بازگشت

تفرقه بينداز و حكومت كن




ابوبکر که خبردار مي شود علي (ع) و ديگر مردان بني هاشم در اجتماع امروز صبح مسجد حاضر نشده اند، و مردم درباره بيعتي که با او کرده اند، دچار ترديد گشته اند، هراسان شده و با خود مي انديشد:

اينها، برگزيده ترين ياران رسول خدا و از بزرگترين مردان اسلام هستند، اما نظر و انديشه شان، پيرو اشاره و نظر فرزند ابوطالب است.

اگر علي، خلافت او را بپذيرد، آنها هم خواهند پذيرفت، و چنانچه او بر انکار خويش باقي بماند، اين


مردان نيز، از او تبعيت خواهند کرد.

ابوبکر در جستجوي يافتن چاره اي برمي آيد. از اين رو با دوستانش- عمر و ابوعبيده- به مشورت مي نشيند.

عمر نيز، يکي از ياران رسول خدا مي باشد، که بايد در اين برهه حساس از روي عقل کار کند، اما آيا اين روزها کارهايش چقدر از سر آگاهي صورت مي پذيرد، معلوم نيست؛ بنابراين چاره اي نمي بيند تا در راهي که خود نشان مردم داده است، تا به آخر گام بسپارد. ابوعبيده نيز، چنين مي انديشد.

هنگامي که هر دو نزد ابوبکر مي آيند، عمر مي گويد:

- آنها را به بيعت وادار کن.

- اگر نپذيرفتند؟

عمر، راه خشونت آميزي را پيشنهاد مي کند؛ اما ابوعبيده که نرمش و انعطاف بيشتري دارد، مي گويد:

«مغيرة بن شعبه» را حاضر کن، تا با او مشورت کنيم.

ابوبکر، اين شخص را مي شناسد. «مغيرة» از انديشمندان عرب است و بسيار حيله گر و مکار مي باشد.

عمر هم، با عقيده ابوعبيده همراه مي شود، و ابوبکر که چنين مي بيند، کسي را در پي «مغيرة» مي فرستد.

«مغيرة بن شعبه» پس از شنيدن سخنان ابوبکر و دو


نفر ديگر، لحظاتي ساکت مي ماند و به فکر فرومي رود. وقتي سر برمي دارد، رأي و روشي را پيشنهاد مي کند که موافق عقل و فرمان ايمان نيست؛ اما در موقعيت خاص آن لحظه، بهترين فکر براي آن گروه است. او مي گويد:

- راهي به نظرم نمي رسد، مگر اينکه اجتماع اين گروه از مردم را پراکنده سازي.

- چگونه؟

- علي را به هيچ عنوان نمي توان فريفت.

- اين را که خود مي دانيم.

- عباس، فرزنداني دارد و موقعيت خوبي را هم در بني هاشم دارا مي باشد. نزد او برو و بگو:

- براي تو و فرزندانت، بهره اي از خلافت را قرار مي دهم.

ابوبکر ابرو درهم مي کشد و مي پرسد:

- بعد چه خواهد شد؟

- علي، تعدادي از ياران خويش را از دست خواهد داد و تقريبا تنها خواهد شد.

ابوبکر، پس از شنيدن اين سخنان به راه مي افتد. عمر هم به دنبالش است. چون نزد عموي پيامبر مي رسند، ابوبکر آغاز به سخن مي کند:

- ابوالفضل! (لقب عباس، ابوالفضل است.) مردم مرا


برگزيده اند. اکنون خبردار گشته ام که عده اي اين امر را نمي پذيرند و برخلاف مردم مسلمانان سخن مي گويند.

اين مردم که سرپيچي کرده اند، در پشت سر شما سنگر گرفته اند.

اينک، يا شما هم با ديگر مردم موافقت کنيد و در رأي عموم مسلمين وارد شويد، يا مردمي را که با من بيعت کرده اند، از کار خود بازگردانيد!

پيرمرد سياستمدار و باهوش بني هاشم، سخن او را مردود مي شمارد:

- ابوبکر! تو خواستي که به اين مقام برسي و بدان دست يافتي... اين گفته تو چقدر بي اساس است که مي گويي مردم مرا برگزيده اند و عده اي هم، مخالف من هستند! اين سخناني که بر زبان مي آوري، با يکديگر متناقض است.

عمر که گفتگو و سخن گفتن با عباس را بي نتيجه مي بيند، در بحث ميان آنها دخالت کرده و مي گويد:

- فکر نکن که به تو احتياج پيدا کرده ايم. تنها به اين خاطر، اينجا آمده ايم که مبادا حرفي بزني و کاري بکني که در ميان مسلمانان تفرقه ايجاد شود...

بعد با حالتي تهديدآميز، کلام آخر را به عباس مي گويد:


- اي ابوالفضل! در کار خود و مردم مسلمان، خوب بينديش.

ابوبکر از لحن سخن رفيق خويش نگران مي شود که مبادا عباس به خشم بيايد، بنابراين مي گويد:

- ابوالفضل!... چون تو عموي پيامبر هستي و بزرگ خانواده بني هاشم مي باشي، نزد تو آمده ايم که براي فرزندانت، مقامي در اداره سرزمين اسلامي در نظر بگيريم...

عباس، نمي گذارد که سخن ابوبکر به پايان برسد. به او خيره مي شود و با لحني ناراحت، مي گويد:

- پست و مقامي را که پيشنهاد مي کني، حق تو مي باشد يا مسلمانان، يا حق خود ما؟!

اي ابوبکر! اگر از حق خودت مي خواهي به ما بدهي، آن را بري خويش محکم نگه دار.

اگر از حق مسلمانان است، تو چگونه به خود اجازه مي دهي که در حق آنها دخالت کني؟

و اگر هم، اين حق از حقوق خود ما مي باشد، راضي نيستم که تمام حق را بگيري و کمي از آن را پس دهي.

من، شما را آدمهايي مي بينم که حق محمد (ص) را از اهل بيت او گرفتيد و از خانه اش بيرون برديد.

ابوبکر، لبخندي مي زند و با نرمش مي گويد:


- درست که محمد (ص) از شما بود، ولي با ما هم خويشاوند شده بود!

عباس، شانه اش را به علامت بي اعتنايي و رد بر اين سخن، بالا مي اندازد و مي گويد:

-... ابوبکر! اگر رسول خدا از ما بوده و با شما هم خويشاوند شده باشد، اين را بدان که رسول خدا، از درختي است که ما، شاخه آن هستيم و شما همسايگانش...

ابوبکر و عمر، که گفتگو را بيفايده مي بينند، از خانه عباس خارج مي شوند؛ اما در فکر چاره اي جديد هستند، چاره اي براي اينکه علي را بي ياور کنند.

آنها تلاش بر خانه نشين ساختن شوهر فاطمه دارند.

فاطمه، همه چيز را مي داند و مي شنود و احساس مي کند!