بازگشت

گفتگويي در آغاز راه




بسيار پريشان بودم، در حالي که مي کوشيدم تا از گفتگو با عموزاده ام درباره اين مذهب جديدي که در رفتار ادبي، اخلاقي و گفتاري وي متجلي شده بود، پرهيز کنم. اين امر مرا بر آن داشت تا فکر کنم که بحث کردن با وي درباره اصل اين فکر، اشکالي ندارد با وجود آنکه عقيده داشتم که آنچه بدان ايمان دارد از حدود خرافات فراتر نمي رود و يا شايد گرايش زودگذر او را بر آن داشته است تا اين افکار عجيب را پيدا کند.

نگراني من ناشي از اين هراس بود که مبادا از فکر وي اثر گيرم يا شايد خود را مجبور به اعتراف به آن يابم و سرانجام با آنچه مردم عقيده دارند، و پدارنم را بر آن يافته ام مخالفت ورزم و در آن صورت جداي از اجتماع خواهم بود و شايد متهم به اين شوم که از دين منحرف شده ام، آنگونه که خود وي متهم شده بود.

ولي من از همه اينها گذشتم و تصميم گرفتم که با او به گفتگو بنشينم شايد راهي بيابم که از طريق آن ايمان اين مرد را به آنچه معتقد شده بود متزلزل سازم، خصوصا اينکه من کتاب هاي زيادي بر ضد شيعه و تشيع خوانده بودم و ذخيره اي از آنها داشتم که از خلال آن براي مجادله با وي اقدام کنم پس، گفتگويم را با وي شروع کردم.

به او گفتم: اينک تو، آنچه را که مردم برآنند، ترک نموده و شيعه شده اي. چه ضمانت هايي وجود دارد که مانع شود از اينکه فردا مذهبت را تغيير


دهي؟

گفت: آيه کريمه مي گويد: (قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقين) [1] بگو، دليل تان را بياوريد اگر راست مي گوييد، و من از ياوران دليل هستم، به هر طرف که برود من هم مي روم و من به قدر طاقتم تلاش کرده به راه راستي رسيده ام که مذهب اهل بيت عليهم السلام است و دليل بر درستي آن دلايلي است که صاحبان آن مي آورند و همه مسلمين بر آن اتفاق دارند.

گفتم: چرا، غير از تو کسي اين حقيقت را کشف ننمود؟

گفت: اولا، چه کسي به تو گفته است که غير از من کسي يافت نشود! و ثانيا، اينکه غير از تو کسي به حقيقت برسد يا نرسد دليل بر درستي يا نادرستي آنچه تو بدان رسيده اي، نيست. مسأله در نفس وجود حقيقت و حق مستتر است و پس از آن پيروان آن، و من کاري به غير از خودم ندارم زيرا که خداوند مي فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا عليکم انفسکم لا يضرکم من ضل اذا اهتديتم) [2] يعني: «اي کساني که ايمان آورده ايد خودتان را داشته باشيد که به شما زيان نمي رساند آن کس که گمراه شده باشد هر گاه شما هدايت شده باشيد». به او گفتم: اگر درستي مذهب شيعه را فرض کنيم، اين بدان معني است که 90% مسلمين خطاکارند، زيرا که همه مسلمين به مذهب اهل سنت و جماعت ايمان دارند، پس اين تشيع چه جايگاهي در ميان عامه مردم دارد؟

گفت: شيعيان به اين کمي که تو فکر مي کني نيستند، زيرا که آنان اکثريت را در بسياري از کشورها دارند، از اين گذشته، زيادي و کمي ملاکي براي حق نيست، بلکه قرآن کثرت را در موارد بسياري نکوهش کرده است. خداي تعالي


مي فرمايد: (ولکن اکثرکم للحق کارهون) [3] يعني: «ولي بيشتر شما حق را نمي پسنديد» و مي فرمايد: (و لا تجد اکثرهم شاکرين) [4] يعني: «و بيشتر آنان را سپاس گزار نمي يابي» و مي فرمايد: (و قليل من عبادي الشکور) [5] يعني: «اندکي از بندگان من سپاس گزارند»، و بدين ترتيب کثرت افراد دليلي بر اين نيست که آنان بر حق هستند.

اما تشيع بعنوان مسلکي آسماني، وجود دارد، بدليل اينکه من شيعه هستم و اگر اشکالي متوجه عدم گسترش تشيع باشد، اين امر متوجه حضرت رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم در آغاز دعوت، و حتي تا هنگام رحلت حضرتش نيز مي شود که اسلام گسترده نشده ولي با وجود آن، حق نازل شده ي از سوي خداي تعالي بود.

با تعجب گفتم: آيا از من مي خواهي قبول کنم که پدران و اجداد ما که آنها را افرادي متدين مي دانيم، راهشان غير از آنچه خداوند فرمان داده بوده است.

لبخندي زد و گفت: من در مقام بيان و ارزيابي حال گذشتگان نيستم زيرا که خداوند به آنان آگاهتر است ولي تو را يادآور مي شوم که قرآن نپذيرفته است اينکه اساس در اعتقاد، تقليد از پدران و اجداد باشد. خداي تعالي مي فرمايد: (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل اللَّه قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا او لو کان آباوهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون) [6] يعني: «و هر گاه به آنها گفته شود که آنچه را خداوند نازل کرده است، پيروي کنيد، مي گويند بلکه از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم پيروي مي کنيم حتي اگر پدرانشان چيزي نمي دانستند و هدايت


نمي شدند».

متوجه شدم که گفتگو جهتي عام پيدا کرده و حجت وي در اين زمينه قوي به نظر مي رسيد و با آياتي قرآني تقويت مي شد، پس تصميم گرفتم جزئيات عقيده اش را با وي بحث کنم که من انتقاد آنها را در کتابها خوانده و آن را همچون آخرين برگ براي پايان کار نگه داشته بودم، زيرا مطمئن بودم که وي قادر به پاسخ گويي بر آنها نيست در حالي که من نظر خاص خود را بر آنها افزوده بودم، لذا براي اينکه جريان بحث را به سويي که مورد نظرم بود، تغيير دهم، به او گفتم: خوب، شيعه چه مي گويد؟ در اينجا طرز نشستن خود را مرتب نمود و گفت: شيعه مي گويد که اين دين خاتم را نمي توانيم جز از طريق ائمه اهل بيت عليهم السلام بگيريم و اين امر را عين تمسک جستن به سنت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله مي دانند که مطلوب هر انسان است.

با تمسخر گفتم: همه ما از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله پيروي مي کنيم و هيچ کس معتقد نيست که بر خلاف آنچه آن حضرت، که برترين دورد و سلام بر آن حضرت باد، عمل مي کند. گفت: مسئله تنها يک ادعا نيست، بايد آن را با دليل اثبات کرد و ما به عنوان شيعه، عقيده داريم که مسأله اساسي که امت به آن مبتلا شد، همان مسأله امامت و رهبري بعد از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله است که خاص حضرت علي عليه السلام به عنوان وصي و جانشين است و پس از او ائمه اهل بيت عليهم السلام هستند و يکي از مستلزمات اين وصايت و امامت، خلافت سياسي مي باشد و تنها از اهل بيت است که گرفتن دين صحيح مي باشد اما آنچه از ديگران گرفته شده است، نمي گوييم که مطلقا باطل است ولي حقي است که با باطل آميخته شده و ما مأمور هستيم که تنها حق را دريافت کنيم و نه غير از آن را.

گفتم: چه فايده اي دارد که در مورد قضيه اي بحث کنيم که قرنها بر آن


گذشته است و آيا براي ما سودمند است اگر علي خليفه باشد يا ابوبکر؟!

اندکي ساکت شد و سپس گفت: برادر، هر وقت به مسأله اي بنگريم لازم است که از ريشه هاي آن مشکل جويا شويم تا آن را تجزيه و تحليل نماييم و آنچه ما مسلمانان امروزه گرفتار آن هستيم از تفرقه و اختلاف و تباهي، همه نتيجه آن روزي است که خلافت از علي بن ابي طالب بازداشته شد و بناحق به غير از او واگذار گرديد و از آنجا، تفرقه امت آغاز شد و اينک من در برابر تو هستم و به تو مي گويم که شيعه بر حق است و تو خلاف آن را معتقد هستي و از اينجا نتيجه مي گيريم که بايد در مورد گذشته بحث کنيم تا بدانيم که اصل کجاست و چه کسي مخالفت کرده است...

در اينجا من گرفتار غرور باطل شده تصميم گرفتم از هر سوي بر او يورش برم و لذا پي در پي پرسش هايي بر او مطرح کرده، سخنش را قطع نموده گفتم: در اين صورت شما در مورد صحابه تشکيک مي کنيد!؟

به آرامي پاسخ داد: ما در مقام تشکيک نسبت به هيچ کس نيستيم. آنچه ما مي گوييم اين است که هر کس از صحابه يا ديگران از حق پيروي کند، بر سر ما جاي دارد، آنها را تقديس مي کنيم و محترم مي شماريم و هر کس با شيوه درست آسماني مخالفت کند، به خودمان اجازه نمي دهيم که امور دينمان را از او دريافت کنيم.

گفتم: نمي خواهم که در مورد مسائل عام با من بحث کني! غير معقول است که همه صحابه اي که با ابوبکر بيعت کردند، با فرمان حضرت رسول صلي اللَّه عليه و آله مخالفت نموده اند! آيا مي داني معني آن چيست؟ يعني اينکه در همه دينمان شک نماييم.

چگونه به خودتان اجازه اين کار را مي دهيد. اميدوارم که با من تقيه را


بکار نبري، که نزد شما معروف است.

پاسخ داد: اولا تقيه در کتاب و سنت، مشرع است و جاي خود را دارد و در همه حال واجب نيست، بلکه شرايط خاص خودش را دارد، و من نماينده همه شيعيان نيستم. تو مي داني کتابهاي شيعه را مطالعه کني که غير از اين سخن من نخواهي يافت و اما در مورد صحابه، مسأله به درجه تشکيک در دين نمي رسد مگر اينکه نزد تو، دين در صحابه خلاصه شده باشد.

سخن او را قطع نموده گفتم: آنان هستند که دين را به ما انتقال دادند.

گفت: بحث ما اينک درباره شيوه نقل آنان است و اين آغاز کلام و بيت القصيد است. شما در علم رجال، اشخاص را مورد جرح قرار مي دهيد و کار اين شناخت احوال اشخاص را از قرون بعد از روزگار حضرت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله آغاز مي کنيد و ما شيعيان از کساني که در اطراف پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بودند، آغاز مي نماييم.

زيرا در ميان آنان افرادي منافق و عده اي ناآگاه بودند و همچنين، به اين امر اضافه کن که چه کسي گفته است که همه با ابوبکر بيعت کردند. به کتاب هاي تاريخ مراجعه کن، خواهي ديد نخستين اعتراض کنندگان حضرت علي عليه السلام بوده که جمعي از صحابه نيز همراه وي بوده اند.

گفتم: اگر مسأله چنان باشد که شما مدعي هستيد، خداوند علي را ياري مي داد و ابوبکر را فرومي گذاشت و اين دليل بر آن است که خداوند، ابوبکر را براي امت برگزيده است.

گفت: با اين گفته، فلسفه ابتلاء را که خداوند بندگان را با آن مي آزمايد، ملغي مي کني. خداوند، تنها راه را براي مردم بيان مي فرمايد و سپس آنها را مي گذارد تا هر کس بخواهد ايمان بياورد و هر که خواهد کافر شود و خداوند، مردم را مجبور نمي کند و الا از کساني خواهيم بود که به جبر ايمان دارد و ثواب


و عقاب را ساقط مي نمايد و نتيجه سخن آنکه هر شخصي که برگردن ما مسلط شود لازم است که براي او شعار دهيم و اين امر را تأييدي از جانب خدا بدانيم که اين امر عاقلانه نيست.

آخرين تير ترکشم را رها کرده گفتم: شما درباره اهل بيت غلو کرده مي گوييد آنان معصوم هستند، همچنان که شما ازدواج متعه را جايز مي دانيد و نمازها را با هم مي خوانيد و براي سنگ نماز مي خوانيد و اين مورد آخر را من به چشم خود ديده ام يعني آن را فقط در کتاب نخوانده ام. گفت: برادرم، اينها فروع هستند و مي توانم پيرامون آنها با تو بحث کنم ولي راه علمي آن است که ابتدا پيرامون اصلي که فرع خود بخود تابع آن است، بحث کني، زيرا تو هر گاه بخواهي انسان غير معتقد به خدا را به اسلام دعوت کني با او از چگونگي وضو و نماز آغاز نمي کني، بلکه لازم است که او را به وجود خداي تعالي و سپس حضرت پيامبر معتقد سازي و پس از آن به فروع بپردازي.

پس من از تو اي برادرم مي خواهم که بيطرفانه بحث کني، آن گاه نور حقيقت را خواهي ديد.

اين جلسه گفتگو را به پايان رسانديم در حالي که من از اين اعتماد به نفسي که دارا بود، در شگفت شده بودم و به بحث فکر کردم ولي نه به خاطر اينکه قانع شوم، بلکه براي اينکه دلايل قوي تري بدست آورم تا دلايلش را بي اثر سازم اما پس از مدتي تصميم گرفتم که با وي وارد بحث نشوم تا دور از مشکلات باقي بمانم و نيز از اين افکار غريبي که از نزديک شخصي را مي ديدم که معتقد به آنها بود، تحت تأثير واقع نشوم.

پس از آن سرآغازي بود که از آن جا بحث را دنبال نمايم.



پاورقي

[1] سوره ي بقره، آيه: 111، سوره نمل، آيه: 64.

[2] سوره ي مائده، آيه: 105.

[3] سوره زخرف، آيه/ 78.

[4] سوره ي اعراف، آيه: 17.

[5] سبا، آيه: 13.

[6] سوره بقره، آيه ي: 170.