بازگشت

تنها مردي كه شايستگي همسري فاطمه را دارد




حدود ده سال از اقامت پيامبر و يارانش در مدينه مي گذرد.

هجرت رسول خدا و يارانش به مدينه، دگرگوني چشمگيري در وضع سياسي و اجتماعي شهر مدينه، به وجود آورده است.

جنگها و درگيري هايي ميان مسلمانان و دشمنان، پديدار گشته است که با خاطراتي تلخ و شيرين همراه مي باشد.

مهمترين اين خاطرات، پيروزي مسلمانان در جنگ بدر است. اهل مکه، با شکستي که خورده اند، قدرت افسانه اي خويش را از دست داده اند.


در زندگاني داخلي رسول خدا نيز، تغييراتي رخ داده است.

خديجه، در هفتاد و سه سالگي وفات يافته است و محمد (ص) که بيشتر از پنجاه سال از سنش مي گذرد، هنوز در سوگ همسر فداکار خويش، غمزده است.

فاطمه که هنوز نوجوان است، در خانه تنهاست و با خاطره مهربانيهاي مادر خويش همدم است و از فراق او، در رنج مي باشد.

محمد (ص) در بيرون از خانه، با دشمن مواجه است و شکنجه و دشمني مشرکان، او را به خود مشغول داشته است.

علاقه به خديجه- که تا پايان مرگ آن را فراموش نمي کند- و زندگي پرخطر سياسي، پيامبر را چنان به خود گرفتار کرده است که در انديشه اش، هيچ زني راه ندارد.

«عايشه» دختر «ابوبکر» يکي از دختراني است که در اسلام متولد شده است و پيامبر، صلاح مي بيند که او را به عقد خويش درآورد، تا با تيره اي نيرومند از قريش- خاندان ابوبکر- پيوند بسته باشد.

زني ديگر که بيوه گشته و هيچ سرپرستي ندارد، تمايل به ازدواج با پيامبر را دارد.

محمد (ص)؛ او را مي پذيرد و به خانه مي آورد.


در اين ازدواجها، مصلحتي مطرح است که به نفع اسلام و مسلمين مي باشد.

نگاهي به زندگي پيامبر، اين حقيقت را فاش مي سازد:

اين مرد که جواني خود را با خديجه سپري ساخته است و تا دم مرگ او، هرگز نخواسته است تا با هيچ زني وصلت کند، اينک ازدواج مي کند!

آن هم، در زماني که بيش از پنجاه سال را پشت سر گذاشته و مشکلاتي عظيم در پيش روي دارد.

بدون شک، مصلحتي بزرگ در اين ازدواجها وجود داشته است. مصلحتي که پيامبر، به آنها توجه داشته و نخواسته است براي مردم فاش کند؛ اما... شايد بتوان گفت که به فاطمه (س) نيز توجه داشته است.

فاطمه (س)، نبايد در اين خانه بماند و به پاي من، پير گردد.

هر چند که اين دو همسر، نمي توانند اندکي و ذره اي از جاي خالي خديجه را در دل او پر کنند، اما از جهت مراقبت از پيامبر، به کار مي آيند.

فاطمه (س)، مدتي است که خواهان بسياري پيدا کرده است.

فضيلت، بزرگواري، شرافت، پاکدامني، ايمان و تقواي دختر رسول خدا را هيچ زني دارا نيست.


از مردان نيز، غير از خود پيامبر و علي (ع)، کس ديگري رتبه و مقامش را ندارد.

اکنون، چنين زني، به سن انتخاب شوهر رسيده است. مدينه در اطاعت فرمان پدر اوست و مکه نيز، در حالت بيم و اضطراب به سر مي برد.

و چشم بسياري از مرداني که خود را به پيامبر نزديک مي دانند، بر انتظار است! شايد از جانب فاطمه پذيرفته شويم و او، ما را به همسري بپذيرد.

عمر و ابوبکر، هر دو به حضور پيامبر مي روند؛ اما پيامبر پاسخ مي دهد:

- منتظر قضاء الهي هستم.

گروهي ديگر از مهاجران، فاطمه (س) را از پدرش خواستگاري مي کنند و جواب رد مي شنوند.

عده اي از انصار، به علي (ع) مي گويند:

- فاطمه را خواستگاري کن!

آنها مي دانند که علي (ع)، محبوبترين مرد اسلام در چشم پيامبر است. او از هر نظر شايستگي دارد که به دامادي پيامبر انتخاب شود، و... اگر پيامبر، علي (ع) را نپذيرد، پس مايل نيست که فاطمه را شوهر دهد.

علي، هميشه مال و ثروت را به مسخره و بازي گرفته است و ارزشي براي آن نمي شناسد، مگر به اندازه اي که


گرسنه نماند و برهنه نباشد.

پولي را که صبح به دست مي آورد، تا ظهر نگه نمي دارد؛ در راه خدا انفاق مي کند. روزي از روزها که بسيار اندوهگين شده است، از او مي پرسند:

- چرا غمزده اي؟

- چهار درهم [1] پول دارم که هنوز خرج نکرده ام! مستحقي را مي يابم که اين پول را به او بخشم.

سخن علي از صدق و حقيقت است و بسيار ارزش دارد. سرانجام فقيري را مي يابد، پول را به او مي بخشد، و خود، آرام مي گيرد.

به پاداش اين احسان، از جانب خداوند، آيه اي نازل مي شود و او را تحسين مي کند:

«کساني که اموال خود را در شب و روز، پنهان و آشکارا انفاق مي کنند...»

او، از زماني که وارد مدينه شده است، در مزرعه يک يهودي کار مي کند، تا هيچگاه ميهمان انصار (اهل مدينه) نباشد.

آنقدر با دست خود زراعت مي کند، که دستهايش تاول


زده است و هنگامي که روز به آخر مي رسد، مزد خويش را، همه يا بيشترش را به فقير و محروم مي دهد، و برايش مهم و سخت نيست که خود، تا به صبح را در گرسنگي به سر برد.

خوراکش چيست؟

بيشتر، نان خشک جو و گاهي گندم!

لباسش چگونه است؟

جامه اي پشمين، وصله دار و کوتاه!

آرزويش چيست؟

تسلط بر نَفْسِ خويش!

چگونه؟

با محروم داشتن آن از لذتهاي مشروع!

امروز که علي از جنگ بدر بازگشته است، خوشحال است!

چرا؟

او، غنيمتي بدست آورده است، و اين غنيمت مي تواند او را به مطلوبش برساند.

چه مطلوبي؟

مي خواهد پاي پيش گذارد و مطلبي را نزد رسول خدا عنوان کند؛ مطلبي که مدتهاست در دل، پنهان مي دارد.

مثل هر مرد ديگري، هنگامي که به سن مردي رسيده


است، برق آرزويي در روحش، جهيده است؛ آرزوي تشکيل خانواده و گزينش همسري که، باعث آرامش دلش باشد.

کدام زن لياقت همسري چنين مردي را دارا مي باشد؟!

از وقتي که چشم به جهان گشوده است، هيچ سيماي زيبايي،- اگر هم ديده باشد - نظرش را به خود نگرفته و چشمش را پر نساخته است.

اما، يک زن او را به خود مشغول داشته است!

چهره اي که هميشه در پرده عفاف و پاکدامني پوشيده بوده است. اين کار، کاري خدايي است و دل علي در تپشي بي سابقه مي باشد. او فاطمه را مي خواهد!

فاطمه را... فاطمه را...

امروز تصميم دارد تا نزد رسول خدا برود و مطلبي را که ذهنش را پر ساخته است، بر زبان بياورد.

همراهي زبان انصار با دل او، جرأت گام برداشتن در اين مسير را، بيشتر کرده است.

ولي، همين که نزديک خانه آن حضرت مي رسد، نگراني به ترديدش مي اندازد، و گامهايش را به بازي مي گيرد.

چطور فراموش کند که ديگران براي آزمودن بخت خويش، به نزد رسول اللَّه رفتند و نااميد بازگشتند.

او، از موقعيت و نزديکي خويش به قلب محمد (ص) آگاه


است و مي داند که هيچ يک از مسلمانان، آن موقعيت را دارا نمي باشند؛ ولي در چنين معامله اي؟...

پس، با ترديد و پراکندگي فکري گام برمي دارد.

در نزديکي خانه پيامبر، به يکي از ياران برخورد مي کند. آن شخص، از چهره درهم و گرفته علي (ع)، که هميشه باز و خندان بوده است، تعجب مي کند و مي پرسد:

- چه مشکلي برايت پيش آمده است، اي فرزند ابوطالب!

علي (ع)، اندکي تأمل مي کند و آنگاه مي گويد:

- انديشه اي دارم، که گاهي مژده ام مي دهد و گاهي مرا مي ترساند!

آن يار، مي خندد و با شوخي مي گويد:

- چرا به اميد خدا جلو نمي روي؟ مي بينم که سهمي از جنگ نصيبت شده است!

- اين زره؟

- آري. آيا آن را کافي نمي داني؟

- به اميد جنگي ديگر، يا کارزاري.

آن مرد، به گونه اي خاص کلمه اي مي گويد:

- يا خواستگاري!

و زير چشم به علي (ع) نگاه مي کند، تا اندازه و ميزان تأثير کلمه خويش را در او استنباط نمايد.


علي (ع)، مانند شخصي نگران، ساکت است و چشم را در چشمخانه خويش مي گرداند و به هر سو مي نگرد.

آن مرد، دنباله سخن خويش را مي گيرد:

- بيا برويم. همان زره کافي است...

- کجا برويم؟

- دست بردار! نزد رسول خدا، تا نام زهرا را به ميان آوري!

علي، زير چشم به او نگاه مي کند و آهسته مي گويد:

- تو خود، مطلب را دنبال کن.

- بيا برويم!

- پس از ابوبکر و پس از عمر!

- آري! به خدا سوگند که همه مي دانند، تو از هر نظر بر آنان برتري داري.

مرد، ساکت مي شود تا از علي (ع) چيزي بشنود. چون مي بيند که علي (ع) در سکوت فرورفته و حالت ترديد، هنوز هم در قيافه اش خوانده مي شود، باز شروع به ترغيب او مي کند:

- تو در اسلام آوردن، از هر کس ديگري جلوتر هستي. ايمان و شجاعت ترا، هيچ کس دارا نيست. عموزاده و برادرزاده او هستي و... در اين چيزها، کدام مسلماني به مقام تو مي رسد؟...


علي (ع)، ديگر چيزي نمي گويد و به سوي خانه پيامبر مي رود، و بر در مي کوبد.

پيامبر، به «اُم سلمه»- همسر خويش- مي گويد:

- در را باز کن. اين مردي است که خدا و رسول را دوست دارد، و آنان نيز، او را دوست دارند.

«ام سلمه» با چنان شتابي به سوي در مي رود که نزديک است پاهايش درهم گير کند و زمين بخورد.

چهره پيامبر، بسيار خوشحال است، مي پرسد:

- پسر ابوطالب را چه حاجتي است؟

اندکي حيا او را در خود مي گيرد. پس از غلبه بر آن حالت، مي گويد:

- براي فاطمه آمده ام، يا رسول اللَّه!

- خوش آمدي، و بسيار به جاست آمدن تو!

سپس، لحظه اي مي انديشد و از علي (ع) مي پرسد:

- آيا چيزي داري که مهريه دخترم باشد؟

- حال من، بر شما پنهان نيست؛ جز شمشير و شتري آبکش و اين زره، چيز ديگري ندارم.

پيامبر، با آرامش خاص خويش، به علي (ع) دلگرمي مي بخشد:

- شمشير را براي جهاد، نگهداري کن.

شتر، وسيله کار تو مي باشد، و در سفرها بر آن سوار


مي شوي.

و همان زره را مهر دخترم قرار بده.



پاورقي

[1] درهم: واحد پول در زمان قديم. پول نقره که ارزش آن، از دينار (پول طلا) کمتر بوده است.