بازگشت

فصل 03




در آسمان مکّه، نشاني پديدار است. گويا پيام آور توطئه اي است که قريش در هم تنيده اند، همان گونه که عنکبوت خانه اي مي تند که سست ترينِ خانه هاست.

«ابو جهل» با چهره اي تيره و غضب آلود پديدار شد. به راستي، محمّد او را به خشم آورده بود. اکنون در همه جاي «جزيرةالعرب» گفتگو از تازيانه هايي بود که بر سر مسلمانان فقير فرود مي آمدند؛ و از اسلام که در حال جريان يافتن بود، همچون جويباري روان که آبش را نثار ساحل هاي شني مي کند.

و ابوجهل از اين حرکت بسي ناخشنود بود. سفر محمّد به «طائف» براي فراخواندن قبايل آن سرزمين به سوي اسلام، ابوجهل را به خشم


آورده بود. اين که مرداني از «يثرب» با محمّد دست بيعت داده بودند، عقل و اختيار ابوجهل را ربوده بود:

- اينک «ابوطالب» از جهان رخت بربسته و دوران زعامتش سرآمده است. خديجه نيز رخ در خاک کشيده و از ثروت بسيارش نشاني نمانده است. اکنون، هنگام آن رسيده که محمّد نيز از ميان برود: اين انسان سرکش که مي خواهد بت ها را در هم بشکند؛ بت هايي را که خدايان پدران و نياکان ما و نگاهبان کاروان ها و سر چشمه ي شوکت ما هستند. امّا چگونه مي توان محمّد را از ميان برد؟ او هنوز تنها نشده است. مرداني پيرامون اويند که از آهن سخت پيکرترند. «حمزه»، اين شکارگرِ شيران، ضربه هايش فراموش ناشدني است. ليکن اکنون حمزه نيز از مکّه هجرت گزيده و برادرزاده ي خويش را تنها نهاده است. پس اينک همه چيز براي ضربه اي مرگبار مهيّاست.

و به راستي،چه انديشه ي هولناکي در ذهن «شيطان مکّه» پروريده شده بود!

فاطمه رايحه ي خوشِ وحي را استشمام کرد و ديد که از پيشاني پدرش عرق سرازير است: «جبرئيل» او را در بر گرفته، با کلماتي بلند به او راز گفت و بدين سان، آن توطئه ي تار عنکبوتي را برايش فاش ساخت.

شب، مکّه را در خود فرو برده بود. کوچه هاي شهر از خاموشي هراس انگيزي سرشار بودند. ستارگاني که در دور دست مي درخشيدند، به مرواريدهايي شبيه بودند که بر چادري سياه پاشيده شده باشند.

مرداني از قبايل گوناگون که همچون اشباحِ شب از پشت درهاي بسته ي مکّه بيرون خزيده بودند، اينک با شمشيرها و دشنه هاي پنهان از پيِ هم


مي آمدند. ابوجهل در انتظار لحظه ي سرنوشت ساز بود: به زودي، جوانان مکّه شمشيرهاي خويش را در قلب محمّد فرو خواهند کرد و همه چيز پايان خواهد پذيرفت. آنگاه، نقش حيرت بر چهره هاي «بني هاشم» خواهد نشست، زيرا مي بينند که محمّد به قتل رسيده و خونش هدر رفته و ميان قبايل پراکنده شده است.

ابوجهل در حالي که از ابتکار خود سرمست بود، جام شرابش را سر کشيد: به زودي مکّه در هر محفل خود از زيرکي ابوجهل سخن خواهد گفت.

شيطان مکّه دستانش را به هم ماليد و از وراي دريچه اي که به کوچه اي پيچ در پيچ باز مي شد، به انتظار جوانانش نشست.

پيامبر با فروتني، در حالي که علي را فرا مي خواند، زمزمه کرد:

- ياد کن هنگامي را که کافران درباره ي تو نيرنگ مي کردند تا تو را به بند کَشند يا بکُشند يا بيرون کنند. آنان نيرنگ مي زنند و خدا تدبير مي کند و خدا بهترين تدبير کننده است. [1] .

بي شک، شجاعت کم مانند و شگفتي انگيزي دارند مردان ميدان که تا واپسين نفس نبرد مي کنند. امّا اين که انسان، جان خود را در معرض شمشيرها و دشنه ها به مرگي محتوم پيشکش کند، با هيچ بياني، هر قدر هم دقيق و بلند، به توصيف نمي آيد. اکنون، علي به سخن مردي که بيش از بيست سال همراهي اش کرده بود، گوش فرامي داد. نجواکنان پرسيد:


- اي فرستاده ي خدا! اگر من فداييِ شما شوم، به سلامت خواهيد ماند؟

- آري، پروردگارم به من چنين وعده داده است.

پيش از اين، علي غرق اندوه بود، زيرا مي نگريست که مکّه توطئه گاه قتل انساني شده که آسمان او را برانگيخته تا زمين را رهايي بخشد. امّا در اين لحظه، اندوهش به شادماني بزرگي تبديل گشت. با گام هايي آرام به سوي بستر پيامبر رفت. آنگاه، عباي پشمين او را گرد خود پيچيد و در انتظار شمشيرهايي ماند که زود بود تا پيکرش را از هم بدرند و خون پاکش را بر زمين جاري سازند تا قصّه اي دل انگيز از فداکاري و ايثار بسرايد.

اشباح هراس آور از روزنِ در دزدانه به درون نگريستند و محمّد را ديدند که همچنان در خوابي آرام فرو رفته است:

- او همچنان غرق خواب است.

- و پس از اين شب، هرگز بيدار نخواهد شد.

- زود است که دشنه ام را در قلبش فرو کنم.

- اين هموست که خدايان ما را به ريشخند مي گيرد.

يکي از آنان ديگر بار از روزنِ در نگريست و بازگشت تا دوستانش را مطمئن سازد:

- تا بامداد درنگ مي ورزيم و سپس ناگاه بر سر او فرود مي آييم.

همچون رنگين کماني که از بال فرشتگان امتداد مي يابد، پيامبر به عزم هجرت از خانه بيرون خراميد و روي به سوي جنوب نهاد، بي آن که به کسي يا چيزي التفات کند. در اين حال، خاشعانه از خدا مي خواست که جوانمرد اسلام، علي، را نگاهبان باشد:


- پروردگارا! براي من دستياري از کسانم قرار ده. [2] .

آن شب، خواب هرگز به چشمان فاطمه راه نيافت. به پدرش مي انديشيد که مکّه را با بيم و انتظار وداع مي گفت و به سوي سرنوشتي ناپيدا مي رفت؛ و نيز به جوانِ ابوطالب که در خوابگاه وي آرميده بود و به زودي شمشير قبائل، او را در مي ربود. و راستي که اين شب، باردار رويدادي عظيم و ناگهاني بود. فاطمه، جان خويشتن را خاضعانه به درگاه خدا برده بود و از او مي خواست تا پدرش را ياري کند، همان سان که پيشتر «موسي» را ياري کرده بود؛ و نيز پشتيبان فرزند «بزرگِ سرزمين بطحا» باشد.

ناگاه گرگ ها به خانه ي پيامبر هجوم آوردند. شمشيرها و دشنه ها به سوي مردي نشانه رفتند که زير عباي سبز يَمَني آرميده بود. جوان همچون شيري خشمگين از بستر خويش برخاست و شمشير يکي از مهاجمان را- که همگي از بيم اين رويداد در جاي خود خشکيده بودند- از کف وي بيرون کشيد. يکي فرياد برآورد:

- محمد کجاست؟

و پاسخي به استواري کوه «حرا» به سوي او بازگشت:

- من وکيل او نيستم.

نفس صبح برآمد و مکّه با خبرهاي طوفاني بيدار شد. محمّد ناپديد شده بود و اکنون به سوي «يثرب» پيش مي رفت. سواراني سرسخت همه جاي صحرا را در جستجوي اين مرد گريزپا مي کاويدند.

هيچ کس از جاي پيامبر آگاه نبود، مگر جواني بيست ساله که اکنون به تنهايي به


غاري در کوه «ثور» بازگشته بود، همان جا که پس از ايمني يافتنِ پيامبر با او وداع کرده بود. علي بازگشت تا از پيکر خويش غبار راه بتکاند و در وصاياي پيامبر بينديشد. اينک يک مسؤوليت بزرگ بر عهده ي او باقي مانده بود: بازگرداندن امانت ها به صاحبانشان؛ و نيز همراه بردن «فاطمه»ها و مسلمانان ناتوان به يثرب.

علي شتري خريد و پنهاني به مادرش «فاطمه» دختر «اسد» پيغام داد که براي هجرت آماده گردد و نيز «فاطمه» دختر «محمّد»، «فاطمه» دختر «حمزه»، و «فاطمه» دختر «زبير» را آگاه سازد.

کاروان «فاطمه»ها در راه شد و علي، پياده، جلودار کاروان گشت. «امّ ايمن» و «ابو واقد» نيز از پي آنان به راه افتادند.

ايشان، آرام و پنهاني، شبانه به «ذي طوي» رفتند، جايي که علي با ايشان وعده نهاده بود. ابوواقد مرکب را شتابان به پيش مي راند و علي مي دانست که چه بيم و اضطرابي در اعماق جان او موج مي زند: قريش هرگز از اين گناه ابو واقد چشم نمي پوشيدند!

علي با نوايي آرام بخش بانگ برآورد:

- ابوواقد! با زنان بيش از اين مدارا کن.

نزديک به «ضجنان»، هشت سوار غبار برانگيز در چشم کاروان نمايان شدند. سواران بسي خشمگين بودند و از چشم هاشان آتش مي جهيد.

علي به ابوواقد و امّ ايمن ندا داد:

- شتر را دور کنيد و پايش را در بند سازيد.

صحرا تا آن جا که چشم کار مي کرد، موجِ ريگ بود. علي که اينک پياده رَوي او را رنجور ساخته بود و مرد اوّلِ اين کاروان به شمار مي رفت،


جواني بيست و سه ساله بود. چشم ها به او دوخته شده بود: مادرش که با نگراني به او مي نگريست؛ دختر محمد که از شمشيرهاي دشمنان پدرش- که به سوي علي پيش مي آمدند- انديشه مي ورزيد؛ و ابوواقد که ناي و تواني برايش نمانده بود. علي ايستاد، در حالي که چشمانش از شور و شراره موج مي زد.

يکي از سواران که هنوز علي را نشناخته بود، فرياد برآورد:

- اي حيله گر! آيا مي پنداري که مي تواني در ميان زنان، خود را نجات دهي؟ اي به عزاي پدر نشسته، بازگرد!

- اگر باز نگردم...؟

- آنگاه، به ناچار باز خواهي گشت.

در اين ميان، يکي از سواران به شتر نزديک شد تا او را برماند. علي راهش را بست و با شمشير ضربه اي بر او فرود آورد. سوار بر ريگ ها فرو افتاد. ناگاه سواران در جاي خود خشکيدند. آنان به سختي غافلگير شده بودند، زيرا در سراسر زندگاني خود، چنين ضربه اي نديده بودند. يکي از آن ها که جوان را آماده ي حمله مي ديد، بانگ برآورد:

- اي فرزند ابوطالب! خشم خود را از ما بازگير.

و بدين سان، علي به دنياي جنگندگي پا نهاد، همان سان که روزهايي پيشتر به جهان ايثار و فداکاري گام نهاده بود.

کاروان صحرا، راهش را به سوي يثرب پي گرفت؛ کارواني که شب ها در راه بود و به هنگام روز پنهان مي گشت...



پاورقي

[1] انفال/ 30: «و اذ يمکر بک الذين کفروا ليثبتوک او يقتلوک او يخرجوک و يمکرون و يمکر الله و الله خيرالماکرين.».

[2] طه/ 29: «رب اجعل لي وزيرا من اهلي.».