيا را؟! چه بايد کرد که هنوز اکثريّت به روي اينها پرده مي گذارند!

- بگو پدرم، بعد جدّم اميرالمؤمنين عليه السلام چه کرد؟ بالأخره مادرم زهرا عليهاالسلام را زنده ديد؟ با او حرفي زد يا نه؟

- آه دخترم، علي عليه السلام به خانه رسيد، و اين چند قدم که آمده بود به اندازه ي چندين سال راه او را خسته کرد. يک راست بطرف اتاق همسرش رفت و در را باز کرد. واي که چه مي ديد! فاطمه اش را مي ديد که پاها را رو بقبله کرده و با تبسّمي شيرين که براي مردنش داشت بخوابي عميق فرورفته بود.

حالا ديگر او بي فاطمه عليهاالسلام شده، بي همسر شده، بي يار و ياور شده، تنهاي تنها شده، دارو ندارش از دست رفته. او خوب مي دانست چه اتفاقي رخ داده، و چه کسي از دست رفته است.

دخترم علي عليه السلام که در گفتار و کردارش مبالغه نيست عمّامه از


سر برداشت و بر زمين زد که گوئي تمام زمين لرزيد و عبا را به گوشه اي انداخت.

آري فاطمه عليهاالسلام از دستش مي رود که اگر همه ي اهل زمين مي مردند به اين سنگيني نبود.

بالاي سر فاطمه نشست و سر فاطمه عليهاالسلام را به دامن گرفت. نگاهي به سيماي روح بخش فاطمه عليهاالسلام کرد و نظري ديگر به رنگ زرد و پژمرده اش انداخت.

فاطمه جان، با من سخني بگوي، همسر مظلومت را جواب بده. دختر پيامبر، من علي هستم.

اينجا ديگر فاطمه عليهاالسلام طاقت نياورد، فاطمه اي که براي حفظ جان و حق همشرش خود را فدا کرده بود، حالا مي ديد اگر دير جواب بدهد و اگر به داد علي عليه السلام نرسد همسرش از دست ميرود.

چشمهايش را بازکرد و يک نگاه با حسرت به صورت علي عليه السلام انداخت.

علي عليه السلام که با اين نگاه جاني تازه گرفت، با نگاهش از فاطمه عليهاالسلام خواست که حرف بزند و او را نجات دهد.

صداي دل نشين و حزين فاطمه عليهاالسلام که جوهر نداشت در اعماق جانش نشست:

- پسر عموجان، ديگر من هم رفتني هستم. تا لحظاتي ديگر از اين بيماري خلاص مي شوم و نزد پدرم مي روم. علي جان چيزهائي در دلم هست و مي خواهم آنها را به تو وصيّت کنم

ولي اگر از عمل به آنها معذوري به ديگري وصيّت کنم؟


و او مي دانست که فاطمه اين را از روي وفا و حيا مي گويد.

آخر در طول زندگي نُه ساله شان يک بار هم از علي عليه السلام چيزي نخواسته بود که مبادا در قدرت او نباشد و او شرمنده شود، تا چه رسد به اين لحظه که دم آخر اوست، و اين روزها که روزهاي گرفتاري و دست بستگي شوهر و مدينه براي علي عليه السلام بصورت زنداني در آمده است.

ديگر علي عليه السلام تاب سکوت ندارد: بگو فاطمه ام، هر چه مي خواهي وصيّت کن که سرا پا گوشم.

سپس مولا و جدّت همه را بيرون کرد، و بالاي سر زهرا عليهاالسلام نشست و منتظر کلام او شد.

پسر عمو جانم، در طول اين نه سال زندگيمان نه دروغ گفته ام و نه خيانت و نه مخالفت تو را کرده ام، اميدوارم از من راضي باشي.

اميرالمؤمنين عليه السلام که به مقام فاطمه عليهاالسلام خوب عارف بود در جوابش گفت: بخدا پناه مي برم، تو داناتر به خدا و نيکوکارتر و پرهيزکارتر و بزرگوارتر از اين هستي. خوف تو از خدا بيشتر از آن است که مرا مخالفت کرده باشي و من تو را سرزنش کنم.

بعد مثل اينکه نمي خواست در اين باره حرف بزند، سخن را عوض کرد: زهراي من، جدائي تو بر من مشکل است، ولي چه کنم که بايد اين کار واقع شود. بخدا که از دست دادن تو مصيبت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تجديد مي کند، و راستي که از دست دادن تو مصيبتي است بزرگ! حال از عمق جان مي گويم: انّا للّه و انا اليه راجعون.


زهراي من، اين مصيبتي است که دلداري و تسليت در آن معني ندارد، و اين گرفتاري رهائي نخواهد داشت.

در اينجا يدر ديگر نتوانست خود را کنترل کند. سر روي زانو گذاشت و آرام گريه کرد. دخترش هم همين طور!

راستي چه لذّتي براي آنها داشت و چه تماشائي شده بود که هر دو براي مظلوم و مظلومه ي مدينه مي گريستند.

بعد پدر ادامه داد:

اميرالمؤمنين و حضرت زهرا عليهماالسلام ساعتي باهم گريستند ولي مثل اينکه دل علي عليه السلام آرام نگرفت، سر زهرايش را برداشت و به سينه اش چسبانيد.

- زهراجان، آنچه مي خواهي وصيّت کن که همه را اجرا خواهم کرد، فاطمه جان من کار تو را بر خودم مقدّم مي دارم.

اين را گفت و چشم به دهان زهرايش دوخت:

- پسر عموي پيامبر، خداوند به تو بهترين پاداش را بدهد.

سپس مادرت فاطمه عليهاالسلام وصيتش را چنين آغاز کرد:

بعد از او با دختر خواهرش امامه ازدواج کند، چرا که او به فرزندان خاله اش فاطمه عليهاالسلام مهربانتر و با آنها مأنوس تر بود.

براي بدن او تابوتي تهيه کند که بدن داخل آن باشد، تا حجم بدن پيدا نشود.

دخترم، حواست را جمع کن که جواب سؤالت در همين قسمت از وصيّت مادرت زهرا عليهاالسلام است.

دختر که تابحال سراپاگوش کلام پدر بود، و هر لحظه حالي پيدا مي کرد، صورتش باز شد و با تمام وجود منتظر بقيه ي کلام


پدرش شد:

فاطمه عليهاالسلام وصيّت کرد: مرا شب- هنگامي که چشمها بخواب رفته- غسل بده و شب کفن کن و شب هم بخاک بسپار، و محل قبر را به هيچ کس نشان مده. راضي نيستم کساني که به من ظلم کرده و حق مرا غصب نمودند و پيروانشان در تشييع جنازه و نمازم حاضر شوند.

دخترم اين بود وصيّت مادرت زهرا عليهاالسلام. و طبق وصيّتش اميرالمؤمنين عليه السلام او را شبانه دفن کرد، و قبر او را پنهان نمود، و هر سرّي که در پنهان نگاه داشتن قبر او هست، ما نبايد در جستجوي آن باشيم.

در جاي ديگر حضرت زهرا عليهاالسلام به پنهاني کردن قبرش تصريح کرده که اين را نيز برايت بازگو مي کنم:

فاطمه عليهاالسلام به اميرالمؤمنين عليه السلام عرض کرد: وقتي من از دنيا رفتم هيچ کس را خبر مکن جز امّ سلمه و امّ ايمن و فضّمة، و از مردان دو پسرم و سلمان و عمّار و مقداد و اباذر و حذيفه.

با زنهائي که مرا غسل مي دهند همراهي کن، و مرا شب دفن کن، و هيچکس را از قبرم آگاهي مده. و اميرالمؤمنين عليه السلام به اين وصيّت عمل کرد.

مقداري از شب که گذشت و از جاسوسان مطمئن شدند، اميرالمؤمنين عليه السلام آنحضرت را غسل داد، و فرزندان حضرت، به همراه سلمان و ابوذر و مقداد، و نيز فضّة و اسماء و چند نفر ديگر در نماز حضرت زهرا عليهاالسلام حضور يافتند، و يس از نماز جنازه را مخفيانه دفن کردند، و اميرالمؤمنين عليه السلام محل قبر را با


زمين اطراف يکسان کرد بطوري که محلّ آن شناخته نشود.

دخترم اين هم يک سند براي لزوم مخفي بودن قبر مادرت. حالا دلت آرام گرفت که ديگر درخواست نکني: قبر مادرت زهرا کجا است؟

- پدر عزيزم، اين سندها براي من قانع کننده است، ولي تا ندانم قبر مادرم کجا است کي دلم آرام مي گيرد؟ هرگز!

بابا اگر صلاح مي داني، سندهاي ديگري هم در اين باره از مادرم زهرا عليهاالسلام برايم بيان کن، تا بدانيم در آن چند روز، به مادرم چه گذشته است.

- آري دخترم، بهتر است چند سند ديگر بازگو مي کنم، تا سند اخفاء قبر و مظلوميّت مادرت زهرا عليهاالسلام روشن تر شود:

امام باقر عليه السلام ميفرمايد:

روز شهادت فاطمه عليهاالسلام که فرارسيد، گريه مي کرد. اميرالمؤمنين عليه السلام به او گفت: اي بانوي من، چرا گريه مي کني؟ عرض کرد: براي گرفتاري تو بعد از من گريه مي کنم، فرمود: گريه مکن، بخدا قسم اين مصيبت ها برايم در راه خدا کوچک است.

بعد امام باقر عليه السلام فرمود: حضرت زهرا عليهاالسلام وصيّت کرد که ابوبکر و عمر را در تشييع جنازه و دفنش اجازه ندهد، و علي عليه السلام نيز چنين کرد.

دخترم اگر مي خواهي؟ يک سند ديگر برايت بگويم.

- آري پدرم بفرمائيد، که اين سندهاي اخفاء قبر براي من راهگشاي مطالب بسياري است. يکي از آنها اين است که


مظلوميّت مادرم آن به آن در نظرم بيشتر جلوه مي کند، و از شنيدن مظلوميت مادرم بيشتر جگرم مي سوزد. ولي بابا بگو تا جگرم بيشتر بسوزد. حالا که مادرم زهرا را اينگونه مظلومانه کشتند و اين همه اهانت به او روا داشتند، جا دارد ما و همه ي دوستانش جان خود را فدا کنند و لااقّل از بازگو کردن حالاتش دلشان آتش بگيرد، و جگرشان بسوزد و اشک بريزند.

دخترم يک سند ديگر مي گويم که هم گريه کني و هم خوشحال شوي، گريه ات براي درد دلهاي مادرت فاطمه عليهاالسلام و خوشحاليت براي آنکه مادرت زهرا عليهاالسلام به همه ي فرزندانش تا روز قيامت سلام رسانيد.

اميرالمؤمنين عليه السلام، امام حسن و امام حسين عليهاالسلام را آورد. آنان وارد منزلي فاطمه عليهاالسلام شدند و ديدند اسماء بالاي سر زهرا عليهاالسلام نشسته گريه مي کند و مي گويد: واي يتيمان محمد صلي اللَّه عليه و آله! بعد از تو (يا رسول الله) با فاطمه عليهاالسلام تسلّي مي گرفتيم.

اميرالمؤمنين عليه السلام پرده را از صورت فاطمه عليهاالسلام کنار زد و ديد نوشته اي در بالاي سر فاطمه است، که متن آن چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

اين وصيّت فاطمه دختر پيامبر خداست، وصيّتش اين است که:

شهادت مي دهد خدائي جز خداوند نيست، و محمّد بنده و پيامبر اوست، و بهشت و آتش دوزخ حقّ است، و روز قيامت خواهد آمد و شکّي در آن نيست، و


خداوند مردگان را از قبرها برمي انگيزاند.

يا علي، من فاطمه دختر محمد هستم. خداوند مرا به تو تزويج کرده که من همسر تو در دنيا و آخرت باشم. تو از ديگران بر من سزاوارتري.

مرا حنوط کن، و غسل بده و شبانه کفن کن و بر من نماز بخوان و شب مرا دفن کن،و کسي را به قبرم آگاهي مده.

و تو را بخدا مي سپارم، و به فرزندانم تا روز قيامت سلام مي رسانم.