بازگشت

فصل 31




مدينه، آشفته و سرگشته شد. زلزله اي سخت، زمين را به لرزه افکند. قلبي که با مِهر نيازمندان و محرومان مي تپيد، براي هميشه از تپش ايستاد؛ رشته ي سترگي که آسمان را به زمين مي پيوست، گسسته شد؛ سايه هاي «جبرئيل» ناپديد گشت؛ مسجد چنان مي نمود که گويي بامش فرودآمده است.

چشم ها غرق اشک بودند و گلوها راهْ بسته ي گريه.

کاش آسمان بر زمين فرود مي آمد و کوه ها در دامن دشت ها از هم مي پاشيدند.

آيا رمه اي را ديده اي که شبانش از دست رفته باشد؟ در اين حال، بيم از هجوم گرگ، چنان بر جان رمه مي افتد که از هر سو به دنبال کسي مي دود تا در پناهش آرامش و قرار يابد، حتّي اگر آرامشي موهوم باشد.


آيا غريقي را ديده اي که در ميان دريا سرگشته باشد و به هر چيز جز آب، حتّي به دانه ي کاهي بي مقدار چنگ آويزد؟

مدينه چنين حالي داشت. در آن روز طوفاني، «ابوحفصه» که با تيزچشمي به جستجوي دوست خود بود و لحظه به لحظه انتظارش را مي کشيد، در دل نجوا کرد:

- نبايد در چنين روزهايي، «ابوعايشه» به «سُنح» رهسپار مي گشت.

عمر با قامت بلند و چشمان شعله خيزش حالتي هراس آور يافته بود و نگاه هاي خشم آلودش، بر اين حالت مي افزودند. مردم از پيش پايش کنار رفتند تا او به خانه ي پيامبر پاي نهد.

عمر حجاب چهره ي پيامبر را واگشود و با بياني تيز و بُرنده گفت:

- رسول خدا از هوش رفته است.

يکي از حاضران، انکار ورزانه گفت:

- رسول خدا مرده است.

عمر با خشم جواب داد:

- دروغ مي گويي! او نمرده؛ بلکه همانند «موسي بن عمران» به سوي پروردگار خويش رفته است.

عمر، آشفته و شوريده از خانه بيرون آمد و ميان جمعيّت ايستاد. آنگاه، شمشير خويش را نمايان ساخت و فرياد برآورد:

- برخي از منافقان مي پندارند که رسول خدا درگذشته است. به خدا سوگند! او نمرده، بلکه همچون «موسي بن عمران» به سوي پروردگارش رفته است. سوگند به خدا که او بازمي گردد و دست و پاي کساني را که خبر فتنه انگيز مرگش را پراکنده باشند، خواهد بريد.


بدينسان، رمه ي پراکنده شبحي از يک شبان را ديد و گرد او حلقه زد تا آرامش بيابد. آري، غريق ها پَرِ کاهي يافتند تا به آن چنگ بياويزند.

هرگاه انسان اميدش را از دست داده باشد، در اوج لحظه هاي تلخ يأس، بر پنداري تکيه مي زند و آن را جامه ي حقيقت مي پوشاند.

مردم، پيرامون مردي که آذرخش مي آفريد و تندر مي غريد و معتقدان به مرگ پيامبر را بيم مي داد، حلقه زدند. در نظر آنان چه زيبا مي نمود اين سخن عمر که محمد نمرده است و هرگز نخواهد مرد تا آنگاه که دين خويش را بر همه ي آيين ها چيره گردانَد: خدا به تو پاداش خير دهد، اي فرزند «خطّاب»!

«مغيره» در حالي که به «ابوحفصه» مي نگريست، در انديشه بود که راز اين معمّاي دشوار چيست. نشانه ي پرسشي بزرگ پديدار گشت که هنوز هم پابرجاست و چه بسا تا روز قيامت پابرجا بماند.

از دوردست، چهره ي «ابوعايشه» نمايان شد که گام پيش مي نهاد. شايد «مغيره» دريافت چگونه مردي که تهديد مي کرد و پيرامونيان را به عذاب و مرگ بيم مي داد، از شدت و تندي خويش کاست. آنگاه، آن گردباد ويرانگر فرونشست و جاي خود را به سکوتي هراس انگيز داد.

«ابوبکر» از دور فرياد برآورد:

- آرام بگير اي سوگند خورنده!

سپس رو به امّت هوش ربوده کرد و بانگ زد:

- اي مردم! هرکس محمد را مي پرستيد، بداند که او مرده است. و هر که خدا را مي پرستد، بداند تنها خداست که مي مانَد و مرگ نمي پذيرد... جز اين نيست که محمّد پيامبري است که پيش از او پيامبراني ديگر


بوده اند. آيا اگر بميرد يا کشته شود، شما به آيين پيشين خود باز مي گرديد؟ هرکس که بازگردد، هيچ زياني به خدا نخواهد رسانيد. [1] .

«ابوحفصه» آهي سرد و اندوهگينانه برکشيد و به دوست خود که هنگام مناسب حاضر شده بود، خيره گشت.

مغيره همچنان ابوحفصه را مي پاييد که اکنون نزديک بود بيهوش نقش زمين گردد. انقلاب پايان يافت و ناگاه طوفان فرونشست و پيش گام هاي ابوعايشه سر تسليم فرود آورد.

عمر کنار دوست خويش ايستاد و آنگاه مردي ديگر به آنها پيوست: «ابن جرّاح»! هر سه نگاه هايي معنادار به يکديگر کردند. چه بسا به دو يا سه روز آينده يا به سراسر تاريخ مي انديشيدند.

دگرگوني هاي بزرگ اجتماعي، پيش از آنکه راهي به جهان بيرون پيدا کنند، در جهان درون آدميان ميلاد مي يابند. آنها در بوته ي امکان اند تا آنگاه که کسي بيايد و جامه ي تحقّق بر اندامشان بپوشاند. در دل بيشتر مهاجران و همه ي قريش، از پيش اين گمان نهفته بود که نبايد پيامبري و جانشيني پيامبر، هر دو در «بني هاشم» گرد آيد. پيشتر، مرداني اين گمان نهفته در دل ها را بر زبان رانده بودند تا آنچه را نهان است آشکار کنند، امّا پيامبر آن روز که بت هاي عرب را در هم شکست، نتوانست اين بت را درهم بشکند.

پيامبري که صحرا را پشت سر گذارده بود تا نور و زندگي را در آن بپراکند، اينک پيکري بيجان بر جا نهاده بود. قلبي که با عشق و مِهر


مي تپيد، خاموش شده بود؛ قلبي که قلوب ديگر را مجذوب ساخت و به هم پيوند داد. از لحظه اي که اين قلب خاموش شد، رشته ي قلوب از هم گسست، همان سان که هرگاه جريان برق باز مي ايستد، چراغ ها خاموش مي گردند و تاريکي باز مي گردد؛ و آنگاه، هيچ صدايي به گوش نمي رسد جز آواي جغدي که بانگ مي زند:

هوو... هوو... هوو!

و با آواي خويش، هنگامه ي ويراني و آوار را خبر مي دهد. راستي که چه شب تيره و اندوهباري است: خورشيد آتش گرفته و روشنايي اش پايان پذيرفته؛ چشم هايي در درياي اشک غرقه گشته اند و چشم هايي نيز هوشيارانه خانه اي را مي پايند که در آن، پيکري در نقاب است و دل هايي شکسته و گل هايي پژمرده و شمع هايي خاموش!

از آن سو، دور از چشم ها، مرداني از «اوس» و «خزرج» گرد هم آمدند تا درباره ي مرد پيچيده در جامه مشورت کنند، زيرا از نيرنگ قريش هراسان بودند.

«سقيفه» انباشته از مرداني بود که پيامبر را ياري کرده، در هنگامه ي رانده شدن پناهش داده، و او را بر کساني که ظالمانه از وطنش رانده بودند، پيروزي بخشيدند.

خاطره هاي «بُعاث» [2] در فضاي سقيفه زنده شد و سياه فامي اش همه جا را تيره و زشت ساخت. بدين سان، ديگر بار زخم هايي که پيامبر بر آنها مرهم نهاده و درمانشان کرده بود، تازه شدند و سربرآوردند.

«سعد» که سخت بيمار و در آستانه ي مرگ بود، گفت:


- اي انصار! شما پيشينه ي دين باوري داريد و اين فضيلتي است که هيچ قبيله اي از عرب ندارد. پس مگذاريد آنان زمام شما را در دست گيرند.

«زيد» سخن او را تأييد کرد:

- انديشه اي راست و گفتاري درست عرضه کردي. آنچه فرمان دادي، ما را بازنمي دارد که اين مهم را به تو بسپاريم، زيرا داوري تو براي ما کافي است و خشنودي تو در مصلحت مؤمنان است.

«ابن حضير» گفت:

- امّا آنان با پيامبر هم خاندان اند واز مؤمنان ديگر به او نزديک ترند. «ابن منذر» به اصلاح سخن پرداخت:

- پس به آنها مي گوييم: «دو فرمانروا بر مي گزينيم، يکي از ما و ديگري از شما!»

سعد با خشم فرياد برآورد:

- اين، نخستين گام در سستي و فروگذاري است.

«ابن ارقم» با صدايي که هيچ کس نمي شنيد، اندوهگينانه زمزمه کرد:

- خداوند به تو پاداش خير دهد، اي علي! اين گروه گرد آمده اند تا در برابر تو نيرنگ ورزند و...

از ميانه ي جمع، دو تن پيش دويدند. اينک، در ژرفناي دل ها، چکاچک جنگي کهن که ريشه در تاريخ عرب داشت، به گوش مي رسيد.

«عويم» دوست خود را برانگيخت:

- اي «معن»! بشتاب، پيش از آن که ميدان را به «سعد» واگذاري.



پاورقي

[1] آل عمران/ 144: «و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابکم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا.».

[2] محلي است نزديک به مدينه که واپسين جنگ و خزرج در آن رخ داد.