مدينه، يكپارچه عزادار مي شود
خبر درگذشت فاطمه (س) در مدينه منتشر مي شود و شهر را بر عزا مي نشاند.
مردم، به سوي خانه علي (ع) مي آيند.
چه کساني، درون خانه هستند؟
علي، حسن، حسين و زينب همراه با تعدادي از مردان و زنان بني هاشم.
و عده اي از ياران و دوستداران زهرا (س)
اجازه ورود به کس ديگري داده نمي شود.
دختر ابوبکر و همسر پيامبر- عايشه- مي خواهد به درون خانه بيايد؛ «اسماء بنت عميس» راه را بر او
مي بندد.
عايشه، چهره درهم مي کشد و مي گويد:
- از راه من، کنار برو!
- عايشه! تو نمي تواني بر جنازه فاطمه (س) حاضر شوي!
- چرا؟
- او، خود وصيت کرده است.
عايشه، به شتاب و با خشمي فراوان، به سوي خانه پدر مي رود.
ابوبکر، با تعجب از او مي پرسد:
- چه شده است که اين اندازه، عجول مي نمايي دخترم!
- اسماء، پدر! او ميان من و دختر پيامبر جدايي افکنده است.
- چگونه اين کار را انجام داده است؟
عايشه با خشم مي گويد:
- او نمي گذارد من نزد جسد بروم!
ابوبکر از جاي برمي خيزد و آهسته بر زبان مي آورد:
- آسوده باش دخترم!
- اي پدر! چگونه آسوده باشم؛ او براي فاطمه، حجله اي چون حجله عروسان ساخته است!...
ديگ حسد عايشه، چون هميشه جوشان است!
ابوبکر، دخترش را مي شناسد و مي داند که او، آسودگي
نمي پذيرد؛ پس به راه مي افتد و مي گويد:
برويم!
دقايقي بعد، به خانه فاطمه مي رسند.
ابوبکر، اسماء را صدا مي زند:
- اسماء! چرا نمي گذاري همسر پيامبر نزد دختر او برود؟
- خودش وصيت کرده است؟
- ببينم، درست است که براي فاطمه، حجله ساخته اي؟
اسماء، به چهره عايشه مي نگرد. به خشم، و مي گويد:
- چيزي که برايش ساخته ام، در زمان زنده بودنش تهيه شده است. من، آن را برايش توضيح دادم و بانويم فرمان داد تا بسازم.
ابوبکر، که خود نيز اجازه ورود نيافته است، در گل مي ماند که چه پاسخي دهد. براي رهانيدن خود از آن حالت، مي گويد:
- حال که چنين است، هر چه را گفته، انجام بده!
و به آرامي دور مي شود.
مردم، در بيرون از خانه، بيتابي مي کنند.
ابوذر غفاري، از خانه به در مي آيد و مي گويد:
- اي مردم! چرا اينجا ايستاده ايد!
صداها، در هم گره مي خورد، تا با آهنگي يکنواخت،
جمله اي را تکرار کند:
- ايستاده ايم تا جنازه را بيرون بياوريد و آن را تشييع کنيم!
ابوذر، چون هميشه محکم و قاطع، جواب مي دهد:
- تشييع جنازه دختر رسول خدا، به تأخير افتاده است. به منازلتان بازگرديد.
و مردم متفرق مي شوند.