بازگشت

فضه




فضه پس از آن که مسلمانان به وسعت ها و گشايش هايي رسيدند و اصحاب صفه و فقراي مدينه از وضع سابق درآمدند، به خانه ي زهرا عليهاالسلام درآمد.

او که از ظلم و ستم اربابان، داستان ها شنيده بود و بارها خود کنيزکان را از زير مشت و لگد اربابان، نيمه جان بيرون کشيده بود، چه بسا در دل آرزوي مرگ مي کرد.

او به طرف مولاي جديد خود به راه افتاد، اما هنوز هم به ياد روزهاي خوش کودکي که مادرش با دستهاي مهربان خود، او را روي زانوان خويش مي نشاند و به آرامي موهايش را شانه مي کرد، اشک مي ريخت. او به سرنوشت محتوم خود و دردها و سختي هايي که در پيش رو داشت مي انديشيد و خود را آماده ي همه گونه رنجي مي کرد که ناگاه سلام گرمي رشته ي افکارش را از هم گسست. خدايا! چه


مي شنوم کسي به من سلام کرد؟ مگر به ما کنيزکان هم کسي سلام مي کند؟ نکند اشتباه شنيدم؟!

دوباره صداي آشنا بلند شد. «سلام! من فاطمه ام، عزيزم به خانه ي خودت خوش آمدي».

آن گاه دست او را با مهرباني گرفت و به درون خانه برد و در جاي خود نشانيد و از او با آن چه در خانه داشت به گرمي پذيرايي کرد. فضه با همان سلام گرم و همان دست هاي مهربان، تمامي ذهنيت هايش درهم شکست، اما هنوز متحير و مبهوت بود و باورش نمي شد. اي کاش مي شنيد که ملايک مي گويند: اي فضه! تو خواب نيستي، اين جا خانه ي عشق و اميد است، اين جا خانه ي سرور زنان دو عالم است.

خانه اي گلي، اما به وسعت همه ي تاريخ.

فضه که در چهره ي زيبا و ملکوتي زهرا عليهاالسلام خيره شده بود، با خود مي گفت. آه! چه نورانيتي، چه شکوه و هيبتي، چه مهرباني و صميميتي! گويا سال هاست او را مي شناسم، صدايش چه آشناست... در اين انديشه بود که دوباره همان دست مهربان دستش را فشرد و با صميميت گفت: عزيزم در خانه ي خودت راحت باش. مرا خواهر خود بدان. چند روزي را استراحت کن، آن گاه يک روز من کارها را انجام مي دهم و تو استراحت کن و روزي ديگر تو کارها را برعهده بگير و من عبادت مي کنم.

فضه اولين بار بود که انصاف را تجربه مي کرد.

او بر سر سفره ي آنان مي نشست و از همان غذاي آنان مي خورد.

او بارها با ناله هاي شبانه ي زهرا عليهاالسلام از خواب بيدار مي شد. ديري نپاييد که از نفس گرم زهرا عليهاالسلام او هم برخاسته و وضو مي ساخت و در گوشه اي به


عبادت مي نشست.

او درس هاي بلند معارف و انسانيت را از زهرا عليهاالسلام آموخت و در خانه ي او درس انفاق، ايثار و از خود گذشتگي گرفت.

او مي ديد زهرا عليهاالسلام حتي آنجا که مشغول آسياب کردن است، زير لب آيات قرآن را زمزمه مي کند. همين بود که از زهرا عليهاالسلام انس با قرآن را آموخت تا آنجا که تا پايان عمر به غير از قرآن سخن نمي گفت. آورده اند آن گاه که مردي در بيابان حجاز از قافله عقب مانده بود به فضه برخورد. از او پرسيد کيستي؟ مي گويد: (و قل سلام فسوف يعلمون) [1] مرد دريافت که ابتدا بايد سلام مي کرد، از اين رو سلام مي کند و آن گاه دوباره مي پرسد. اين جا تک و تنها چه مي کني؟ آيا راه گم کرده اي؟

- (من يهدي الله فلا مضل له). [2] .

- آيا از جني يا از انس؟

- (يا بني آدم خذوا زينتکم). [3] .

- از کجا آمده اي؟

- (ينادون من مکان بعيد). [4] .

- کجا مي روي؟

- (ولله علي الناس حج البيت). [5] .

- چند روز است که در راهي؟


- (و لقد خلقنا السموات والارض في ستة ايام). [6] .

- آيا غذا مي خوري؟

- (و ما جعلناهم جسدا لا يأکلون الطعام). [7] .

- آن گاه مرد به او غذايي مي دهد و دوباره مي پرسد: چرا سريع تر نمي روي؟

- (لا يکلف الله نفسا الا وسعها). [8] .

- آيا مي خواهي تو را بر پشت خود بر مرکب سوار کنم؟

- (لو کان فيهما الهة الا الله لفسدتا). [9] .

مرد پايين مي آيد. او را به تنهايي سوار مي کند و به راه مي افتد. زن چون سوار مي شود مي گويد:

(سبحان الذي سخر لنا هذا) [10] مرد او را به قافله اش مي رساند و از زن مي پرسد. آيا در اين قافله کسي را داري؟

زن مي گويد: (يا داود انا جعلناک خليفة في الارض)، [11] (و ما محمد الا رسول) [12] ، (يا يحيي خذ الکتاب) [13] (يا موسي انني انا الله). [14] .

مرد مي فهمد اين چهار نفر از آشنايان اويند، آنها را صدا مي زند، چيزي نمي گذرد


که چهار جوان به طرف او مي آيند. مرد رو به زن کرده دوباره مي پرسد: اينها چه نسبتي با تو دارند؟

زن مي گويد: (المال والبنون زينة الحيوة الدنيا). [15] مرد مي فهمد که اين چهار جوان فرزندان اويند. هنگامي که فرزندانش پيش مي آيند، زن رو به آنان مي گويد. (يا ابت استأجره ان خير من استأجرت القوي الامين) [16] و به آنان مي فهماند که اجرت آن مرد را بدهند. آنها هم اجرت آن مرد را هم مي دهند، زن دوباره مي گويد: (والله يضاعف لمن يشاء) [17] و بدين وسيله به فرزندان خود فهماند که اين مقدار کم است باز هم بدهيد. مرد از اين همه تسلط بر قرآن متحير شده از آن جوان ها مي پرسد! اين زن کيست؟ مي گويند: او مادر ما فضه، کنيز زهرا عليهاالسلام است و بيست سال است که به غير قرآن لب نگشوده است. [18] .

مرد در حالي که غرق در تعجب بود و درس هاي زيادي در اين مدت کم از فضه کنيز زهرا عليهاالسلام آموخته بود سر خود گرفت و رفت. اما با خود مي انديشيد.

به راستي مگر زهرا عليهاالسلام چگونه رفتار کرده که کنيزش اين گونه شده؟ اي کاش فرزنداني اين گونه داشتم. اين داستان دهان به دهان مي چرخيد و همت هايي را سبز مي کرد.

فضه اگر از کيمياگري دست کشيد، چه باک که بيش از آن را به او دادند. او ديگر مس وجود انسان ها را زر مي کرد و اکسير احمر همين است و همه ي هنر


همين جاست. [19] .

فضه از سابق علم کيميا مي دانست و با خود مقداري اکسير ذخيره داشت. آن گاه که وارد خانه زهرا عليهاالسلام شد بر زندگي محقرانه و زاهدانه او رقت برد و مقداري مس در ظرفي ريخت و آن را به طلا مبدل ساخت و به مولاي خود عرضه داشت.

علي عليه السلام لبخند پر معنايي زد و گفت: اگر اين جسد [20] را آب مي کردي رنگ آن نيکوتر و قيمتش بيشتر بود.


فضه با تعجب به علي عليه السلام نگاه کرد و پرسيد: مگر شما را از اين علم بهره اي است؟ علي عليه السلام اشاره اي به فرزند خردسال خود حسين عليه السلام کرد و گفت: کودکان ما هم اينها را مي دانند. حسين عليه السلام پيش رفت و بر فضه تمامي آن علم را توضيح داد. فضه سخت در تعجب بود که با اين همه علم چرا وضع زندگي آنان اين قدر محقرانه است؟

او در اين انديشه بود که علي عليه السلام به او گفت: ما آل محمد بزرگ تر و بالاتر از اين را هم مي دانيم. پس اشاره اي کرد و پرده از ديدگان فضه به کنار رفت و او ديد که همه ي طلاها و گنج هاي زمين از جلو ديدگان او در سير و حرکتند.

علي عليه السلام گفت: اي فضه! اين قطعه طلا را هم روي آنها بگذار، او هم اطاعت کرد و آن را روي آنها نهاد. [21] فضه که مدهوش مقامات اهل بيت شده بود، کم کم به خود آمد و شنيد که علي عليه السلام از بي ارزشي دنيا و ارزش آخرت براي او مي گويد. وي با ديده ي روشن بين خود دريافت که هر چه هست در نزد اهل بيت به زرناب مبدل ساخت تا آنجا که با تمسک به ثقل اکبر حافظ و حامل قرآن شد و هم به ثقل اصغر چنگ زد و مريد و شيعه ي اهل بيت


گرديد. او عالمه اي شد رسواگر باند نفاق تا بدانجا که عمر را واداشت تا در حضور ديگران اقرار کند. «يک موي از آل ابي طالب فقيه تر است از قبيله ي عدي». [22] .

پيشتر در شأن نزول سوره ي «هل اتي» آوردم. آن گاه که حسنين عليهماالسلام مريض شدند. علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام و فضه به درخواست رسول صلي الله عليه و آله نذر مي کنند چنانچه آنان شفا يابند سه روز روزه بگيرند. پس از شفاي حسنين عليهماالسلام در هنگام وفاي به عهد در سه روز پياپي، مسکين و يتيم و اسيري در خانه به اميد قرص ناني مي زنند و در خانه هيچ نيست جز قرصي نان و سبويي آب. همه حتي فضه نان ها را پس مي زنند و با ايثار و از خودگذشتگي در اين سه روز تنها با آب افطار مي کنند و خداوند بر اين همه ايثار به ملايکه ي خود مباهات مي کند و به رسولش تهنيت گفته و او را زير بارش وحي مي گيرد و خبر ايثارشان را به همه اعلام مي کند و به آنان مژده مي دهد که من خود ساقي شما خواهم بود. (سقاهم ربهم شرابا طهورا).

نمي دانم که تا حال هيچ شاهد بوده اي که چگونه برخي وقتي سخن از علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام و ايثارها و انفاق هاي آنان مي شود با قيافه اي حق به جانب براي توجيه خود مي گويند. آخر آنان معصوم بودند!! آنها گمان مي کنند که امام و معصوم از دنياي ديگر آمده اند و مافوق انسانند، غافل از اينکه آنان انساني مافوق اند. اگر اين گونه باشد که اين ساده لوحان مي پندارند، چرا بايد آنان براي ما اسوه و حجت باشند و ايشان را ميزان اعمال ما قرار دهند؟

من در برابر بعضي از اين افراد که حوصله ي بحث هاي عريض و طويل را ندارند، مي گويم: علي عليه السلام و زهرا عليهاالسلام نمي توان شد، اما مالک و فضه هم نمي توان؟ همين است که بارها گفته ام: زهرا عليهاالسلام شدن پيشکش، لااقل کنيز او باشيم. فضه آن قدر


مواسات دارد که اگر زهرا عليهاالسلام گرسنه است او هم گرسنه باشد و اگر اهل بيت روزه اند او هم روزه باشد و اگر آنان ايثار کردند او هم ايثار کند و در همه حالات، چه شدت و رخا و چه محنت و بلا، سهيم و شريک شان باشد.

به راستي چه اندازه با امام زمان خود (عج) مواسات داريم و غم او را غم خود مي دانيم و مشکلات و سختي هاي او را مشکلات و سختي هاي خودمان. نباشيم هم چون کافراني که مي گفتند: خدا خود اگر مي خواست گرسنگان را سير مي کرد [23] و همه ي تکاليف را به عهده ي خدا مي گذاشتند. نباشيم هم چون يهود و اهل کتابي که رسول صلي الله عليه و آله را هم چون فرزندان خود مي شناختند [24] و حتي سال ها در انتظارش بودند، اما همين که آمد او را تکذيب کردند و در برابرش ايستادند!! [25] .

فضه، اين کنيز و دست پرورده ي زهرا عليهاالسلام، اين عالمه ي حافظ قرآن و ايثارگر و باوفا، در همه حال مدافع حريم ولايت و اهل بيت عصمت و طهارت بود.

چه آن گاه که عمر بر در خانه ي علي عليه السلام فرياد مي زد و علي عليه السلام را به بيعت مي خواند، نخستين کسي که بر در خانه آمد و صدا به دفاع از علي عليه السلام بلند کرد و با عمر احتجاج کرد، فضه بود. [26] و چه آن گاه که زهرا عليهاالسلام را زخمي به گوشه اي انداختند، کسي که مونس و همدم زهرا عليهاالسلام بود، فضه بود. [27] .


و چه آن گاه که در شب ديجور وقتي که فريادها در سينه ها گم شده بود و مردان از پاي فتاده بودند، آن که مردانه بار سنگين تبليغ دعوت به اهل بيت و رسوايي خلفا را بر دوش مي کشيد، فضه بود. [28] و [29] .

همين است که علي او را «فضتنا» [30] مي خواند و او را هم چون سلمان «منا» مي داند.


و همين است که علي عليه السلام او را در کنار فرزندان خود مي خواند تا بيايد و براي آخرين بار از زهرا عليهاالسلام توشه برگيرد. [31] .

و همين است که زهرا عليهاالسلام وصيت مي کند که تنها فضه و معدودي ديگر در تشييع جنازه اش باشند. [32] .

و همين است که مستجاب الدعوه مي شود [33] و از دامان او عارفه ها و صاحب کراماتي سر مي کشند. [34] .



پاورقي

[1] زخرف، 89.

[2] زمر، 37. ظاهر اشتباهي در کتابت شده، آن چه در قرآن آمده اين آيه است «و من يهدي الله فما له من مضل».

[3] اعراف، 31.

[4] فصلت، 44.

[5] آل عمران، 91.

[6] ق، 38. البته در قرآن بعد از والارض «و ما بينهما» دارد.

[7] انبياء، 8.

[8] بقره، 286.

[9] انبياء، 22.

[10] زخرف، 13 «مستحب است براي رفع خطرات و بلاها هنگام سوار شدن بر وسيله اين آيه خوانده شود».

[11] ص، 26.

[12] آل عمران، 138.

[13] مريم، 13.

[14] طه، 11 و 13.

[15] کهف، 46.

[16] قصص، 26.

[17] بقره، 263.

[18] بحارالانوار، ج 43، ص 46؛ «... هذه امنا فضة جارية الزهرا عليهاالسلام ما تکلمت منذ عشرين سنة الا بالقرآن».

[19] بي مناسب نيست که نامه ي عارف سالک، شيخ حسنعلي اصفهاني (نخودکي) قدس سره را در پاسخ کسي که علم کيميا طلب نموده بود در اين جا بياورم.

«اي طالب راه خدا و اي سالک طريق هدي! جستن کبريت احمر عمر ضايع کردن است. روي بر خاک سيه آر که يکسر کيمياست، شيخ بهايي عليه الرحمه مي فرمايد:

گيرم که نحاس را تو زر کردي- زر کن مس خويشتن اگر مردي

اي برادر! يقين دار که قنطار طلاي احمر براي کسي که از اين عالم داخل آن عالم شد به قدر ذره اي نفع و اثر ندارد. چنان فرض کن که انسان عمري را صرف نمود و آن علم را پيدا کرد، بعد امر به انتقال به آن عالم شد. از اين جا که رفته، در آنجا هم چنين علمي ذره اي نفع ندارد. پس اکسيري حاصل کن که براي آن عالم به درد خورد و آن اکسير را حضرت حق توسط پيغمبر بر حق حضرت محمد بن عبدالله عليه الاف التحية والثناء براي شما آورده است و هو: (واستعينوا بالصبر والصلوة و انها لکبيرة الا علي الخاشعين) (سوره بقره، 45)؛ (از صبر و نماز ياري بجوئيد که آن، جز براي اهل خشوع در برابر حق، گران و دشوار است). انسان بايد ابتدا مقدمه ي آن را که خشوع است پيدا کرده و سپس درصدد ساختن آن اکسير برآيد، که هر کس داراي آن مقام باشد يقينا رستگار شده است. ولي همين قدر بدانيد که هم چنان اگر کسي بخواهد خوشنويس شود به آساني ممکن نيست و بايد زحمت بکشد و مواظبت نمايد تا درست شود و از همان اول مرتبه ممکن نيست، هم چنين حضور قلب براي انسان از ابتدا مشکل است بايد مقيد شد که نماز در اول وقت گزارده شود و براي انجام نماز در اول وقت بايد از هر کاري دست کشيد. سپس لازم است که معاني کلمات نماز را درک کرد، آن گاه نکات و مزاياي ديگر. باري سعي کنيد که معاني نماز را خوب بفهميد و در هنگام قرائت به معناي مزبور توجه نماييد و در طريقه ي حقير اصل همه کارها توجه به معاني نماز است، بعد چيزهاي ديگر». (نشان از بي نشان ها، ص 116).

[20] جسد اصطلاحي است بين اهل کيميا.

[21] اين روايت در بحارالانوار، ج 41، ص 272، باب معجزات علي عليه السلام اين گونه آمده است. «بان فضة کانت بنت ملک الهند و کانت عندها ذخيرة من الاکسير...» فضه دختر پادشاه هند بود ولي چگونه به مدينه راه يافته چندان روشن نيست، زيرا در زمان پيامبر صلي الله عليه و آله لشکر اسلام به هندوستان نرفته بود و آنجا در دوره ي عبدالملک بن مروان فتح شد. در رياحين الشريعة آمده است. ممکن است سلطان حبشه نجاشي که در تحت بيرق اسلام وارد شده بود، با ملک هند جنگي کرده و فضه را به غنيمت گرفته باشد و او را براي رسول خدا صلي الله عليه و آله هديه فرستاده يا آن که قيصر روم مکرر براي رسول خدا صلي الله عليه و آله هديه مي فرستاد و از جمله آنها فضه بوده است، يا آن که آن مخدره نور اسلام در دلش تابيده و خودش را در معرض اسارت درآورده تا به خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله مشرف شود، چنانچه عليا مخدره نرجس خاتون همين عمل را کرد که به خدمت امام حسن عسکري عليه السلام برسد و در آخر مي نويسد: کيف کان مطلب روشن نيست. والله العالم بحقايق الامور. (رياحين الشريعة، ج 2، ص 320).

[22] اعلام النساء المؤمنات، ص 376؛ رياحين الشريعة، ج 2، ص 317.

[23] (و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقکم الله قال الذي کفروا للذي آمنوا أنطعم من لو يشاء الله اطعمه) يس، 47.

[24] (الذين آتيناهم الکتاب يعرفونه کما يعرفون ابناءهم) بقره، 146.

[25] (و کانوا من قبل يستفتحون علي الذين کفروا فلما جاءهم ما عرفوا کفروا به) بقره، 89.

[26] بحارالانوار، ج 30، صص 293 و 290.

[27] آن گاه که زهرا عليهاالسلام زخمي به کناري افتاد، او مونس خود فضه را مي خواند و صدا مي زد. «آه يا فضة اليک فخذيني فقد والله قتل ما في احشايي من حمل» بحارالانوار، و نيز مراجعه شود به بخش پيوست ها (پيوست 1) سقط محسن.

[28] ورقة بن عبدالله الازدي نقل مي کند: من به زيارت بيت الله الحرام مشرف شدم، در حين طواف زني را ديدم با چهره ي نوراني و بسيار نمکين که در نهايت فصاحت سخن مي گفت و ندا مي داد: «اللهم رب البيت الحرام والحفظة الکرام و زمزم والمشاعر العظام و رب محمد خير الانام والبررة الکرام ان تحشرني مع ساداتي الطاهرين و ابنائهم الغر المحجلين الميامين الا فابشروا يا جماعة الحجاج والمعتمرين ان موالي خيرة الاخيار و صفوة الابرار الذي علا قدرهم علي الاقدار وارتفع ذکرهم في سائر الامصار المرتدين بالفخار».

پيش رفتم و گفتم اي جاريه گمان مي کنم که تو از مواليان اهل بيت باشي، گفت: آري، گفتم: خود را معرفي کن. گفت: «انا فضة امة فاطمة الزهراء بنت المصطفي». گفتم: مرحبا بک و اهلا و سهلا، من مشتاق کلام و منطق تو هستم و از تو خواهشي دارم که پس از طواف در بازار گندم فروشان توقف کني تا من خدمت شما برسم و سؤالي دارم، خداوند بر اجر شما بيفزايد.

ورقه گويد: چون از طواف فارغ شدم، به بازار گندم فروشان رفتم و فضه را ديدم در کناري نشسته و منتظر من است. او را به جاي آرامي بردم و گفتم: اي فضه مرا خبر ده از احوال زهرا عليهاالسلام و آن چه در هنگام وفات پدرش و هنگام وفات خودش ديدي. چون فضه اين کلام را شنيد، سيلاب اشکش جاري شد و ناله بلند کرد و گفت اي ورقه! حزن مرا تازه کردي و مصيبت هاي مستور قلبم را آشکار نمودي. سپس فضه وفات فاطمه و گريه ها و ناله هاي او را بعد از پدرش نقل کرد که به تفصيل در بحارالانوار آمده است. (بحارالانوار، ج 43، ص 174) و نيز مراجعه شود به «شکوه هاي زهرا عليهاالسلام» همان طور که آنجا آورديم اين روايت مفصل هم راوي آن ناشناخته است و هم از کتاب معتبري نقل نشده است.

[29] در کتاب الکافي، ج 1، ص 465، روايتي آمده است که نشان مي دهد فضه در واقعه ي عاشورا نيز حضور داشته است اما از آنجا که اين حديث مرسله است و همه ي راويان آن سني هستند نمي توان به آن اعتماد کرد. البته علاوه بر ضعف سند به لحاظ متن و محتواي آن نيز از نقطه ضعف هاي متعددي برخوردار است که بر اهل فن پوشيده نيست. البته اين احتمال هم که اين فضه غير آن فضه ي کنيز زهرا عليهاالسلام باشد نيز چندان بعيد نيست.

[30] قال علي عليه السلام: «الهم بارک في فضتنا»، خداوندا! به فضه ي ما برکت عنايت فرما. (نزهة الابرار، سيد هاشم بحراني به نقل از رياحين الشريعة، ج 2، ص 222).

[31] پس از آن که زهرا عليهاالسلام از دار دنيا رحلت کرد، علي عليه السلام مي گويد. او را غسل دادم «فلما هممت ان اعقد الرداء ناديت يا ام کلثوم يا زينب يا سکينة يا فضة يا حسن و يا حسين هلموا تزودوا من امکم» (بحارالانوار، ج 43، ص 179). اين روايت ادامه ي همان روايتي است که در صفحه قبل از قول ورقة عبدالله الازدي آورده شد و مرحوم مجلسي آن را از منبع قابل اعتمادي نقل نمي کند. شايان ذکراست که در کتب رجالي هيچ نامي از عبدالله الازدي نيست.

[32] «قال اميرالمؤمنين عليه السلام: اخذت علي فاطمة عهدالله و رسوله انها اذا توفت لا اعلم احدا الا ام سلمة زوج رسول الله و ام ايمن و فضة و من الرجال ابنيها و سلمان الفارسي و عمار بن ياسر والمقداد و ابوذر و حذيفة» (بحارالانوار، ج 78، ص 310).

[33] «و في الاصابة روي عن الصادق عليه السلام عن آبائه عن علي عليه السلام قال: ان رسول الله اخدم فاطمة ابنته جارية اسمها فضة النوبية و کانت تشاطرها الخدمة فعلمها رسول الله صلي الله عليه و آله دعا تدعو به فقالت لها فاطمة أتعجنين او تخبزين؟ فقالت بل اعجن يا سيدتي واحتطب فذهبت واحتطبت و بيدها حزمة فارادت حملها فعجزت فدعت بالدعاء الذي علمها صلي الله عليه و آله و هو: «يا واحد ليس کمثله احد، تميت کل احد و انت علي عرشک و احد لا تأخذه سنة و لا نوم». فجاء اعرابي کانه من ازد شنوءة فحمل الحزمة الي باب فاطمة عليهاالسلام، (اعلام النساء المؤمنات، ص 595). امام صادق عليه السلام روايت مي کند که وقتي رسول خدا، فضه را به فاطمه (عليهاالسلام) داد. فاطمه کارها را با او تقسيم کرد رسول خدا دعائي به فضه آموخته بود که با آن دعا مي کرد. روزي فاطمه عليهاالسلام به او گفت: آيا خمير مي کني يا اينکه نان مي پزي؟ فضه جواب داد: اي بانوي من خمير مي کنم و هيزم مي آورم. آنگاه براي جمع کردن هيزم از خانه خارج شد، هيزم ها را جمع کرد و آنها را با ريسمان محکم به هم بست، وقتي خواست آنها را بر دوش بگيرد و بياورد، نتوانست آنها را بلند کند. به ياد دعاي رسول افتاد و دعا کرد. در دم مردي که گويا از قبيله ي ازد بود آمد و همه ي هيزم ها را تا در خانه براي او آورد.

[34] ابن شهر آشوب در مناقب از مالک بن دينار روايت مي کند که گفت: در ايام حج زني ضعيفه را ديدم که بر حيواني نحيف سوار است، عده اي او را نصيحت مي کردند که بازگردد. چون به وسط باديه رسيدم، ديدم که حيواني که بر آن سوار است از راه رفتن بازمانده و توان حرکت ندارد. او را ملامت کردم که چرا با اين چنين مرکبي حرکت کرده است. او سر به آسمان بلند کرد و گفت: «لا في بيتي ترکتني و لا الي بيتک حملتني فوعزتک و جلالک لو فعل بي هذا غيرک لما شکوته الا اليک»، نه مرا به خانه ام گذاردي و نه به خانه ات رساندي، به عزت و جلالت قسم اگر غير تو اين کار را با من مي کرد شکايتش را به حضرت تو مي آوردم. بلافاصله شخصي در بيابان پيدا شد که در دستش زمام ناقه اي بود. پرسيدم: تو کيستي؟ گفت: من شهره دختر مسکه دختر فضه کنيز فاطمه ي زهرايم. (بحارالانوار، ج 43، ص 46).

همان طور که مي بيني فضه از زهرا عليهاالسلام آموخت که نبايد تنها به فکر خود بود و در دوره ي غربت، مرثيه خوان ظلم بود بلکه بايد به سازندگي پرداخت که بعد از تولد نوبت توليد است. (و والد و ما ولد).