بازگشت

فصل 28




اينک، هنگام به جاي آوردن نذر بود: حسن و حسين از بستر بيماري برخاسته بودند و سرخ فاميِ تندرستي به چهره هاشان بازگشته بود. آسمان در انتظار اَداي نذري است که «انسان» برگزيده است؛ نذري که آن را بر خود واجب ساخته تا به جهان غرقه در نور نزديک گردد.

امّا در خانه ي فاطمه، چيزي براي اداي نذر يافت نمي شد. علي نزد مردي از خيبر به نام «شمعون» روانه گشت؛ مردي که خود ديده بود چگونه حصارهاي لبريز از جنگ افزار و طلا و نيرنگ، در برابر مردي که تنها يک شمشير داشت و قلبي مالامال از ستاره، فروريخته بود.

اکنون، علي نزد او آمده بود تا چيزي شگفت بخواهد. او آمده بود تا سه پيمانه جو وام بگيرد! مردي که دروازه ي «قموص» را برکند و خيبر را


سرنگون ساخت و همسرش دختر محمّد بود و صاحب فدک، خواهان مشتي جو بود!

شمعون به راستي غافلگير شده بود. زير لب زمزمه کرد:

- اين همان زُهدي است که «موسي بن عمران» در «تورات» به ما خبر داده است.

فاطمه پيمانه اي جو را آرد کرد. آسياب مي چرخيد و «فضّه»ي جوان که اکنون در خانه ي فاطمه به سر مي بُرد، آرد را گردمي آورد. آرد خمير شد و آنگاه، پنج قرص نان فراهم آمد: براي هر روزه دار، يک قرص نان.

خورشيد رو به سوي افول داشت و پرتوهاي واپسين خود را براي وداع فرومي فرستاد تا پايان روزي ديگر از زندگاني انسان و زمين را اعلان کند. خانواده ي روزه دار براي افطار آماده شدند: لقمه اي نان که قامت انسان را برپا نگاه دارد تا سفر خود به سوي نور را تداوم بخشد.

ناگاه، انساني گرسنه بانگ برآورد:

- من فردي نيازمندم. مرا خوراک دهيد، باشد که خداوند شما را خوراک دهد!

روزه دار در لحظه ي افطار، رنج گرسنگي را خوب مي فهمد و معده ي تهي اش در پي غذايي براي فروبُردن است، وگرنه خود را فرو مي برد.

روزه داران، نان هاشان را پيشکش کردند و خود با آب روزه گشودند. آنگاه، دوره اي ديگر از گرسنگي را از سر گرفتند... گرسنگي رهتوشه ي مسافر در سفر ملکوتي آسمان است، آن جا که سراسر کوه نور است و درياهاي لبريز از ستاره. گرسنگي، شيطان نهفته در تيرگي ها را مي راند و خُرد و ناتوان مي کند، همچون گاوي که شاخ هاش در هم


شکسته شده است.

روزي ديگر گذشت و آن روزه داران همچنان در سفر روحاني خود به جستجوي سرچشمه هاي عشق بيکران بودند: جز عشق هرچه هست، به افول مي گرايد. عشق آواز خداست در جان هاي سپيد!

اين بار، يتيمي از راه رسيد. و راستي که چه سوزناک است حال يک يتيم در لحظه ي غروب که همه ي موجودات به آشيان هاي خويش مي روند و پرندگان به لانه ها و کودکان به دامن هاي لبالب از گرما.

در لحظه ي غروب، اشک در چشم يتيمان گردمي آيد، همچون آسماني پوشيده از ابر؛ و گريه در قلبشان آشوب مي کند؛ و تلخي و رنج در جانشان... اگر اين حال با گرسنگي نيز همراه گردد، چه هنگامه اي برپا خواهد شد! و آيا کودکان مي توانند سرما و گرسنگي را تحمّل کنند؟

در آن لحظه ي غم افزاي غروب، يتيم ندا در داد:

- من کودکي يتيم هستم. مرا خوراک دهيد، باشد که خداوند شما را خوراک دهد!

در ژرفاي جان هاي سپيد، گنج هايي از لذّت نهفته اند که هيچ نسبتي با لذّت هاي مادّي ندارند؛ چه رسد به جان هايي که گرسنگي و نذر آنها را صيقل داده تا آن جا که همچون نوري پرتوافشان، شفّاف گشته اند.

روزه داران، نياز يتيم را برآوردند و آن شب نيز بيدار ماندند و سفر معنوي خويش را تداوم دادند؛ سفري که جسم را مي آزارد و آن را به خُرده کاهي تبديل مي کند. و آن جاست که جهان بيکرانه ي انسانيّت، شاهد پيروزي جاودان فرشتگان و شکست شيطان است.

آسمان، خيره ي جان هايي بود که در زمين، جاده ي گرسنگي را پشت سر


مي نهادند تا به نذر خويش وفا کنند.

روز سوم که به غروب پيوست، اسيري بر در خانه آمد و لقمه ي ناني يا دانه ي خرمايي خواست.

پيکرها در برابر امواج گرسنگي مي لرزيدند و چشم ها به ابر نشسته بودند. هستي را مِه و دود فراگرفته بود. اندام گل هاي نبوّت مي لرزيد و رو به پژمردگي مي رفت. جان ها پيش از هر زمان، ناب و پيراسته شده بود و گل هاي وجودشان رايحه اي دلاويزتر از هميشه داشت.

فاطمه نحيف تر شده، چشمانش به گودي نشسته بود. در حالي که درون محرابش به نماز ايستاده بود، صدايش رفته رفته به خاموشي مي گراييد.

در خانه ي واپسين پيامبر، «جبرئيل» با هديه اي آسماني فرود آمد. اين هديه، سوره ي «انسان» بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرحيم

هر آينه بر انسان مدّتي از زمان گذشت و او چيزي درخور ذکر نبود. ما آدمي را از نطفه اي آميخته بيافريده ايم، تا او را امتحان کنيم؛ و شنوا و بينايش ساخته ايم.

راه را به او نشان داده ايم: يا سپاسگزار باشد يا ناسپاس.

ما براي کافران، زنجيرها و غل ها و آتش افروخته آماده کرده ايم.

نيکان از جامي مي نوشند که آميخته به کافور است: چشمه اي که بندگان خدا از آن مي نوشند و آن را به هر سو که مي خواهند، روان مي سازند.


به نذر وفا مي کنند و از روزي که شرّ آن همه جا را فراگرفته است، مي ترسند.

و طعام را در حالي که خود دوستش دارند، به مسکين و يتيم و اسير مي خورانند: جز اين نيست که شما را براي خدا اطعام مي کنيم و از شما نه پاداش مي خواهيم و نه سپاسي. ما از پروردگار خود پروا داريم؛ پرواي روزي را که خشم آگين و سخت و هولناک است.

خدا ايشان را از شرّ آن روز نگاه داشت و آنان را طراوت و شادماني بخشيد. به پاس صبري که کرده اند، پاداششان را بهشت و پرنيان داد...

اين، پاداش شماست و از کوششتان سپاسگزاري شده است.» [1] .

آن شب، فاطمه چيزهايي را ديد که هيچ چشمي نديده است؛ حرف هايي را شنيد که هيچ گوشي نشنيده است و هرگز به قلب انساني راه نيافته است:

درختاني ديد سبز در سبز که در خاک هاي مُشک افشان ريشه داشتند؛ جويباران ناب و درخشاني که امواجشان در پاي درختان، پيچ در پيچ مي شد؛ نسيمي که مي گذشت و شاخساران را نوازش مي داد تا برگ ها با آوايي رؤيايي به ترنّم درآيند. او گنجينه هاي مرواريد تازه را در اشکِ چکيده از رخسار شاخساران ديد؛ و بار و بَرِ درختان را در نيام شکوفه ها؛ و قصرهاي زبرجد را که همچون سنگ هاي رنگين، اين سو و آن سو پراکنده بودند. چشمه ساران نرم و گوارا از هر سو مي جوشيدند. کودکاني مرواريدگون، جام هاي نقره اي سرشار از عسل ناب را در دست مي گرداندند و در سايه ساران و نورباران ها، مي درخشيدند. در بهاري


پايدار که در آن، نه از سوزش آفتاب نشان است و نه از سوزِ زَمْهَرير، او اميران قصرها را ديد که جامه هايي از ابريشم سبز و ديبا بر تن داشتند و جام هايي لبريز در دست؛ و جرعه جرعه از شراب زنجبيل کام برمي گرفتند. چهره ها لبالب از سعادتي جاودان بود و آکنده از شادماني و سرسبزي، که نسيم بهاري سرشار از طراوت گل ها و شکوفه هاي جاودانه، آنها را پُرنقش کرده بود.

فاطمه، اين همه را ديد. ميان پشته هاي مُشک و قصرهاي زبرجد گشت؛ و در درياچه ي سعادت غوطه خورد. بدينسان، او در شوق سوخت؛ در شوقي گوارا. و چه شيرين است که انسان با سرچشمه ي انسانيّت همنشين گردد و از همه ي بند و بارهاي زميني رهايي يابد!



پاورقي

[1] انسان/ آيه هاي 1 تا 12؛ و نيز 22.