بازگشت

قسمت 07




من مظلومه ام، اينجا وطنِ غربت مدينه است، و سال يازدهم هجري. خانه ي ما ديگر عزاخانه شده و ما اهل بيت همه ماتم زده.

از بيرونِ خانه گاهي صداي هياهويي مي آيد و معلوم است در مدينه خبرهايي است. همسرم علي اميرالمؤمنين با دلي پُر اندوه و قلبي پُر غصه پدرم را غسل داد و کفن نمود و همراه با عدّه اي از اصحابِ خصوصيِ پيامبر و من هم همراه آنان بر پيکر پاک پدرم نماز خوانديم. سپس مردم دسته دسته مي آمدند و آيه ي «إنّ اللَّه و ملائکته... [1] » را بر بدن پدرم مي خواندند و مي رفتند، تا سه روز.

بعد از سه روز پيامبر را طبق وصيّتش در همانجايي که از دنيا رفته بود دفن نموديم.

ولي بسيار تعجّب داشت. مردم، هيچکس به سراغ همسرم علي نيامدند. آخر مگر نه اينست که او خليفه ي پيامبر و اميرمؤمنان است.


امروز، چند روز است که پدرم از دنيا رفته و من جز چند تن هيچکس را در خانه مان نمي بينم. لااقلّ براي تسلاّي ما هم شده بايد مي آمدند.

ناگهان:

صداي در بلند مي شود و پشت سرِ آن نواهايي که هيچ به تسليت گفتن و يا خدمت امام و پيشواي خود رسيدن نمي ماند.

من پشت در مي روم و مي شنوم که قنفذ همراه عدّه اي مي گويد:

به علي بگوييد به مسجد بيايد و با خليفه ي رسول اللّه بيعت نمايد.

واقعاً شنيدني است! ابوبکر که بوده که حال بيايد و جانشين پدرم شود. به مسجد رود و بر منبر پدرم رسول اللَّه نشيند و کسي را بفرستد که اميرمؤمنان علي بن ابي طالب برود و با او بيعت کند!!!

چنان وجودم را خشم و نفرت فراگرفته که در را به رويشان باز نمي کنم و از همان پُشت در بَرِشان مي گردانم و خود با غصّه اي جديد به داخل بازمي گردم.

واي که چقدر مصيبت در اين چند روز ديده ام. از دست دادن پدرم بي وفايي مردم نسبت به من و شوهرم، و حالا مي شنوم که ابوبکر خليفه شده و اين از همه چيز مصيبتش بيشتر است.

آري، خلافت غصب شده و اکثر مردم هم رضايت داده اند! آن هم به شخصي چون ابوبکر!! و اين يعني بي ثمر گذاردن زحماتِ پدرم از ابتداي بعثتش در مکّه و سپس در مدينه و جنگ هاي جان فرسا و تا آخرين لحظات عمرش و نه تنها پدرم، که زحمات همه ي انبيايِ الهي. من زهراي «عالمه»ام و داناي تمام مطالب و من خوب مي دانم اين مردمِ بي وفايِ مدينه با اين کار خود چه کرده اند.


هنوز آرام نگرفته بودم که با صدايِ در بلند شد. پشت در رفتم:

باز همان کس و همان حرف.

عجب بي حيايي و عجب بي ديني! يعني اين قدر خود فروختگي و بي شرمي؟!

اين بار نيز در را نگشودم و بي جواب برگشتند.

رفتند و هر کس بود مي گفت ديگر نمي آيند و به همين اندازه بس مي کنند.

ولي لحظاتي بعد:

صداي نعره اي در فضا پيچيد:

«در را باز کن و الاّ خانه را با اهلش آتش مي زنم».

!!!

اي واي. اين چه حرفي است و آيا گوينده اش انسان است؟!

صدا را خوب مي شناسم. صداي خشن و کُفرگوي عمر است که بار ديگر با اين کلمات و حرکات کُفر خود را به نمايش گذارده است.

براي بار سوّم پُشت درمي آيم تا شايد اين بار ديگر حيا کنند و بروند و لااقلّ ما را به حال خود گذراند.

هر چه با آن مرد که نعره مي کشيد حرف زدم و هر چه اطرافيانش به او گفتند اين فاطمه ي صدّيقه و داغ ديده است با تو سخن مي گويد، گويي قلب او از سنگ بود و سخت تر.

لحظه لحظه همهمه بيشتر مي شود و نزديکتر. مثل اين که اين بار قصد بازگشت ندارند مگر با همسرم علي و من هيچگاه نخواهم گذاشت چنين شود.


گويي اين مردم به دين و آئين، بلکه به شرف و انسانيّت و به همه چيز يکباره پشت پا زده بودند. آخر اگر دين هم نباشد انسانيّت به کجا رفته؟ من تازه پدرم را از دست داده ام. فرزندانم تازه يتيم جدّشان شده اند و همسرم به تازگي بي برادر. گيريم خلافت حقّ ما نبود که غضب کرده اند و گيرم ما اهل بيتِ عصمت نبوديم، و گيرم نبود هزاران خلافِ ديگر.

و اکنون دسته هاي هيزم است که مردم مي آورند و در پايِ در ريخته مي شود. گويي دين دارد از بين مي رود که اين قدر غيرت نشان مي دهند که همه مي دانند هر کس امروز بيشتر هيزم بياورد فردا منصبش بالاتر خواهد بود!! اين اوّلين لشگرکشي منافقين و غاصبين است که به خانه ي وحي هجوم آورده اند و مي خواهند آن را با اهلش به آتش بکشند! پس واي به فرداي اسلام و حال و روز اهل بيتِ پيامبر.

شعله ي آتش از لابلاي در خودنمايي مي کرد و نزديک و نزديکتر مي شد و هيزُم ها که هر لحظه شعله ورتر. کم کم شعله هاي هيزم در را به خود گرفت. در مي سوخت و دلِ پيامبر را مي سوزاند و نه اين در مي سوخت که تمامي هستي در آتش بود.

حالا نيمي از درِ خانه سوخته...، و من که کار را تا بدينجا ديدم آماده ي فدا شدن براي امامم و همسرم شدم. پس دو دستم را به دو گوشه ي در مي گذارم و با تمام قدرت آن را مي فشارم. لهيب آتش کاملاً به صورتِ من مي خورد و حرارتش را حسّ مي نمايم ولي از جايم تکان نمي خورم، هر چه مي خواهد بشود.

ناگهان:


عمر با پايش به شدّت به در مي کوبد. در از جايش کنده مي شود و به روي من مي افتد.

و من که فرزندي در رحم دارم بي طاقت نقش زمين مي شوم مي نالم:

آه. يا رسول اللَّه، آيا با دختر و حبيبه ي تو چنين مي شود؟

و سپس مي نالم:

فضّه مرا درياب که کودکم را کشتند.

مردم، گويي کشوري را فتح کرده اند. همه به درون خانه هجوم مي آورند در حالي که من پشت در افتاده ام و در تب و تاب خود هستم. مي نالم و مي گريم و فضّه به دورِ من مي گردد.

چه بگويم که آن روز گويي قيامت به پا شده بود و بال هاي ملائکه در آتشِ فتنه که از در شعله مي کشيد مي سوخت، و چرا نسوزد که اين آتش از درِ خانه سيده ي زنان عالميان و بانوي محشر و قيامت بود.

چرا نسوزد که چهار طفلِ من: حسن و حسينم، زينب و امّ کلثومم همچون پروانه به دور شمع وجودم مي گشتند و با آب شدن من مي سوختند.

چرا نسوزد که طفلي که در رَحِم داشتم از بين رفت. فرزند دلبندم که حسرت ديدارش به دلم ماند و پدرم او را «محسن» ناميده بود.

و چرا نسوزد که اين منافقين دري را سوزاندند که جبرئيل پس از اجازه با ادب وارد مي شد.

ولي هيچ يک از اينها براي منِ فاطمه مصيبت عظمي نبود. اوجِ مصيبت من چهره ي همسرم مظلومم علي است. من همسرم را خوب مي شناسم، و نه من بلکه همه.


تا اين سر و صدا را شنيد سراسيمه بيرون دويد و ديد آنچه نبايد ببيند. وجودش سراسر خشم بود و غضب. جلو آمد و گريبان آن مردَک (عمر) را گرفت و او را به قصد کشتن بر زمين کوبيد و بر سينه اش نشست و ولي به ياد وصيت پدرم افتاد و قولي که از همسرم گرفته بود:

مبادا بعد از من دست به شمشير ببري.

از روي سينه ي عمر بلند شد و خطابش نمود:

اگر نبود وصيّت پيامبر مي دانستي که جرأت چنين کاري را نداري.

و آن مرد، که نه بلکه نامرد وقتي دانست دستان شوهرم فعلاً به شمشير نمي رود و چون از انسانيّت هيچ بويي نبرده بود، فرياد برآورد و من وقتي متوجّه شدم که همسرم را کشان کشان به مسجد مي بُردند.

هيچ رَمَق نداشتم. يک زن هجده ساله مگر چقدر تحمّل دارد؟

فراق بابا، آن چنان پدري.

روگردانيِ مردم.

و از همه مهمّ تر غصب خلافت.

و حالا هم اينگونه حرمت شکني و حريم سوزي و سپس اينگونه حمله و آتش و بعد درد سينه و پهلو و سقطِ جنين!

ولي اينجا جايِ اين حرف ها نيست. بايد تا آخرين نفس در راه امامِ معصومم که اينگونه مظلوم شده بايستم.

برخاستم و بين همسرم و آن نامردانِ دين برگشته ايستادم. به خدا نخواهم گذاشت اميرالمؤمنين را به مسجد ببرند. آن هم آن چنان: بدون عمامه و با پاي برهنه...!! چهل مرد بودند که همسرم علي را مي کشيدند تا او را براي بيعت با خليفه ي ساختگيِ خود ببرند.


پس من هم کمربند او را گرفتم و به قوّت تمام کشيدم و اين قوّت، قوّت الهي بود که با آن همه درد و رنج اين چهل مرد حريف من نبودند.

مستأصل شده بودند. از طرفي بيعت با ابوبکر دير مي شد! و از طرفي من دست بردار نبودم، که ناگهان باز نعره ي عمر بلند شد:

قنفذ! چرا دست فاطمه را کوتاه نمي کني؟

و من زماني درد را در تمام وجودم حسّ نمودم. دردي که از تازيانه ي قنفذ که به دورِ بازويم پيچيده بود تمامِ بدنم را لرزاند و من بيهوش روي زمين افتادم.

وقتي چشم بازنمودم همه رفته بودند. سراسيمه از فضّه سراغ همسرم را گرفتم که گفت به سوي مسجد بردندش.

درنگ نکردم و به سوي مسجد شتافتم.

عجب منظره اي! ابوبکر بر منبر پدرم نشسته و دار و دسته اش درو او را گرفته اند. همسرم اميرمؤمنان را پاي منبر نشانده اند و عمر شمشير به دست بالاي سر او ايستاده و مثل هميشه فرياد مي زند و کُفر مي گويد:

اگر با ابوبکر بيعت نکني تو را مي کشيم.

!!!

فرزندانم حسن و حسين تا اين جمله را شنيدند خود را در آغوش پدرشان انداختند و شروع به گريه نمودند. من هم که کار را اين گونه ديدم گفتم:

هم الآن سر قبر پدرم مي روم و نفرينتان مي کنم.

پيراهن پدرم را روي سرم انداختم. موهاي خود را پريشان نموده بر سرِ قبر پدرم رفتم. هنوز نفرين نکرده بودم که ستون هاي مسجد از جا


حرکت کرد و آماده که من لب بازکنم و مدينه زير و رو شود، که صداي سلمان را شنيدم:

علي مي فرمايد:

پدرت رحمت براي عالميان بود. تو هم دست از نفرين بردار.

و من هم که هر چه مي کردم براي امام و دينم بود از همان جا با حالي زار و بدني مجروح به خانه بازگشتم.



پاورقي

[1] سوره ي احزاب، آيه ي 56.