بازگشت

فصل 20




پنج سال از هجرت پيامبر سپري شده بود. مدينه همچنان از نعمت هاي آسمان بهره مي بُرد: مي ساخت و مي کاشت و ثمر مي داد و کلمه اي طيّبه را به جهان ارمغان مي بخشيد. امّا قريش و يهود در انديشه بودند تا درختي را که آسمان برافراشته است، از ريشه برکنند و مردم به قهقرا بازگردند؛ به دوراني که راهي براي بازگشتن به آن نبود.

زمستان فرا رسيد. بادهاي سرد از سوي شمال وزيدن گرفتند. ابرها آسمان را فراپوشاندند، امّا بسي زود از هم گسستند و زمين را چشم به راه و تشنه نهادند. کشتزارها دستان خود را به تضرّع گشوده، طلب باران مي کردند. طوفان روز به روز شدّت مي يافت، بي آن که باراني از راه برسد. امّا آن سو، بادهاي ديگري نيز مي وزيدند: بادهاي جاهليّت از سوي


جنوب در حرکت بودند. قريش براي نبرد با مدينه، خود را آماده مي ساخت. «سامري» نيز در «خيبر» رحل افکنده بود تا نور جزيرةالعرب را فروبنشاند. تبِ کشتار و چپاول به جان قبايل افتاده بود و يثرب لقمه اي چرب به شمار مي رفت. و بدينسان، سامري آنان را فريفت.

طبل هاي جنگ در خيمه گاه هاي قبايل نواخته شدند و شمشيرهاي خيانت صيقل يافتند. در جان «نجد» و «کنانه» و «قريش» آتشي افروخته شد که شعله هايش به آهنگ جنگ مي رقصيدند، در حالي که «هند» جگر حمزه را مي بلعيد و «ابوسفيان» در آرزوي شوکت و بزرگي فرياد مي زد: «بزرگ تر است هُبَل».

بادهاي زمستاني همچنان به سوي مدينه مي وزيدند و ابرها همچون کشتي هاي سرگردان در آسمان جابه جا مي شدند. ماه رمضان فرا رسيد و رحل خويش را در جزيره گسترد، در حالي که غريب بود و جز مردم آن سرزمين پاک کسي با آن انس نداشت.

يثرب براي خدا غرق روزه شد. مردم از خوردن و نوشيدن دست کشيدند، همچنان که اندام هاشان نيز روزه گرفتند. معده ها از گشادگي و سپس درهم کشيدگي باز ايستادند، امّا قلب ها با نيرويي بيشتر تپيدند و عقل ها از سکوت و خواب سر برکشيدند و ديدند آنچه را با چشم نمي توان ديد و با حسِّ ظاهر نمي توان فهميد.

رمضان آمد تا به انسان بياموزد که چگونه مي توان گرسنگي ديد و پيروز شد؛ چگونه مي توان تشنگي کشيد و اراده اي نو يافت؛ چگونه مي توان حيوان وحشي نهفته در جان را سرکوب کرد تا انسان ستم ديده از ژرفناي قلب ها پيروزمندانه سربرآورد. رمضان رودي است جاري که


امواجش به آرامي رخ مي نمايند و قلب ها را از ناپاکي ها مي زدايند تا آن را يکدست سپيد کنند، همسانِ کبوتران سپيد بال که در آسمان، سبکبال و آزاد پرواز مي کنند و در ملکوت خدا تسبيح گويان راه مي سپارند.

بادهاي سرد، همچنان از سوي شمال مي وزيدند و ابرها، همچنان بيمناکانه به سوي جنوب مي گريختند. امّا از قطره اي باران نشاني نبود و آن سال، هنگامه ي خشکسالي بود. پيامبر که از فرط گرسنگي، سنگ بر شکم مي بست، گوش به اخباري سپرده بود که از سوي صحرا مي رسيد:

- آنان ده ها هزار جنگجويند از قبايل «غطفان» و «قريش» و «کنانه». «بني قريظه» که درون مدينه مي زيند، عهد شکسته و از پشت بر يثرب دشنه کشيده اند.

- اين جا، در ميان ما، دشمناني به سر مي برند که آن ها را نمي شناسيم و تنها خدا مي شناسدشان.

- خداوند ما را از شرّ منافقان دور دارد!

- يثرب در ورطه ي خطر است.

- آنان از فراز سر و از پايينِ پايِ ما، به سوي مدينه مي شتابند.

- خدا را از ياد نبريد که از يادتان خواهد برد. او را به خاطر آوريد تا يادتان کند و گام هاتان را استوار سازد.

در مسجد، نااميدي همچو طوفاني به سوي قلب هاي مؤمنان مي وزيد و اضطراب مي خواست درختي را از جا برکند که پيامبر آن را برافراشته بود تا همواره به اذن پروردگار خويش، بار و بر دهد.

پس از چندي حيرت و نگراني، مردي از مردم پارسي برخاست و راه نجات را به يثرب آموخت؛ که طوفان در پيش بود:


- اي رسول خدا! ما در سرزمين پارس، هرگاه دچار بيم از دشمن مي شديم، پيرامون خويش خندق مي کنديم.

تا آن روز، عرب با اين شيوه آشنا نبود. انصار بانگ برآوردند:

- «سلمان» از ماست.

و مهاجران فرياد برآوردند:

- «سلمان» از آنِ ماست.

هر دو گروه، مدّعي بودند که اين مرد از آنِ ايشان است؛ مردي که سرزمين هايي را پشت سر نهاده بود تا انساني به نام محمّد را بيابد.

چشم ها به پيامبر دوخته شده بود. در اين حال، او ندا داد:

- «سلمان» از ماست؛ از ما خاندانِ رسالت. [1] بادهاي زمستاني همچنان سرسختانه مي وزيدند. خشکسالي بود و شکم ها تهي. امّا اراده اي که رمضان آن را بيدار کرده بود، بر آن بود تا تاريخ را درهم بپيچد.

به زودي از شمال، طوفان «أحزاب» در خواهد رسيد. پيامبر کلنگي دو سر در دست گرفت و با توانمندي بر زمين کوبيد. از آن پس کلنگ ها فرود آمدند تا خاک را به درازاي پنج هزار ذراع [2] و به پهناي نُه ذراع و ژرفاي هفت ذراع بشکافند.

با گذشت روزها، طوفان شدت مي يافت و سرما افزون تر مي شد و پيکرها از بي غذايي نحيف و رنجور مي گشتند. امّا اراده ها استوارتر


مي شدند و صخره ها را درهم مي شکستند و به عمق زمين راه مي يافتند؛ زيرا مي دانستند که دسته ي ملخ ها در راه است؛ ملخ هايي که مي خواهند هرچه سرسبزي است به ويرانه تبديل کنند؛ ويرانه اي که در آن جز از سراب نشاني نيست، همان سرابي که تشنه کام آن را آب مي پندارد.

پيامبر نشست تا اندکي بياسايد. قطره هاي عرق را که بر پيشاني اش مي درخشيدند، زدود. کلنگش اکنون به يک شي ء بي نظير شباهت داشت يا گنجي که زمين به او بخشيده بود. سنگي را که به شکم بسته بود شديدتر بست تا گرسنگي را کم تر حسّ کند. اکنون سه روز مي گذشت که او هيچ نخورده بود.

در اين روزها، کسي به ياد او نبود. گرسنگي و سرما و رنج و مشکلات صحرا، آدمي را از ياد نزديک ترين چيزها غافل مي کند. امّا فاطمه هرگز مردي را که آسمان برگزيده بود تا رسول زمينيان ستمديده باشد، فراموش نمي کرد.

مردي که يثرب با او به اوج شکوه رسيده بود، در گرسنگي به سر مي بُرد و از بي غذايي سنگ به شکم بسته بود. اينک که مردم يثرب او را از ياد برده بودند، فاطمه با ياد او زنده بود.

خورشيد غروب کرد و بوي خوش نان در فضاي مدينه پيچيد. اجاق هاي خانه ها برافروخته شدند تا روزه داران را از گرما و غذا بهره مند سازند. و پيامبر در خندق، با خدا راز و نياز مي کرد:

- پروردگارم! من به هر خيري که سويم بفرستي، سخت نيازمندم. فاطمه از دور پديدار گشت. با خود، قلبي بر کف داشت و نيز تکّه ناني که دقايقي پيش پخته بود.


شادماني در چهره ي پيامبر رخ نمود، شبيه همان شادماني که در روز فرورسيدن مائده ي آسماني بر چهره ي «حواريّون» نقش بست.

اکنون، فاطمه، اين بهشتي بانويِ آدمي پيکر، براي او نان آورده بود و گرمي و روزي. پيامبر زمزمه کرد:

- به خدا سوگند سه روز است هيچ نخورده ام.

فاطمه به خانه ي خويش بازگشت، در حالي که اشک از چهره مي سترد. او بر مردي مي گريست که چراغ آسمان را در زمين برافروخته بود و مي خواست آن را در برابر طوفانِ فراپيش، روشن نگاه دارد.



پاورقي

[1] سلمان منا اهل البيت.

[2] ذراع واحد طول است و انواع گوناگون دارد که مشهورترين آن ها ذراع هاشمي است، برابر با 64 سانتي متر.