بازگشت

فصل 16




سوگْناله هاي مکّه، همچنان، به سانِ رشته هاي دود، فضاي جزيرةالعرب را پوشانده بود. قريش نيروي خود را براي هجوم آماده مي ساخت و شمشيرها و دشنه هايش را صيقل مي داد. «ابوسفيان» با پافشاري بسيار، مي کوشيد تا کاري نشدني را به انجام رسانَد. اکنون همسر او به ماري خطرناک تبديل شده بود که چشمانش لانه ي کينه اي سخت بود؛ کينه اي که به جاي صلح، جنگي هلاکت زا و به جاي سبزي، خاکستر و دود به بار مي آورْد. «هند» با اين انديشه، خواب و آسايش نداشت و همانند ماري افسانه اي گرداگرد خويش حلقه زده بود.

ابوسفيان که جلودار سواران و اسبانش بود، در قلب شب راه مدينه را در پيش گرفته، همچون ماري، حرکت پنهان خود را آغاز کرد. «ابن


مشکم»، پيشواي قبيله ي «بني نضير»، در انتظار او بود تا راه هاي ضربه زدن به مدينه را به او بنماياند و آگاهي اش دهد که چگونه مي توان محمّد، اين دشمن مشترک، را به قتل رساند.

«کعب بن اشرف» سکوت کرده، گوش فراداده بود و مي ديد که چگونه ابوسفيان به تنيدن تار عنکبوت مشغول است و همچون ماري زبانش را به جستجوي طعمه بيرون آورده، چشمانش به سان گداخته هاي آتش برق مي زند و سايه اش به هيبت شيطاني سرکش بر ديوار نقش بسته است.

ابوسفيان از سکوت کعب به خشم آمده بود، به ويژه آن که يهوديان- که اهل کتاب بودند- براي قتل محمّد دليري بيشتري نشان مي دادند:

- تو را به تورات سوگند! آيا دين ما برتر است يا دين محمّد؟

کعب، گويي که عقرب او را نيش زده باشد، با خشم گفت:

- ابوسفيان! البته دين شما بهتر از دين محمّد است.

ابن مشکم با بدجنسي مخصوص يهود، گفت:

- ابوسفيان! آيا تو محمّد را دروغگو مي داني؟

ابوسفيان با دلخوري گفت:

- ما که او را «صادقِ اَمين» مي ناميم، چگونه دروغگويش بخوانيم؟

- اگر چنين است، چرا با او مي جنگيد؟

ابوسفيان احساس کرد در سرش شعله اي زبانه مي کشد:

- ما و «بني هاشم» همانند دو اسب شرطبندي، در همه چيز برابر بوديم و هر امتيازي که آنان داشتند ما نيز داشتيم، تا آن که محمّد چهره نمود. اکنون، براي ما چه مانده است؟


کعب کوشيد تا به اين آتش دامن زند:

- اگر همه ي قبيله هاي عرب با يکديگر همدست مي شدند، هرگز کار به اين جا نمي رسيد. کاروان هاتان، شکوهتان، و حتّي خدايانتان در خطرند. پيش از آن که او به شما شبيخون زند، وي را غافلگير کنيد!

ابوسفيان، خشم آلود برخاست و با حرارت فرياد برآورد:

- ماه سر بر نخواهد زد مگر آن که سوگناله هاي خانه هاي يثرب را بشنويد.

آنگاه، برخاست و باشتاب به سوي صحرا رفت: نقطه اي که دويست اسب و سوار لشکر آراسته بودند.

مدينه آرام خفته، در انتظار سپيده دم بود تا روزي ديگر با آواز خروس آغاز گردد؛ روزي براي کاشتن، ساختن، و سنگ ها را شکافتن و چشمه برآوردن.

سُم اسبانِ سرمست زمين را به لرزه انداخته، غباري آميخته به گرگ و ميش سپيده دَمان را بر مي انگيخت.

پيرامون مدينه در «عريض»، آتش در دو خانه درافتاد و زنان و کودکان گريختند و مردان سربريده شدند. نخلستان ها در آتش سوختند و آنگاه آتش افروزان مهاجم، بي آن که سربگردانند، راه گريز در پيش گرفتند.

ابوسفيان لذّتمندانه به شعله هايي مي نگريست که درختان يثرب را در کام خود مي کشيدند. آرزو کرد: کاش «هند» نيز در اين جا حاضر بود تا با نشان دادن اين منظره، بر آتش درونش آب مي ريختم و شعله هاي جانش را فرومي نشاندم.

ناله ي زنان و کودکان، آن فضاي سرشار از آرامش را آکند. در اين حال،


شيهه ي اسبي خشمگين به گوش ابوسفيان رسيد. با تازيانه اسبش را دوانيد و با سرعتي بيش از باد، به سوي مکّه رهسپار گشت.

مکّه بيدار شد، در حالي که تبِ جنگ بر آن چيره شده و حسّ انتقام جويي فضا را انباشته بود. سه هزار جنگجو گرداگرد ابوسفيان را فراگرفته بودند. پيرامون هند نيز چهارده زن گرد آمده بودند. غيرت جاهلي اينک دمادم مي جوشيد.

دودِ بُخوري که براي «هُبَل»، خداي جنگ، به پاکرده بودند، به هوا برخاسته بود. اين نذر و نياز از آن رو بود که هبل، انتقام آنان را از محمّد بستاند.

زير نور کم سوي چراغي، «عبّاس» در حال نگارش نامه اي به برادرزاده اش بود تا او را از هجوم زودرس قريش آگاه سازد. در ميانه ي شب، پيکي بادپيما، با شتاب تمام، از مکّه بيرون آمد و ريگستانِ صحرا را پشت سر نهاد.

پيامبر، اکنون در حدود هفت کيلومتري جنوب يثرب، يعني در «قبا» به سر مي بُرد؛ همان سرزميني که پس از آن هجرت سرنوشت ساز، با امن و اَمان در آن پاي نهاده بود. او به قبا آمده بود تا توطئه ها و خيانت هايي را که صحرا در دامان خود مي پروَرْد، از نزديک نظاره کند. وي مي دانست که قبيله هايِ پيرامون، نمي خواهند يثرب در آرامش به سر بَرَد و خواستار همدستي با قريش هستند، چرا که مکّه اُمّ القُرا و خانه ي خدايان بود و قريشيان همچنان در انديشه ي خونخواهي، خواب و آرام نداشتند.

در افق دوردست، جز ريگ هاي صحرا چيزي به چشم نمي خورد. سکوت بر همه چيز سايه افکنده، حالتي بيم آور به اشيا بخشيده بود. «ابيّ


بن کعب» به نقطه اي سياه که در افق خودنمايي مي کرد، خيره مي نگريست. ناگاه بانگ برآورد:

- مي پندارم سواري تيزتَک به سوي ما مي شتابد.

- آري، پيداست که از مکّه مي آيد.

سوار، لگام اسبش را به سختي کشيد و ايستاد. اسب، شن هاي گرم را به هوا پاشيد و سوار نفس نفس زنان از اسب پايين جَست، در حالي که نامه اي را در دست داشت؛ نامه اي که پيام قلبي تپنده با عشق پيامبر را در سينه داشت.

هيچ کس از مضمون آن نامه که «ابن کعب» براي پيامبر خواند، آگاه نشد. امّا اندوه و خشمي که بر چهره ي پيامبر نشست، حکايتگر آن بود که رويدادي تکان دهنده در پيش است؛ رويدادي که صحرا و تاريخ را زير گام هاي خود به لرزه خواهد انداخت.