بازگشت

نگارش اين كتاب براي چيست؟




روزي از روزها، به ديدن يکي از دوستان خود رفتم، در آنجا سخن از مذهب تشيع به ميان آمد، و ساعاتي در اطراف آن بحث نموديم.

در اين حال جواني بر ما وارد شد... سلام کرد، نشست و به گفتگوي ما گوش فراداد.

گرم گفتگو بوديم که ناگهان آثار شگفتي و حيرت را در سيماي آن جوان ديدم. به حلقه ي گفتگوي ما پيوست و خطاب به من گفت: برادر، به نظر مي آيد که برخي از فرقه هاي ضاله بر تو اثر گذارده اند! سپس با مهارت خاصي کليه ي فرق اسلامي به جز وهابيت را متهم به کفر و زندقه نمود، براي من با آن طرز لباس و پوشاکش از همان اول روشن بود که او داراي مذهب وهابي است. زيرا لباسش به قدري کوتاه بود که تقريبا به زير زانوي او مي رسيد...

در ميانه ي سخنان آن جوان صداي اذان مغرب را شنيديم لذا از مناقشات خويش به قصد قرائت نماز دست کشيديم تا پس از خواندن آن به بحث خود ادامه دهيم.

نماز که تمام شد آن جوان روي به من نمود و از مذهبم پرسيد؟ سپس ادامه داد و گفت: به نظر مي رسد که تو از شيعيان باشي! در جوابش گفتم: منکر اين نسبت نمي شوم و البته خود را نيز لايق اين شرف و بزرگي نمي دانم.

او با شنيدن اين سخن خشمگينانه برآشفت و حالت ناآرامي به خود گرفت! در اين حال که بستگان دوستم نيز حضور داشتند از او خواستم که اگر


اشکالي دارد، آن را به نحو مؤدبانه اي بيان کند. تا بدين وسيله مناظره و گفتگوي مفيدي بوجود آيد.

البته وهابيون گمان مي کنند که داراي توان استدلال و منطق نيرومندي هستند، لذا معمولا طرف خويش را به مناظره دعوت مي کنند. و من در اينجا از همين سلاح يا روش استفاده نمودم.

او که چاره اي جز اين نداشت پيشنهاد مرا پذيرفت، من براي آغاز بحث از او خواستم تا اگر مايل باشد مناظره ي را در مورد توحيد متمرکز نماييم. زيرا آنان با برداشت نادرستي که از توحيد ارائه مي دهند همه ي مردم مسلمان را مشرک مي خوانند. او پذيرفت و مناظره آغاز گرديد، در حالي که همه ي حاضرين سراپا گوش بودند.

از او پرسيدم: نظر شما درباره ي خداوند آفريدگار جهان و صفات او چيست؟

گفت: ما مي گوييم (لا اله الا اللَّه وحده لا شريک له)، پروردگاري جز خداوند يکتا نيست، لذا پرستش غير او جايز نمي باشد، گفتم: آيا حداقل شده که دو مسلمان را يافته باشي که در اين امر با يکديگر اختلاف داشته باشند؟

گفت: همه اين ادعا را دارند، اما عملشان بر خلاف گفتارشان است. سپس ادامه داد و گفت: به نظر ما مردم به اين علت مشرک هستند که به مردگان توسل جسته و براي غير خدا خضوع مي نمايند و در طلب حاجات براي پروردگار شريک قايل مي شوند. خضوع براي غير خدا و کارهايي از اين قبيل که گفتم همه چيزي جز پرستش غير خداوند نيست.

گفتم: خوب! اما اصل اين است تا زماني که مردم به يکتايي خداوند اعتقاد داشته و پرستش غير او را جايز ندانند، از دايره شرک بيرون بوده، مگر با دليل


قاطع خلاف آن بر ما ثابت شده و معلوم گردد که آنان غير خدا را پرستيده يا براي او در عبادت شريکي قائل مي باشند.

سخن خويش را ادامه داده و گفتم: اما درباره ي کارهايي مانند توسل و بزرگ شمردن اولياء و احترام به آنان نيز نبايد کسي را مشرک به شمار آورد. زيرا اگر در معناي عبادت بيانديشيم، در واقع آن را عبادت از خضوع و اظهار کوچکي در برابر کسي خواهيم دانست که معتقديم او پروردگار مستقل در کار خويش بوده و نيازي به غير خود ندارد.

بنابراين مجرد خضوع و کوچکي و احترام کردن را نمي توان عبادت به شمار آورد. در حاليکه قرآن نيز اين گونه احترام کردن و بزرگ شمردن را از ما خواسته و فرموده که در برابر والدين و مومنين لازم است که خضوع و احترام داشته باشيم. اما فراتر از آن موردي است که خداوند فرشتگان را فرمان داد تا بر آدم سجده کنند.

با اين وصف روشن است که احترام و زيارت قبول و توسل و تعظيم نسبت به اولياء را نمي توان شرک خواند. براي اينکه اين دسته اعتقاد به خدايي اولياء ندارند. در چشم اين گروه، اولياء بندگان خاصي بوده که خداوند به فضل خويش آنان را کرامت بخشيده است، لذا اگر بخشش و عطايي دارند از توان مستقل و ذاتي آنان نيست، بلکه از فضل و عنايت الهي است.

گفت: چرا خواسته ي خويش را مستقيما از خداوند نمي خواهند؟ چه مانعي در اين کار وجود دارد، در حالي که خود فرموده است:

(ادعوني استجب لکم) [1] يعني (مرا بخوانيد تا دعاي شما را اجابت کنم)؟


گفتم: اين را هم بايد به ياد آوريم که خداوند فرموده است: (وابتغوا اليه الوسيله) [2] يعني: (به سوي او وسيله اي بجوييد) از اين گذشته آيا مي تواني بگويي که چرا و به چه علت وقتي بيمار مي شوي به پزشک مراجعه مي کني؟

مگر خداوند متعال در قرآن نفرموده است که: (و اذا مرضت فهو يشفين) [3] آيا شافي از نام هاي خداوند نيست؟

گفت: اين کار (يعني مراجعه به پزشک) ضرورتي در زندگي است.

در جواب گفتم: آن نيز سنت و وسيله اي است که توسط آن حاجت ها درخواست مي شوند...

سپس به حاضرين روي کرده، گفتم: آيا در اين گفته ي من اشتباه و خطائي مشاهده مي کنيم؟

حاضرين گفته ي مرا تصديق نموده و يکي از آنها که بر مرام صوفيان بود در تأييد سخنان من گفت: اينها چيزي است که در زمان پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم مرسوم بوده، و صحابه و تابعين و همه ي مسلمانان در ادوار مختلف تاريخ آن را ادامه دادند، تا اينکه کساني چون ابن تيميه و شاگردش محمد ابن عبدالوهاب، چنين بدعت هايي (يعني مذهب وهابيون) [4] را بوجود آوردند.

آن جوان وهابي در پاسخ گفت: شما بدون علم و اطلاع سخن مي گوييد، الان وقت کم است. لذا مقداري از بحث را اکنون ادامه مي دهيم، و بخش ديگر آن را به وقت ديگر موکول مي کنيم تا من با آمادگي بيشتري با شما به بحث بپردازم.


به او گفتم: سوال ديگري از توحيد دارم. عقيده ي شما درباره ي صفات خداوند چيست؟

پاسخ داد: ما چيزي نداريم که از جانب خود بگوييم لذا به جز آنچه که خداوند در قرآن خود را به آن توصيف نموده، عقيده ي ديگري نداريم.

به او گفتم: چگونه خود را توصيف نموده، آيا او خود را به عنوان جسمي متحرک يا واجد دست و پا و چشم توصيف نموده است؟

گفت: ما آنچه را در قرآن آمده است مي گوييم. چنانکه خداي متعالي فرموده است: (يد اللَّه فوق ايديهم) [5] . همچنين بسياري از آيات ديگر که خداوند را وصف نموده نيز مبناي اعتقاد ما مي باشند.

پس بر اساس آيه ي فوق مي گوييم که خداوند داراي دست است اما کيفيت اين دست را نمي دانيم لذا اظهار نظري درباره ي آن نمي کنيم.

گفتم: اين حرف به معناي اين است که خداوند را جسم بدانيم، در حاليکه خداوند جسم نيست و هيچ شباهتي به آفريده هاي خود ندارد.

وانگهي با اين حرف چه تفاوتي ميان شما و مشرکان مکه مي توان در نظر گرفت؟ زيرا آنان بت هاي دست تراشيده ي خود را مي پرستند، در حالي که شما نيز بتهايي را مي پرستيد که با عقلتان تراشيده و در ذهنتان وجود دارد! شما براي خدا قائل به دست و پا و چشم هستيد، و حتما مکان و جايي براي رفت و آمد او نيز در نظر داريد. اين بي احترامي به خداوند است در حالي که قرآن مي فرمايد: (ما لکم لا ترجون لله وقارا) [6] يعني: (چرا خداي را محترم نمي شماريد). لذا شما در حالي که خداوند معناي مجازي اين الفاظ را در آياتي که خواندي اراده نموده،


معناي حقيقي آنها را در نظر گرفتي!

پاسخ داد: ما به معاني مجازي و تأويل در قرآن اعتقاد نداريم.

گفتم: نظر شما درباره ي کسي که در دنيا کور است، چيست؟ آيا چنين کسي در آخرت نيز نابينا برانگيحته مي شود؟

پاسخ داد: خير!

گفتم: با توجه به اينکه شما اعتقادي به معاني مجازي در قرآن نداريد، چگونه پاسخي مي دهيد؟ در حالي که خداي متعال مي فرمايد: (و من کان في هذه اعمي فهو في الاخره اعمي) [7] يعني (کسي که در دنيا نابينا باشد در آخرت نيز نابينا محشور خواهد شد.)

همچنين بنار اعتقاد شما (که معاني مجازي در قرآن را نمي پذيريد) [8] خداوندي که داراي دست و پا است- العياذ بالله- بايد به جز صورت تمامي اجزاء جسمش از بين بروند. زيرا خداوند جل و علا در قرآن مي فرمايد: (کل شي ء هالک الا وجهه) [9] يعني (همه چيز به جز صورت خدا نابود شدني است). يا مي فرمايد: (کل من عليها فان و يبقي وجه ربک ذوالجلال والاکرام) [10] يعني (هر کس که بر روي زمين است فاني و نابود شدني است و تنها صورت پروردگارت که باشکوه و گرانقدر است، باقي مي ماند).

گفت: اين دلايل ارتباطي با ادعاهاي تو ندارند.

گفتم: کلام خدا داراي وحدتي يگانه و تجزيه ناپذير است. بنابراين


چنانکه به آن براي درستي و صحت گفتار خويش استناد نمايي؟ من نيز حق خواهم داشت که براي اثبات درستي عقايدم از آن بهره بگيرم. (سپس در ادامه سخنان خويش گفتم:) [11] استنباط شما از آيات قرآن اين است که خداوند در روز قيامت در صفي واحد به همراه فرشتگان حضور مي يابد!

گفت: اين همان سخن خداوند در قرآن است.

به او گفتم: مشکل اصلي در فهم شما از قرآن است. زيرا قرآن داراي آيات محکم و آيات متشابه مي باشد. بنابراين (چنانکه قرآن تأکيد نموده است) [12] .

نبايستي از متشابهات پيروي نمايي، زيرا موجب انحراف و گمراهي تو خواهند شد، وگرنه، خداوند کجا قرار داشته است که اکنون بخواهد بيايد. (يعني خداوند در همه جا هست، جايي نيست که نباشد) [13] .

او در پاسخ به من گفت: اينگونه امور را نبايد مورد سؤال قرار داد زيرا تحقيق و پرسش درباره ي اين امور جايز نيست.

گفتم: از اين بحث بگذريم. آيا شما نمي گوييد که خداوند در ثلث آخر شب، پايين مي آيد تا دعا را اجابت کند؟

پاسخ داد: آري! اين چيزي است که در احاديث از طريق صحابه و تابعين، به ما رسيده است.

پرسيدم: در اين صورت، آيا مي تواني بگويي که هم اکنون خداوند در کجا قرار دارد؟

گفت: بالاي آسمانها است!


گفتم: چگونه خدا از ما با خبر مي شود در حالي که ما در زمين هستيم (و او در بالاي آسمانها از ما فاصله ي بسياري دارد)؟ [14] .

گفت: با علم خودش.

در پاسخ گفتم: در اين صورت، بايد بگوييم که ذات الهي يک چيز است و علم و دانش او چيز ديگري است.

پرسيد: مقصود تو را نمي فهمم!

گفتم: تو گفتي که خداوند در آسمان قرار دارد و با علم خويش از ما با خبر است، در حالي که ما در زمين هستيم (و از او فاصله ي زيادي داريم) در اين صورت بايد گفت که خداوند يک چيز است و علم و دانش او چيز ديگري است.

در اين حال آن جوان وهابي در حاليکه حيرت زده بود، خاموش به سخنان من گوش فراداد.

من به سخن خويش ادامه داده و خطاب به او گفتم: آيا مي داني که معاني چنين تصوري چيست؟ در واقع اين همان شرکي است که شما ديگران را به آن متهم مي نماييد. (سپس گفتم:) [15] زيرا نتيجه جدا ساختن ذات الهي از علم و دانش او، يکي از اين دو خواهد بود. يا اينکه دانش خداوند صفتي حادث است و او پس از آنکه مدتي جاهل بوده، به آن موصوف گشته است. يا اينکه اين دانش صفتي قديم است که بنابر تصوري که شما از خداوند داريد اين صفت با ذات نمي تواند يکي باشد. در واقع اين همان شرک است. زيرا شما همراه خداوند موجودي قديمي که غير اوست قرار داده ايد، اين اعتقاد، شما را به آنجا


مي رساند که قائل به مرکب بودن خداوند بشويد. و مرکب بودن نيز، خود نشانه ي نقص است. در حاليکه خداوند بي نياز و کامل است. و ساخت او منزه و دور از توصيفاتي است که نادانان جاهل از او مي نمايند.

در اين هنگام يکي از حاضرين گفت: اگر وهابيون چنين مي گويند، خداوند و پيامبرش از آنان بيزارند. سپس همان فرد روي به من کرده و پرسيد: اين سخنان را از کجا آورده اي؟

من گفتم: آنچه را که بيان مي کنم، در واقع سخنان اهل بيت عليهم السلام است و مي بينيد که آن سخنان داراي آنچنان روشني و وضوحي هستند که فطرت و طبيعت هر انساني به سادگي آن را مي پذيرد و هر صاحب عقل سليم آن را رد نمي کند. و قرآن نيز آن گفته ها را مورد تأييد و تأکيد قرار مي دهد. سپس به برخي از خطبه هاي امامان درباره ي توحيد اشاره نمودم، که در ميان آنها خطبه ي امام علي عليه السلام بود که مي فرمايد: «آغاز دين معرفت اوست، و کمال معرفت او تصديقش مي باشد، و کمال تصديقش، يگانه دانستن اوست، و کمال يگانه دانستنش، اخلاص براي اوست، و کمال اخلاص براي او نفي صفات از او مي باشد. بدين جهت که هر صفتي خود غير از موصوف است و هر موصوفي غير از صفت مي باشد. پس هر کس خداي را توصيف کند، او را قرين چيزي قرار داده است و هر کس او را قرين چيزي قرار دهد. او را دوگانه دانسته است و هر کس او را دوگانه بداند، او را تجزيه کرده است و هر کس براي او اجزاء قائل باشد، نسبت به او جاهل شده است و هر کس نسبت به او جاهل باشد، به وي اشاره کرده است و هر کس به وي اشاره کند، او را محدود کرده است و هر کس او را محدود کند، او را شمارش کرده است. و هر کس بگويد که خدا در چيزي قرار دارد، وي را بخشي از آن چيز قرار داده است. و هر کس بگويد که خدا بر روي


چه چيزي مي باشد، جايي را خالي از او قرار داده است...».

سپس معاني و مقاصد خطبه را براي آنها توضيح دادم.

(با شنيدن اين مطالب) [16] يکي از حاضرين در جلسه گفت: به خدا قسم که اين سخني شيوا، روان و محکم است. سپس همگي به اتفاق نادرستي عقايد آن وهابي را مورد اذعان و تأکيد قرار داده و تأکيد نمودند که بايد براي اينکه آن جوان به دام آتش جهنم گرفتار نشود به بازبيني و بررسي مجدد عقايد و باورهاي خويش بپردازد.

من گفتم: در واقع کساني که مدعي هستند که نزديکترين و بهترين افراد به پيامبر و دين او مي باشند، خود به حقيقت دورترين مردم نسبت به رسول اکرم صلي اللَّه عليه و آله و سلم هستند.

پس از اين گفته جوان وهابي که چيز ديگري براي گفتن نداشت، در وضعيت مورد تمسخر و نگاه هاي ريشخندانه حاضرين قرار گرفته بود.

اما او در پايان اين مناظره، (براي غلبه بر اين وضعيت) [17] سوال تحريک آميزي را مطرح کرد.

پرسيد اي شيخ: مي توانيد نظرتان را درباره ي صحابه ي پيامبر که ما آنان را از اولياء اللَّه به شمار مي آوريم، بيان کنيد [18] .

به او گفتم: يا شيخ... آغاز دين معرفت و شناخت نسبت به پروردگار است و تو خدا را نمي شناسي، پس چگونه مي تواني اولياء او را بشناسي؟! در همان


حال (براي گريز از وضعيت تحريک آميز) [19] با او وعده گذاشتيم که روز ديگري، گفتگو را پي بگيريم. روز ديگر نيز در رسيد، و او در حالي که به نظر مي آمد که از آموزگارانش معجون نيروبخشي گرفته باشد، بحث خويش را با دشنام و ناسزا آغاز نمود. و از حاضران در جلسه خواست تا از همنشيني با من خودداري ورزند. بدون مبالغه، تقريبا دو ساعت به ناسزاگويي و دشنام دادن مشغول بود.

او مدام فرياد مي زد و دستهاي خويش را به حالت تهديدآميزي تکان مي داد و به من وعده مي داد که به عنوان «جهاد» مرا خواهد گشت. نمي دانم اين حرفها را از کجا ياد گرفته بود زيرا جهاد در مذهب و مرام آنان حتي اگر بر ضد طاغوت باشد حرام است. اما او غافل از اين بود که هميشه خون امام حسين عليه السلام در رگهاي شيعيان مي جوشد... با وجود اين، خدا شاهد است که (خود را کنترل کردم) [20] و پاسخي به او ندادم زيرا با آگاهي خاصي که از دين داشتم و آموخته بودم که چگونه پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و سلم در برابر آزار کفار با صبر و حوصله برخورد مي کرد.

آن چنانکه آزار کودکان را که به تحريک کفار تعقيب و اذيتش مي کردند، يا اينکه مردم را وادار مي نمودند تا به سخنان پيامبر گوش ندهند، تحمل مي کرد. و اکنون نيز مشاهده مي کردم که تاريخ تکرار مي گردد.

در واقع به دليل همين مظلوميت ها است که من کتاب خويش را به خواننده عزيز آن تقديم مي نمايم. تا اين بانگ حق فرياد رس خود را بيابد. و اين فلسفه و هدف من از نگارش اين کتاب است.

زيرا چشمان مشتاق حق آنچنان که در حاضرين معلوم بود، در ميان کلمه ي آزادگاني که مظلومانه پرداخت کننده ي بهاي تبليغات گمراه کننده و دروغ پرداز


هستند، نيز يافت مي شود.

(اين انگيزه بدان سبب در من قوت گرفت) [21] که هر انسان موفق در نبرد با نفس اماره، که توانسته نور حق را بسان شعله اي درخشان ببيند و از آن لذت ببرد، به طور طبيعي نيز خواهان آنست که ديگران نيز در بهره مندي از اين نور مشارکت جويند، تا بدين وسيله راه را از بيراهه بازشناسند.

لذا اين کتاب: چيزي نيست جز تلاش براي کشف گنجينه ي خردها، و ايجاد انگيزه ي لازم در مردم براي کاوش درباره ي حقيقتي که در ميان (ضربات خرد کننده ي) [22] چکش دنباله روي از نياکان از يسکو، وسندان سياست گمراه کننده ي علما از سوي ديگر مي باشد، که کساني مانند آن جوان وهابي را طعمه ي خويش ساخته بودند، و اين حقيقت را قريب نابودي قرار داده اند.

لذا در حالي که افراد پاک سرشت بسيار هستند، با توجه به اينکه موضوع را به جهت شرايط فوق الذکر عوضي مي گيرند، و بر آن باطلي که به جاي حق باور نموده، پايداري مي کنند، (به گونه اي که بخشي از وجود آنان مي گردد). لذا با تعصب از عقايد باطل خود دفاع نموده، و با اين روش مانعي در برابر عقل خود ايجاد کرده، بدين سبب توفيق شناخت حقيقت را نمي يابند.

اما خداوند با لطف خويش با هدايت بر من منت نهاد، و مرا به سبب رحمتش به جايي که نور حق وجود داشت دخل نمود. لذا براي سپاس و شکر چنين نعمتي، بر خود فرض مي دانم تا آنچه را که دريافته ام به ديگران منتقل نمايم.


بنابراين (براي انجام اين فرضيه) [23] به نوشتن مباحث اين کتاب مشغول شدم، و بايد دانست که اين نوشته شعله ي حقيقتي است که از سوي حضرت فاطمه زهرا (س) نصيبم گرديده است. و من آنرا به هر جوينده ي حق که مشتاق آن باشد تقديم مي نمايم.

اما بيشترين چيزي که مرا به نوشتن اين کتاب تشويق نمود. (وضعيت خاص اسلام و امت اسلامي مي باشد) [24] که در بلاي ايجاد شده توسط دشمنان اسلام که به صورت تهاجم عليه امت و تحريم سيماي پاک درخشنده ي دين اسلام درآمده دست و پا مي زنند به صورتي که فتنه هاي قوي را در ميان گروه هاي اسلامي دامن زده، و عناصر انگلي و شيطان صفت که در کالبد امت غفلت زده ي اسلام کاشته شده اند را مورد حمايت و پشيتباني قرار مي دهد.

و تو اي خواننده ي عزيز، در آن هنگام که با اسرار و رموز افتراهاي دروغين آنان عليه ياران حق (يعني شيعيان) آشنا شده باشي، به روشني حقيقت بالا را خواهي يافت. براي آنکه ترفند دشمنان کارگر بيافتد و در نتيجه هويت مسلمانان تباه و نابود گردد، لازم است (اين کار را از طريق کساني انجام دهند که) [25] ادعاي دين دارند و از آن سخن مي گويند، در حالي که حقيقتا دورترين مردم از دين بوده، و تيشه در دست در صدد ويراني امت از درون مي باشند. بارزترين اين افراد همان وهابي ها هستند، آنان چنانکه در احاديث شريفه وارد شده همان «شاخ شيطان» مي باشند که از «نجد» بوجود آمده اند لذا هر کس به جز پيروان وهابيت، با فرهنگ و روشي که اين گروه در تکفير همگان پيشه ساخته اند، و با


اندکي انديشه در سياست آنان نسبت به امت مسلمان، در خواهد يافت که اين فرقه تنها براي سرکوب اسلام و تخليه ي آن از روح و خصوصيات اصلي اش بوجود آمده است.

ما روش هاي خاص آنان را در سودان تجربه کرديم، (و در آن هنگام که ضرورت داشت که مردم در برابر دشمنان اسلام بيدار شده داخل در سياست شوند) [26] در آن برهه ي زماني خاص، مشاهده کرديم که وهابيون فعاليت سياسي را تحريم نمودند. و تماميت دين خدا را به بلند کردن ريش و کوتاه کردن لباس و مطالبي از اين قبيل خلاصه کردند. البته به اضافه ي متهم کردن همه ي مسلمانان به شرک! و اين تمامي تمدن و شيوه ي آنان براي امت اسلام بود....

اما در زماني ديگر، يعني هنگامي که شعارهاي اسلامي به عنوان راه و رسمي براي فرمانروايي از سوي حکومت اعلام گرديد. و يکي از گروه هاي اسلامي، فعاليت سياسي را به عنوان يک فريضه ي ديني مطرح نمود، از منبرهاي سياسي وهابيون با خبر شديم که در مساجد سودان به عنوان مخالف بوجود آمده بودند (در اينجا مشاهده کرديم که) [27] عمل حرام داخل شدن در سياست، ناگهان فعلي واجب و ضروري به شمار آمد. اين در حالي بود حه در دوره پيش از حکومت فعلي، تعداد فروشگاه هاي مشروبات الکلي، بيش از نانوايي هاي کشور بود. در آن زمان فرقه ي وهابيت براي مقابله با چنين وضعيتي هيچگونه تحرکي از خود نشان نداد.

در واقع اين نيروهاي استکبار هستند که مي دانند چگونه با سر انگشتان


خود نخ (عروسک هاي خويش را) [28] که شبکه مانند در اندرون امت اسلام قرار داده اند، به حرکت درآورند.

امروز وهابيون را مشاهده مي کنيم که همه چيز را رها کرده و مشغول القاي تهمت و افتراهاي گوناگون عليه پيروان اهل بيت عليهم السلام مي باشند و کليه ي امکاناتي که در دست دارند بر ضد شيعيان به کار مي گيرند... بر آنان دروغ مي بندند... و سخن شيعيان را واژگونه و تحريف مي نمايند، و حقيقت گفته هاي آنان را پنهان مي سازند تا جايي که براي من بزرگي فاصله ي اين گروه با قرآن مجهول است.

وهابيون پيوسته زمان خويش را با قرآن به حرکت درمي آورند، اما دورترين مردم از آن مي باشند. زيرا در آيات آن تدبر نمي کنند (و تنها به صورت و ظاهر آيات دل مي بندند) [29] آنها هيچ کوششي در راستاي تحقق انديشه قرآني در متن واقعيت زندگي مردم ندارند. در حالي که قرآن ندا درمي دهد که: (ادع الي سبيل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن ان ربک هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين) [30] يعني: (با حکمت و اندرز نيکو مردم را به سوي پروردگارت فرابخوان، و با آنان به نيکوترين صورت بحث بنما، که پروردگار تو آگاهتر به آن کسي است که از راهش گمراه شده و او به هدايت يافتگان نيز آگاهتر است).

همچنين خداي تعالي مي فرمايد: (قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقين) [31] يعني: (بگو، دليلتان را بياوريد، اگر راستگو هستيد...).


آيا وهابيون جز اينکه، تمامي هم و غم خود را معطوف به تکفير و رسوا کردن و دروغ و افتراء بستن نموده اند، در برابر تکاليفي که (در آيات بالا مشاهده نموديم) [32] چه کرده اند؟

سخن در مورد وهابيون به درازا کشيد (لذا بحث خويش را درباره ي اين فرقه به پايان مي برم) [33] و البته در فرصتي ديگر، به خواست خداوند، به بحث درباره ي آنان خواهيم پرداخت.

در نوشتن اين کتاب علل گفته شده و علل ديگر دخيل بوده اند، تا بدين وسيله در دفع شبهات رسوب يافته در اذهان برخي از مردم بر ضد تشيع که همانا اسلام خالص است و تنها راهي است که مي توان بوسيله ي آن از عذاب خداوند سبحان و متعال نجات يافت، سهمي داشته باشم.

اين کتاب به زبان ساده و بدون اصطلاحات پيچيده، بگونه اي تدوين شده که قابل فهم و درک براي همگان باشد.

ضمنا لازم به تذکر است که در اين کتاب، قصد هيچگونه خودنمايي نداشته، بلکه کوشيده ام تا آن را مانند مشعلي نوراني براي خواستاران بصيرت و حقيقت و بيرون آوردن عقل و خرد از زندان اوهام به سوي لذت شيرين ايمان، بسازم.



پاورقي

[1] سوره ي غافر، آيه ي 60.

[2] سوره ي مائده، آيه ي 35.

[3] سوره ي شعراء، آيه ي 80.

[4] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[5] سوره ي فتح، آيه ي 10.

[6] سوره ي نوح، آيه ي 13.

[7] سوره ي اسراء، آيه ي 72.

[8] جمله داخل پرانتز از مترجم است.

[9] سوره ي قصص، آيه ي 88.

[10] سوره ي رحمن، آيه ي 26 و 27.

[11] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[12] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[13] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[14] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[15] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[16] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[17] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[18] سؤال کننده، نظر نويسنده را درباره ي صحابه اي چون عمر و عثمان و ابوبکر مي خواست و با طرح اين بحث قصد داشت تا حاضرين را که اهل تسنن بودند، تحريک نمايد. مترجم.

[19] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[20] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[21] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[22] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[23] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[24] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[25] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[26] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[27] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[28] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[29] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[30] سوره ي نحل- آيه ي 125.

[31] سوره ي بقره- آيه ي 111.

[32] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.

[33] جمله ي داخل پرانتز از مترجم است.